به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

پیچان درختی نام او نارون

چون سرو زرین پر عقیق یمن

نازنده چون بالای آن زاد سرو

تابنده چون رخسار آن سیمتن

شاخش ملون همچو قوس قزح

برگش درخشان همچو نجم پرن

چون زلف خوبان بیخ او پر گره

چون جعد خوبان شاخ او پر شکن

چون آفتاب و جزوی از آفتاب

چون گوهر و با گوهر از یک وطن

چون دلبری اندر عقیقین وشاح

چون لعبتی در بسدین پیرهن

نالنده همچون من ز هجران یار

لرزنده و پیچنده بر خویشتن

گویی گنهکاریست کو را همی

در پیش خواجه گفت باید سخن

دستور زادهٔ شاه ایران زمین

حجاج، تاج خواجگان، بوالحسن

پرورده اندر دامن مملکت

پستان دولت روز و شب در دهن

آزادگی آموخته زو طریق

رادی گرفته زو رسوم و سنن

او برگرفته راه و رسم پدر

چون جستن او طاعت ذوالمنن

و آزادگان را برکشیده ز چاه

چاهی که پایانش نیابد رسن

بس مبتلا کو را رهاند از بلا

بس ممتحن کو را رهاند از محن

ایزد کند رحمت بر آن کس که او

رحمت کند بر مردم ممتحن

اندر کفایت صاحب دیگرست

و اندر سیاست سیف بن ذوالیزن

او ایدر است و رای و تدبیر او

گردان میان قیروان تا ختن

فرمان او و امر او طوقهاست

بر گردن میران لشکر شکن

گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب

شمشیر، کاغذ گردد و مرد، زن

هر ساعتی زنهار خواهد همی

از کلک او شمشیر شمشیرزن

از عدل او آرام یابد همی

با شیر شرزه اشتر اندر عطن

چندان بیان دارد به فضل از مهان

کاندر محاسن حور عین ز اهرمن

او آتش تیزست بر تیغ کوه

وان دیگران چون شمع بر باد خن

چونانکه دستش را پرستد سخا

بت را پرستیدن نیارد شمن

با بردباری طبع او متفق

با نیکنامی جود او مقترن

سختم شگفت آید که تا چون شده ست

چندان فضایل جمع در یک بدن

گر مایهٔ فضلست بس کار نیست

فرزند فضلست آن چراغ زمن

نزد خردمندان نباشد غریب

بوی از گل و نور از سهیل یمن

زایر کز آنجا باز گردد برد

دیبا به تخت و رزمه و زر، به من

بس کس که او چون قصد وی کرد باز

با نهمت و با کام دل شد چو من

بر ظن نیکو قصد کردم بدو

آزادگی کرد و وفا کرد ظن

روز نخستم خلعتی داد زرد

از جامه‌ای کن را ندانم ثمن

با جامه زری زرد چون شنبلید

با زر، سیمی پاک چون نسترن

زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش

بر پای کرده کودکی چون وثن

مهتر چنین باید موالی نواز

مهتر چنین باید معادی شکن

ای آفتاب صد هزار آفتاب

ای پیشکار صد هزار انجمن

جشن سده‌ست از بهر جشن سده

شادی کن و اندیشه از دل بکن

می خور ز دست لعبتی حور زاد

چون زاد سروی پر گل و یاسمن

ماهی به کش در کش چو سیمین ستون

جامی به کف بر نه چو زرین لگن

تا می پرستی پیشهٔ موبدست

تا بت پرستی پیشهٔ برهمن

قسم تو باد از این جهان خرمی

قسم بداندیش تو گرم و حزن

از تیرهای حادثات جهان

دولت گرفته پیش رویت مجن

باغ امیدت پر گل و لاله باد

چون باغ فضلت پر گل و نسترن

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

دی به سلام آمد نزدیک من

ماه من آن لعبت سیمین ذقن

با زنخی چون سمن و با تنی

چون گل سوری به یکی پیرهن

تازان چون کبک دری بر کمر

یازان چون سرو سهی در چمن

در شکن زلف هزاران گره

در گره جعد هزاران شکن

گفتم: چونی و چگونه‌ست کار؟

گفت: به رنج اندرم از خویشتن

چون بود آن کس که ندارد میان

چون بود آن کس که ندارد دهن

از تو دل تو بربودم به زرق

وز تو تن تو بربودم به فن

جای سخن گفتن کردم ز دل

جای کمر بستن کردم ز تن

بر تن تو تا کی بندم کمر

وز دل تو تا کی گویم سخن

بر تو ستم کردم و روز شمار

پرسش خواهد بدن آن را ز من

خواجه کنون گوید کاین عابدست

عابد دینداری خواهد شدن ...

خواجه ابوبکر عمید ملک

عارض لشکر علی بن الحسن

آن ز بلا راحت هر مبتلی

وان ز محن راحت هر ممتحن

خدمت او نعمت و دفع بلاست

طاعت او راحت و رفع محن

خانهٔ او اهل خرد را مقر

مجلس او اهل ادب را وطن

هر که سوی خدمت او راست شد

راه نیابد سوی او اهرمن

خدمت او را چو درختی شناس

دولت و اقبال مر او را فنن

هر که بر او سایه فکند آن درخت

رست ز تیمار و ز گرم و حزن

یا رب چونانکه به من بر فتاد

سایهٔ او بر همه گیتی فکن

ای به همه خوبی و نیکی سزا

ای به هوای تو جهان مرتهن

بخت پرستیدن خواهد ترا

همچو وثن را که پرستد شمن

در خور آن فضل که خواهی ترا

دولت و اقبال دهد ذوالمنن

من سخن خام نگویم همی

آنچه همی‌گویم بر دل بکن

دیر نپاید که به امر ملک

گردی بر ملک جهان مؤتمن

چاکر تو باشد سالار چین

خادم تو باشد میر ختن

بر در خانهٔ تو بود روز و شب

از ادبا و شعرا انجمن

صاحب در خواب همانا ندید

آنچه تو خواهی دید از خویشتن

ای به هنر چون پدر فاطمه

ای به سخا چون پسر ذوالیزن

جود، سپاهست و تو او را ملک

فضل عروسست و تو او را ختن

خواسته نزد تو ندارد خطر

ور چه بود خلق بر او مفتنن

آنچه ز میراث پدر یافتی

خوار ببخشیدی بی کیل و من

و آنچه خود الفغدی بردی به کار

با نیت نیکو و پاکیزه ظن

از پی علم و ادب و درس دین

مدرسه‌ها کردی بر تا پرن

نام طلب کردی و کردی به کف

نام توان یافت به خلق حسن

ای گه انداختن تیر آز

زر تو اندر کف زایر مجن

مدح تو این بار نگفتم دراز

از خنکی خاطر و گرمی بدن

از تب، تاری و تبه کرده‌ام

خاطر روشن چو سهیل یمن

چون من ازین علت بهتر شوم

مدحی گویم ز عمان تا عدن

چونان که گر خواهی در بادیه

سازی ازو ژرف چهی را رسن

در دل کردم که چو بهتر شوم

شعر به رش گویم و معنی به من

تا نبود بار سپیدار سیب

تا نبود نار بر نارون

تا چو شقایق نبود شنبلید

تا چو بنفشه نبود نسترن

شاد زی ای مایهٔ جود و سخا

شاد زی ای مایهٔ دین و سنن

بخشش زوار تو از تو گهر

خلعت بدخواه تو از تو کفن

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

اندر آمد به باغ باد خزان

گرد برگشت گرد شاخ رزان

رز دژمروی گشت و لرزه گرفت

عادت او چنین بود به خزان

رز چرا ترسد ای شگفت ز باد

چون نترسد همی رز از رزبان

باز رزبان به کارد برد رز

بچهٔ نازنین کند قربان

گرچه سر دست باد را زنهار

نرسد زو مگر به جامه زیان

جامه خوشتر بر تو یا فرزند

نی که فرزند خوشترست از آن

رز مسکین به مهر چندین گاه

بچه پرورد در بر و پستان

رفت رزبان سنگدل که دهد

مادران را ز بچگان هجران

ما غم رز چرا خوریم همی

خیز تا باده‌ها خوریم گران

ساقیا! بار کن ز باده قدح

بادهٔ چون گداخته مرجان

مطربا! تو بساز رود نخست

مدحت خواجهٔ عمید بخوان

خواجه بوسهل دادپرور و دین

کدخدای برادر سلطان

آن بزرگ آمده ز خانهٔ خویش

وز بزرگی بدو دهند نشان

دیده پیوسته در سرای پدر

زایران را و شاعران بر خوان

چشم او پر زمال و نعمت خویش

زو رسیده عطا بدین و بدان

همه تا کوشد، اندر آن کوشد

که دل غمگنی کند شادان

خدمت او همی‌کند همه کس

او کند باز خدمت مهمان

مجمع شاعران بود شب و روز

خانهٔ آن بزرگوار جهان

راست گویی جدا جدا هر روز

همه را هست نزد او دیوان

نامجویست و زود یابد نام

هر که را فضل باشد و احسان

هر که نیکو کند نکو شنود

گر ندانسته‌ای درست بدان

خواجه را بیهده گرفته نشد

راه مردان و مهتران و ردان

همچنان کز ستارگان خورشید

خواجه پیداست از همه اقران

نزد او عرض او عزیزترست

از گرامی تن و عزیز روان

در جوانی بزرگنامی یافت

وین عجایب بود ز مرد جوان

تا هوا را پدید نیست کنار

تا فلک را پدید نیست کران

تا بخار از زمین شود به هوا

تا فرود آید از هوا باران

دولتش یار باد و بخت رفیق

رای او کارکرد زین دو میان

قسمش از مهرگان سعادت و عز

قسم بدخواه او بلا و هوان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

گفتم: گلست، یا سمنست آن رخ و ذقن؟

گفتا:یکی شکفته گلست و یکی سمن

گفتم: در آن دو زلف شکن بیش یا گره؟

گفتا:یکی همه گره‌ست و یکی شکن

گفتم: چه چیز باشد زلفت در آن رخت؟

گفتا:یکی پرند سیاه و یکی پرن

گفتم: دو زلف تو چه فشانند بر دو رخ؟

گفتا: یکی به تنگ عبیر و یکی به من

گفتم: زمن چه بردند آن نرگس دو چشم؟

گفتا: یکی قرار تو برد و یکی وسن

گفتم: تن من و دل من چیست مر ترا؟

گفتا: یکی میان منست و یکی دهن

گفتم: بلای من همه زین دیده و دلست

گفتا: یکی از این دو بسوز و یکی بکن

گفتم: مرا دو بوسه فروش و بها بخواه؟

گفتا: یکی به جان بخر از من یکی به تن

گفتم: که جان طلب کنی از من به بوسه‌ای

گفتا: یکی همی ز تو باشد یکی ز من

گفتم: دو چیز چیست ز روی تو خوبتر

گفتا: یکی سخاوت صاحب یکی سخن

گفتم: که نام صاحب و نام پدرش چست

گفتا: یکی خجسته پی احمد یکی حسن

گفتم: رضا و خدمت صاحب چه کم کند

گفتا: یکی نیاز ولی و یکی محن

گفتم: دو دست خواجه چه چیزست جودرا

گفتا: یکی خجسته مکان و یکی وطن

گفتم: دو گونه طوق به هر گردن افکند

گفتا: یکی ز شکر فکند و یکی ز من

گفتم: دلش چه دارد و عقلش چه پرورد

گفتا: یکی مودت دین و یکی سنن

گفتم: چه پیشه دارد مهر و هوای او

گفتا: یکی ملال زداید یکی حزن

گفتم: چه چیز یابد ازو ناصح و عدو

گفتا: یکی نوازش و خلعت یکی کفن

گفتم: موافقان را مهر و هواش چیست

گفتا: یکی سلیح تمام و یکی مجن

گفتم: که گر دو تیر گشاید سوی چگل

گفتا: یکی چگل بستاند یکی ختن

گفتم: که گر دو نامه فرستد سوی عمان

گفتا: یکی عمان بستاند یکی عدن

گفتم: چه باد حاسد او وان دگر چه باد

گفتا: یکی به مادر غمگین یکی به زن

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

آمد آن نو بهار توبه شکن

بازگشتی بکرد توبهٔ من

دوش تا یار عرضه کرد همی

بر من آن عارض چو تازه سمن

گفت وقت گلست باده بخواه

زان سمن عارضین سیمین تن

بشکند توبهٔ مرا ترسم

چه توان کرد گو برو بشکن

توبه را دست و پای سست کند

لالهٔ سرخ و بادهٔ روشن

خاصه اکنون که باز خواهد کرد

سوسن و گل به باغ چشم و دهن

باد هر ساعت از شکوفه کند

پر درمهای نیمکاره چمن

باغ بتخانه گشت و گلبن بت

باده‌خواران گلپرست شمن

هر درختی چو نوش لب صمنیست

بر زمین اندرون کشان دامن

نبرد دل مرا همی فرمان

دل چو خر، شد زدست و برد رسن

ای دل سوخته به آتش عشق

مر مرا باز در بلا مفکن

سخنان بهار یاد مگیر

آتش اندر من ضعیف مزن

جهد آن کن که مر مرا نکنی

پیش صاحب به کامهٔ دشمن

صاحب سید آفتاب کفات

خواجه بوالقاسم احمد بن حسن

آنکه تدبیر او سواری کرد

بر جهان چو کره توسن

وهم او بر مثال آهن بود

دشمنش کوه و دولتش کهکن

دشمنان چو کوه را بفکند

بفکند کوه سخت را آهن

دوستان را به تختگاه فکن

دشمنان را به ژرف چاه فکن

چاه کند و گمان ببرد عدو

کاندر آن چاه باشدش مسکن

شب بدخواه را عقوبت زاد

شب، شنودم که باشد آبستن

ایزد این شغلها کفایت کرد

خواجه ناگفته آنچه گفت سخن

دشمنان این ز خویشتن دیدند

خواجه از صنع ایزد ذوالمن

لاجرم دشمنان به زندانند

خواجه شادان به طارم و گلشن

بودنیها همه ببود و نبود

آنچه بردند بدسکالان ظن

بد به بدخواه بازگشت و نکرد

سود چندان هزار حیلت و فن

همچنین باد کار او و مدام

نرم کرده زمانه را گردن

در سرایش همیشه شادی و سور

در سرای مخالفان شیون

نعمت و دولت و سعادت را

مجلس و خاندان خواجه وطن

دو رده سرو پیش او بر پای

بار آن سروها گل و سوسن

گرهی را نهالها ز چگل

گرهی رانهالها ز ختن

زین خجسته بهار یافته داد

همچو زر هر کسی به هر معدن

هر کجا او بود سلامت و امن

هر کجا دشمنش بلا و محن

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

نگار من آن لعبت سیمتن

مه خلخ و آفتاب ختن

برون آمد از خیمه و از دو زلف

بنفشه پریشیده بر نسترن

تماشاکنان گرد خیمه بگشت

چو سروی چمان بر کنار چمن

ز سر تا به بن زلف او پر گره

ز بن تا به سر جعد او پر شکن

همی‌داد بینندگان را درود

ز دو رخ گل و از دو عارض سمن

کمر خواست بستن همی بر میان

سخن خواست گفتن همی با دهن

نه بستن توانست زرین کمر

نه گفتن توانست شیرین سخن

بلی کس نبندد کمر بی میان

بلی، کس نگوید سخن بی دهن

دهان و میان زان ندارد بتم

که هر دو عطا کرد روزی به من

دل و تن مرا زین دو آمد پدید

و گرنه مرا دل کجا بود و تن

فری روی شیرین آن ماهروی

که دلها تبه کرد بر مرد و زن

فری خوی آن بت که وقت شراب

همه مدحت خواجه خواهد ز من

سپهر هنر خواجهٔ نامور

وزیر جلیل احمد بن الحسن

نوازندهٔ اهل علم و ادب

فزایندهٔ قدر اهل سنن

پژوهندهٔ رای شاه عجم

نصیحتگر شهریار زمن

وزیر جهاندار گیتی فروز

وزیر هنرپرور رایزن

وزارت به اصل و کفایت گرفت

وزیران دیگر به زرق و به فن

وزارت به ایام او باز کرد

دو چشم فرو خوابنیده وسن

به جنگ عدو با ملک روز و شب

زمانی نیاساید از تاختن

گهی رنجه ز آوردن ژنده پیل

گهی مانده ز آوردن کرگدن

جهان را همه ساله اندیشه بود

ازین تا نهد تخت او بر پرن

کسی را که دختر بود چاره نیست

که باشد یکی مرد او را ختن

جهان دختر خواجگی را همی

بدو داد، چون باز کرد از لبن

سخاوت پرستندهٔ دست اوست

بتست این همانا و آن برهمن

گریزنده گشته‌ست بخل از کفش

کفش «قل اعوذ» است و بخل اهرمن

ایا ناصح خسرو و کلک تو

بر احوال و بر گنج او مؤتمن

چو من جلوه کرده‌ست جود ترا

عطای تو اندر هزار انجمن

عطای تو بر زایران شیفته‌ست

سخای تو بر شاعران مفتنن

مثل زر کاهست و دست تو باد

خزانهٔ تو و گنج تو بادخن

بسا مردم مستحق را که تو

برآوردی از ژرف چاه محن

نشان کریمی و آزادگیست

برآوردن مردم ممتحن

به آزادمردی و مردانگی

تو کس دیده‌ای همسر خویشتن؟

که باشد چو تو، هر که را گویمت

ز بر تو پوشد همی پیرهن

ز آزادگان هر که او پیشتر

به شکر تو دارد زبان مرتهن

بزرگان همه زیر بار تواند

چه بارست شکر تو بی ذل و من

کسی نیست کز بندگان تو نیست

به هر گردنی طوق اندر فکن

جهان زیر فرمانت گر شد رواست

بدارش وزو بیخ دشمن بکن

مگر خدمت تست حبل المتین

که نوعیست از طاعت ذوالمنن

اگر حاسد تست سالار ترک

وگر دشمن تست میر یمن

به یک رقعه برزن ختن بر چگل

به یک نامه برزن یمن بر عدن

چه چیزست مهر تو در هر دلی

که شیرینتر از زر بود وز وطن

بخور و لباس عدوی ترا

زمانه چه خواند حنوط و کفن

همی تا چو قمری بنالد ز سرو

نوا برکشد بلبل از نارون

چو پشت برهمن شود شاخ گل

بر او بر گل نو بسان وثن

جهان دار و شادی کن و نوش خور

می از دست آن ترک سیمین ذقن

فزوده‌ست قدر تو، بفزای لهو

گشاده‌ست گنج تو بگشای دن

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

آن کمر باز کن بتا ز میان

زین غم و وسوسه مرا برهان

من در آن اندهم که رنج رسید

بر میان تو از کشیدن آن

با میانی کزو اثر نه پدید

چون توانی کشید بار گران

هست بر نیست چون توانی بست

کمر تست هست و نیست میان

نه میان داری ای پسر نه دهن

من نبینم همی ازین دو نشان

گر تو گویی روا بود بکنم

از تن و دل ترا میان و دهان

نی حدیث دل از میان بگذار

نبود خود به دل مرا فرمان

دل به مهر امیر دادستم

کس نگوید که داده باز ستان

دل چه باشد کجا امیر بود

من به راه امیر بدهم جان

عضد دولت و مؤید دین

میر یوسف برادر سلطان

آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست

از همه خسروان امید جهان

گفتگویست در میان سپاه

زو گه و بیگه، آشکار و نهان

همه همواره یکزبان شده‌اند

کو خداوند دولتیست جوان

کار او بس بزرگ خواهد گشت

وین پدید آیدش زمان به زمان

اختران را عنایتست بدو

همه بر سعد او کنند قران

بخت با ملک میر پیمان بست

بر مگر داد بخت از این پیمان

تا همه کارها به کام کند

بنماید تمام هر چه توان

خشندی شاه جست باید و بس

تا شود کار چون نگارستان

آنچه سلطان کند به نیم نظر

نکند دولت، این درست بدان

ای امیر بزرگوار کریم

ای سر فضل و مایهٔ احسان

آلت خسروی و پیشروی

همه داده‌ست مر ترا یزدان

به زبان و به دل زبردستی

مرد چون بنگری دلست و زبان

گر به مردی مراد یابد کس

تو رسیدی به ملک نوشروان

ور ز تیغست ملک را منشور

جز به منشور ملک را مستان

تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک

تو تواناتر از همه ملکان

ملک شاهان بهای تست ملک

کار ویران کنی تو آبادان

کارها کن چنانکه کرد همی

بیژن گیو و رستم دستان

تو از آن هر دوان دلیرتری

خویشتن را به آرزو برسان

از خداوند خسروان درخواه

تا فرستد ترا به ترکستان

که دل و همت تو بس نکند

به سپاهان و ساری و گرگان

دخل گرگان ترا وفا نکند

با همه دخل بصره و عمان

شادمان زی و کامران و عزیز

وز بد دهر بی‌گزند و زیان

عید قربان خجسته بادت و باد

دشمنان تو پیش تو قربان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین

زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین

تو سروی و بر پای نکوتر که بود سرو

نی‌نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین

امروز مرا رای چنانست که تا شب

پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین

چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل

دست من و آن زلف پر از حلقه و پرچین

زان رخ چنم امروز گل و لالهٔ سیراب

زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین

تا ظن نبری، چشم و چراغا! که شب آمد

چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین

من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن

چندین به چه کارست حدیثان نگارین

امروز به شادی بخورم با تو که فردا

ناچار مرا میر برد باز به غزنین

یوسف پسر ناصر دین آن سر و مهتر

سالار و سر لشکر سلطان سلاطین

ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت

ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین

پر پارهٔ زر گردد جایی که خوری می

پرچشمهٔ خون گردد جایی که کشی کین

چون جام به کف گیری از زر بشود قدر

چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین

شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست

شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین

پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز

شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین

ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد

زانسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین

گر موی بر آماج نهی موی شکافی

وین از گهر آموخته‌ای تو نه ز تلقین

آماج تو از بست بود تا به سپیجاب

پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین

از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی

ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین

چندانکه به شمشیر تو بدخواه فکندی

فرهاد مگر که بفکنده‌ست به میتین

از آرزوی جنگ زره خواهی بستر

وز دوستی جنگ سپر داری بالین

بیننده که در جنگ ترا بیند با خصم

پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین

آیین خرد داری جایی که ندارند

مردان جهاندیدهٔ آموخته آیین

گر در خرد و رای چو تو بودی بیژن

در چاه مر او را بنیفکندی گرگین

رادی بر تو پوید چون یار بر یار

بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین

از زر تو گویند کجا یاد شود «زی»

وز سیم تو گویند کجا یاد شود «سین»

زر تو و سیم تو همه خلق جهان راست

وین حال بدانند همه گیتی همگین

از خلعت تو مدحسرایان تو ای شاه

در خانه همه روزه همه بندند آذین

کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم

بر راست‌ترین لفظ شد این شعر نو آیین

تا چون مه آبان بنباشد مه آذار

تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین

تا چون ز در باغ درآید مه نیسان

از دیدن او تازه شود روی بساتین

شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی

جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین

می خور ز کف آنکه به چینش بپرستند

گر صورت او را بفرستی به سوی چین

زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو

تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

ای نیمشب گریخته از رضوان

وندر شکنج زلف شده پنهان

ای سرو نارسیده به تو آفت

ای ماه نارسیده به تو نقصان

ای میوهٔ دل من، لابل دل

ای آرزوی جانم، لابل جان

از من به روز عید بیازردی

گفتی که تافته شدی از مهمان

تو چشم داشتی که چو هر عیدی

من پیش تو نوا زنم و دستان

گویم که ساقیا می پیش آور

مطرب یکی قصیدهٔ عیدی خوان

دیدی مرا به عید که چون بودم

با چشم اشکریز و دل بریان

هر آهی از دل من ده دوزخ

هر قطره‌ای ز چشمم صد طوفان

هر کس به عید خویش کند شادی

چه عبری و چه تازی و چه دهقان

عید من آن نبود که تو دیدی

عید من اینک آمد با سلطان

آن عید کیست، آنکه بدو نازد

ایوان و صدر و معرکه و میدان

میر جلیل سید ابو یعقوب

یوسف برادر ملک ایران

میری که زیر منت او گیتی

شاهی که زیر همت او کیوان

احسان نماید و ننهد منت

منت نهاد هر که نمود احسان

ای نکتهٔ مروت را معنی

ای نامهٔ سخاوت را عنوان

مجروح آز را بر تو مرهم

درد نیاز را بر تو درمان

بسیار، پیش همت تو اندک

دشوار، پیش قدرت تو آسان

سامان خویش گم نکند هرگز

آن کس که یافت از کف تو سامان

از نعمت تو گردد پوشیده

هر کس که از خلاف تو شد عریان

کم دل بود ز مدحت تو خالی

جز آنکه نیست هیچ درو ایمان

ببری، چو بر نهاده بوی مغفر

شیری، چو برفکنده بوی خفتان

ابریست تیغ تو، که به جنگ اندر

باران خون پدید کند هزمان

آنجایگه که ابر بود آهن

بیشک ز خون صرف بود باران

چندان هنر که نزد تو گرد آمد

اندر جهان نبینم صد یک زان

تو زان ملک همی هنر آموزی

کو کرد خانهٔ هنر آبادان

شاگرد آن شهی که بدو زنده‌ست

آیین و رسم روستم دستان

شاگرد آن شهی که به جنگ اندر

گه گرگسار گیرد و گه ثعبان

آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم

محمود پادشاه همه کیهان

آن پادشا که زیر نگین دارد

از حد هند تا به حد زنگان

آن پادشاه کز ملکان بستد

دیهیم و تخت و مملکت و ایوان

آن پادشا که دارد شاهی را

رسم قباد و سیرت نوشروان

آن پادشاه دادگر عادل

کو راست بر همه ملکان فرمان

همواره پادشاه جهان بادا

آن حقشناس حقده حرمتدان

گسترده شد به دولت او ده جای

اندر سرای دولت، شادروان

ای خسروی که هست به هر وقتی

دعوی جود را بر تو برهان

از تو حکیمتر نبود مردم

وز تو کریمتر نبود انسان

ای من ز دولت تو شده مردم

وز جاه تو رسیده به نام و نان

بگذاشتی مرا به لب جیلم

با چند پیل لاغر ناجولان

گفتی مرا که پیلان فربی کن

به یشان رسان همی علف ایشان

آری من آن کنم که تو فرمایی

لیکن به حد مقدرت و امکان

پیلی به پنج ماه شود فربی

کان پنج ماه باشد تابستان

من پنج مه جدا نتوانم بود

از درگه مبارک تو زینسان

یک روز خدمت تو مرا خوشتر

از بیست ساله مملکت عمان

پیش سرای پردهٔ تو خواهم

همچون فلان نشسته و چون بهمان

من چون ز درگه تو جدا مانم

چه مر مرا ولایت و چه زندان

تا مورد سبز باشد چون زمرد

تا لاله سرخ باشد چون مرجان

تا نرگس اندر آید با کانون

تا سوسن اندر آید با نیسان

شادان زی و به کام رس و برخور

از عمر خویش و از دو لب جانان

کاین دولت برادر تو باشد

تا روز حشر بسته به تو پیمان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان

که دل نبستم بر گلستان و لاله‌ستان

کسی که لاله پرستد به روزگار بهار

ز شغل خویش بماند به روزگار خزان

گلی که باد بر او برجهد فرو ریزد

چرا دهم دل نیکو پسند خویش بر آن

مرا دلیست من آن دل بدان دهم که مرا

عزیزتر بود از دل هزار بار و ز جان

بتی به دست کنم من ازین بتان بهار

به حسن پیشرو نیکوان ترکستان

به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید

به روی و بالا ماه تمام و سرو روان

به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک

به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان

به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید

به رخ بهار و بهارش چو روضهٔ رضوان

دهن چو غالیه دانی و سی ستارهٔ خرد

به جای غالیه، اندر میان غالیه‌دان

به من نموده، نشان دل مرا، به دهن

به من نموده، خیال تن مرا، به میان

چو وقت باده بود باده گیر و باده‌گسار

چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان

نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ

نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران

اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم

ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان

امیر عالم عادل محمد محمود

که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان

به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا

خلیفهٔ عمر و یادگار نوشروان

به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب

برادر علی و یار رستم دستان

کجا ز فضل ملکزادگان سخن گویند

امیر عالم عادل بود سر دیوان

در سرای سعادت سرای خدمت اوست

تو خادمان ملک را به جز سعید مدان

دلم فدای زبان باد و جان فدای سخن

که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان

مرا به خدمت او دستگاه داد سخن

مرا به مدحت او پایگاه داد زبان

سزد که حسان خوانی مرا که خاطر من

مرا به مدح محمد همی‌برد فرمان

شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم

که از مدیح محمد بزرگ شد حسان

چه ظن بری که تولا به دولت که کنم

که خانمان من از بر اوست آبادان

به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی

چنانکه روی به آب روان نهد عطشان

همه گمان من آن بود کانچه طمع منست

عزیز کرد مرا از توافر احسان

به هفته‌ای به من آن داد ناشنیده مدیح

که نابغه به همه عمر یافت از نعمان

همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر

همیشه تا چو لب نیکوان بود مرجان

همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد

به روزگار خزان روی برگهای رزان

به کام خویش زیاد و به آرزو برساد

به شکر باد ز عمر دراز و بخت جوان

جهانیان را بسیار امیدهاست بدو

وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان

چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع

چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان

خجسته باد بر او مهرگان و دست مباد

زمانه را و جهان را بر او به هیچ زمان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 132

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4366802
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث