به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گفتم: مرا سه بوسه ده ای شمسهٔ بتان!

گفتا: ز حور بوسه نیابی درین جهان

گفتم: ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه

گفتا: بهشت را نتوان یافت رایگان

گفتم: نهان شوی تو چرا از من ای پری

گفتا: پری همیشه بود ز آدمی نهان

گفتم: ترا همی‌نتوان دید ماه ماه

گفتا: که ماه را نتوان دید هر زمان

گفتم: نشان تو ز که پرسم، نشان بده

گفت: آفتاب را بتوان یافت بی‌نشان

گفتم: که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق

گفتا: رفیق تیر که باشد به جز کمان

گفتم: غم تو چشم مرا پر ستاره کرد

گفتا: ستاره کم نتوان کرد ز آسمان

گفتم: ستاره نیست سر شکست ای نگار

گفتا: سرشک بر نتوان چید ز آبدان

گفتم: به آب دیدهٔ من روی تازه کن

گفتا: به آب تازه توان داشت بوستان

گفتم: به روی روشن تو روی برنهم

گفتا: که آب گل ببرد رنگ زعفران

گفتم: مرا فراق تو ای دوست پیر کرد

گفتا: به مدحت شه گیتی شوی جوان

گفتم: کدام شاه؟ نشان ده مرا بدو

گفتا: خجسته پی پسر خسرو زمان

گفتم: ملک محمد محمود کامکار

گفتا: ملک محمد محمود کامران

گفتم: مرا به خدمت او رهنمای کیست

گفتا: ضمیر روشن و طبع و دل و زبان

گفتم: به روز بار توان رفت پیش او

گفتا: چو یک مدیح نو آیین بری توان

گفتم: نخست گو چه نثاری برش برم

گفتا: نثار شاعر مدحست، مدح خوان

گفتم: چه خوانمش که زنامش رسم به مدح

گفتا: امیر و خسرو و شاه و خدایگان

گفتم: ثواب خدمت او چیست خلق را

گفت: این جهان هوای دل و آن جهان جنان

گفتم: همه دلایل سودست خدمتش

گفتا: بلی معاینه سودست بی‌زیان

گفتم: چو خوی نیکوی او هیچ خو بود؟

گفتا: چو روزگاری بهاری بود خزان؟

گفتم: چو رای روشن او باشد آفتاب؟

گفتا: به هیچ حال چو آتش بود دخان؟

گفتم: زمین برابر حلمش گران بود؟

گفتا: شگفت کاه بر که بود گران؟

گفتم: به علم و عدل چنو هیچ شه بود؟

گفتا: خبر برابر بوده‌ست با عیان؟

گفتم: زمانه شاه گزیند بر او دگر؟

گفتا: گزیده هیچ کسی بر یقین گمان؟

گفتم: چه مایه داد بدو مملکت خدای؟

گفتا: ازین کران جهان تا بدان کران؟

گفتم: که قهرمان همه گنجهاش کیست؟

گفتا: سخای او نه بسنده‌ست قهرمان؟

گفتم: به گرد مملکتش پاسدار کیست؟

گفتا: مهابتش نه بسنده‌ست پاسبان؟

گفتم: گه عطا به چه ماند دو دست او؟

گفتا: دو دست او به دو ابر گهر فشان

گفتم:نهند روی بدو زایران ز دور؟

گفتا: ز کاروان نبریده‌ست کاروان

گفتم: کزو به شکر چه مقدار کس بود؟

گفتا: ز شاکرانش تهی نیست یک مکان

گفتم: به خدمتش ملکان متصل شوند؟

گفتا: ستاره نیز کند با قمر قران

گفتم: سنان نیزهٔ او چیست بازگوی

گفتا: ستاره‌ای که بود برجش استخوان

گفتم: چگونه بگذرد از درقه روز جنگ؟

گفتا: کجا چنان سر سوزن ز پرنیان

گفتم: خدنگ او چه ستاند به روز رزم؟

گفت: از مبارزان سپاه عدو روان

گفتم: چو صاعقه‌ست گهردار تیغ او

گفتا: جدا کنندهٔ جسم عدو ز جان

گفتم:امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟

گفتا: موافقان همه یابند ازو امان

گفتم: چو برگ نیلوفر بود پیش ازین

گفتا: کنون ز خون عدو شد چو ارغوان

گفتم: چو بنگری به چه ماند، به دست میر

گفتا: به اژدها که گشاده کند دهان

گفتم: که شادمانه زیاد آن سر ملوک

گفتا: که شاد و آنکه بدو شاد، شادمان

گفتم: زمانه خاضع او باد سال و ماه

گفتا: خدای ناصر او باد جاودان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان

همی بنفشه پدید آرد از دو لاله‌ستان

مرا بنفشه و لاله به کار نیست که او

بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان

ز رنگ لالهٔ او وز دم بنفشهٔ او

جهان نگارنمایست و باد مشک افشان

همی‌ندانم کاین را که رنگ داد چنین

همی‌ندانم کان را که بوی داد چنان

مرا روا بود ار سربسر بنفشه دمد

به گرد لالهٔ آن سرو قد موی میان

کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود

اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان

بهشتوار شود بوستان عارض او

چنان کجا شود اکنون بهشتوار جهان

کنون برافکند از پرنیان درخت ردا

کنون بگسترد از حله باغ شادروان

کنون چو مست غلامان سبز پوشیده

به بوستان شود از باد زاد سرو نوان

کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار

چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان

نه باغ را بشناسی ز کلبهٔ عطار

نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان

یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک

امین ملت محمود پادشاه زمان

خدایگان خردپرور مروت ارز

بلند همت و زایر نواز و حرمتدان

ازو شود همه امیدهای خلق روا

بدو شود همه دشوارهای دهر آسان

کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت

نسوزد ار به کف آتش در افکند به دهان

اگرچه قرآن فاضل بود بیابد مرد

ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن

به وصف کردن او در ببارد و عنبر

ز طبع مدحتگوی و ز لفظ مدحتخوان

بزرگ نام کند نزد خلق دیوان را

سخنوری که کند مدح او سر دیوان

جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد

سخن طلب را نزدیک او دهند نشان

سخنشناسان بر جود او شدند یقین

کجا یقین بود آنجا به کار نیست گمان

عطای وافر، برهان جود او بنمود

عطا بود به همه حال جود را برهان

همی‌نگردد چندانکه دم زنی فارغ

ز برکشیدن زر عطای او وزان

عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش

به دستش اندر زرین شدی دوال عنان

به حیله پایگه همتش همی‌طلبد

ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان

چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند

کسی که دیده بود فر سایهٔ یزدان

همای چون به کسی سایه برفکند، آن کس

جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن

امیر اگر ز بر کشته سایه برفکند

ز فر سایهٔ او کشته باز یابد جان

همه دلایل فرهنگ را به اوست مب

همه مسائل سربسته را ازوست بیان

به روز معرکه اندر مصاف دشمن او

ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان

هر آن سوار که نزدیک او به جنگ آید

اجل فرو شود اندر تنش به جای روان

مبارزان عدو پیش او چنان آیند

چو مورچه که بود برگرفته دانه گران

به سوی باز شد از پیش او چنان تازند

چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان

سر عدو به تن اندر فرو برد به دبوس

چنانکه پتکزن اندر زمین برد سندان

کمان فرو فتد از دست دشمن اندر جنگ

بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان

ز سهم نامش دست دبیر سست شود

چو کرد خواهد بر نامه نام او عنوان

همیشه باشد از مهر او و کینهٔ او

ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان

ز کین او دل دشمن چنان شود که شود

ز نور ماه درخشنده جامهٔ کتان

ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل

ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان

همیشه تا چو گل نسترن بود لؤلؤ

چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان

همیشه تابود آز و امید در دل خلق

چنان چو آتش در سنگ و گوهر اندر کان

خدایگان جهان باد و پادشاه زمین

به عون ایزد کشور گشا و شهرستان

ازو هر آنکه بود بدسکال او، غمگین

بدو هر آنکه بود نیکخواه او، شادان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

ای ندیمان شهریار جهان

ای بزرگان درگه سلطان

ای پسندیدگان خسرو شرق

همنشینان او به بزم و به خوان

پیش شاه جهان شما گویید

سخن بندگان شاه جهان

من هم از بندگان سلطانم

گر چه امروز کم شدم ز میان

مر مرا حاجت آمده‌ست امروز

به سخن گفتن شما همگان

همگان حال من شنیدستید

بلکه دانسته‌اید و دیده عیان

شاه گیتی مرا گرامی داشت

نام من داشت روز و شب به زبان

باز خواندی مرا ز وقت به وقت

بازجستی مرا زمان به زمان

گاه گفتی بیا و رود بزن

گاه گفتی بیا و شعر بخوان

به غزل یافتم همی احسنت

به ثنا یافتم همی احسان

من ز شادی بر آسمان برین

نام من بر زمین دهان به دهان

این همی‌گفت فرخی را دوش

زر بداده‌ست شاه زرافشان

آن همی‌گفت فرخی را دی

اسب داده‌ست خسرو ایران

نوبهاری شکفته بود مرا

که مر آن را نبود بیم خزان

باغها داشتم پر از گل سرخ

دشتها پر شقایق نعمان

از چپ و راست سوسن و خیری

وز پس و پیش نرگس و ریحان

از سر کوه بادی اندر جست

گل من کرد زیر گل پنهان

به کف من نماند جز غم و درد

زانهمه نیکویی نماند نشان

گفتی آن را به خواب دیدستم

یا کسی گفت پیش من هذیان

حال آدم چو حال من بوده‌ست

این دو حالست همسر و یکسان

آنچه زین حالها به ما دو رسید

مرسادا به هیچ پیر و جوان

من ز دیدار شه جدا ماندم

آدم از خلد و روضهٔ رضوان

چشم بد ناگهان مرا دریافت

کارم از چشم بد رسید به جان

شاه از من به دل گران گشته‌ست

به گناهی که بیگناهم از آن

سخنی باز شد به مجلس شاه

بیشتر بود از آن سخن بهتان

سخن آن بد که باده خورده همی

به فلان جای فرخی و فلان

این سخن با قضا برابر گشت

از قضاها گریختن نتوان

رادمردی کنید و فضل کنید

بر شه حقشناس حرمتدان

من درین روزها جز آن یک روز

می نخوردم به حرمت یزدان

به سرایی درون شدم روزی

با لبی خشک و با دلی بریان

گفتم آنجا یکی خبر پرسم

زانچه درد مرا بود درمان

خبری یافتم چنانکه مرا

راحت روح بود و رامش جان

قصد کردم که باز خانه روم

تا دهم صدقه و کنم قربان

آن خبر ده مرا تضرع کرد

که مرو مر مرا بمان مهمان

تا بدین شادی و نشاط خوریم

قدحی چند باده از پس نان

من به پاداش آن خبر که بداد

بردم او را بدین سخن فرمان

خوردم آنجا دو سه قدح سیکی

بودم آنجا بدان سبب شادان

خویشتن را جز این ندانم جرم

من و سوگند مصحف و قرآن

اگر این جرم در خور ادبست

چوب و شمشیر و گردن اینک و ران

گو بزن مر مرا و دور مکن

گو بکش مر مرا و دور مران

شاه ایران از آن کریمترست

که دل چون منی کند پخسان

جاودان شاد باد و خرم باد

تن و جانش قوی و آبادان

کار او همچو نام او محمود

نام نیکوی او سر دیوان

هر که جز روزگار او خواهد

روزگارش مباد نیم زمان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

خداوند ما شاه کشورستان

که نامی بدو گشت زاولستان

سر شهریاران ایران زمین

که ایران بدو گشت تازه جوان

یکی خانه کرده‌ست فر خاردیس

که بفروزد از دیدن او روان

جهانی و چون خانه‌های بهشت

زمینی و همسایهٔ آسمان

ز خوبی چو کردار دانشپژوه

ز خوشی چو گفتار شیرین زبان

همه زر کانی و سیم سپید

ز سر تا به بن، وز میان تا کران

نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه

نه ده یک از آن زر در هیچ کان

نبشته درو آفرینهای شاه

ز گفتار این و ز گفتار آن

بسیجیده چون کار هر نیکخو

پسندیده چون مهر هر مهربان

چه گویی سکندر چنین جای کرد

چه گویی چنین داشت نوشیروان

به فرخترین روز بنشست شاه

درین خانهٔ خرم دلستان

بدان تا درین خانهٔ نو کند

دل لشکر خویش را شادمان

سپه را بود میزبان و بود

هزار آفرین بر چنین میزبان

یکی را بهایی به تن در کشد

یکی را نوندی کشد زیر ران

بهایی، بر آن رنگهای شگفت

نوندی، بر آن بر ستامی گران

کسی را که باشد پرستش فزون

کنون کوه زرین کشد زیر ران

به یزدان که کس در پرستیدنش

نکرده ست هرگز به مویی زیان

همه پادشاهان همی زو زنند

به شاهی و آزادگی داستان

ز شاهان چنو کس نپرورد چرخ

شنیدستم این من ز شهنامه خوان

ستوده به نام و ستوده به خوی

ستوده به جان و ستوده به خوان

جهان را به شمشیر هندی گرفت

به شمشیر باید گرفتن جهان

شهان دگر باز مانده بدو

بدادند چون سکزیان سیستان

ندادند و بستد به جنگی که خاک

زخون شد در آن جنگ چون ارغوان

به تیغ او چنان کرد وایشان چنین

چه گویی چنین به بود یا چنان

هم از کودکی بود خسرومنش

خردمند و کوشنده و کاردان

به بدروز همداستانی نکرد

که بازوش با زور بود و توان

بزرگی و نیکی نیابد هگرز

کسی کو به بد بود همداستان

همه پادشاهان که بودند، زر

به خاک اندرون داشتندی نهان

نبودی به روز و به شب ماه و سال

جز اندیشه بر گنجشان قهرمان

خداوند ما را ز کس بیم نیست

مگر ز آفرینندهٔ پاک جان

بدین دل گرفته‌ست گستاخوار

به زر و به سیم اندرون خان و مان

ز بس تودهٔ زر که در کاخ او

بهر کنج گنجی بود شایگان

کسی کو به جنگ آید آنجا ز جنگ

چنان باز گردد که سرگشته خان

هر آن دودمان کان نه زین کشورست

برآید همی دود از آن دودمان

همی تا به هر جای در هر دلی

گرامی و شیرین بود سو زیان

همی تا ز بهر فزونی بود

همیشه تکاپوی بازارگان

به شادی زیاد و جز او کس مباد

جهان را جهاندار تا جاودان

بد اندیش او گشته در روز جنگ

چو در کینهٔ اردشیر اردوان

بماناد تا مانده باشد زمین

بزرگی و شاهی درین خاندان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

جشن سده و سال نو و ماه محرم

فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم

شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود

کاین نام بدین معنی او راست مسلم

از دیدن او چشم جهان گردد روشن

وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم

از دیدن او سیر نگردد دل نظار

زانست که نظار همی‌نگسلد از هم

کس نیست به گیتی که برو شیفته دل نیست

دلها به خوی نیک ربوده‌ست نه ز استم

گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست

از تازی و از دهقان وز ترک و ز دیلم

شاهی که بدین سکهٔ او بر گه شاهی

خود نیست چنو از گه او تا گه آدم

بگذشت به قدر و شرف از جم و فریدون

این بود همه نهمت سلطان معظم

ای خسرو غازی پدر شاه کجایی

تا تخت پسر بینی بر جایگه جم

گرد آمده بر درگه او از پی خدمت

صد شاه چو کیخسرو، صد شیر چو رستم

از عدل و ز انصاف جهان را همه هموار

چون باغ ارم کرده و چون بیت محرم

بی رنج به تدبیر همی‌دارد گیتی

چونانکه جهان را جم می‌داشت به خاتم

نام تو بدو زنده و در خانهٔ تو سور

در خانهٔ بدخواه تو صد شیون و ماتم

فرمان تو و طاعت و رای تو نگه داشت

بیرون نشد از طاعت و رای تو به یک دم

هرکس که ترا خدمت کرده ست بر او

چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم

آن را که برآوردهٔ تو بود برآورد

وز جملهٔ یاران دگر کرد مقدم

آنان که جوانند پسر خواند و برادر

پیران و بزرگان سپه را پدر و عم

آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد

وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم

با این هنر و مردی و با این دل و بازو

او را به جهان ملک و ولایت نبود کم

همواره روان تو ازو باشد خوشنود

وین مملکت راست نگیرد به کفش خم

بر دولت و اقبال بناز ای شه گیتی

از این کرم ایزد کت کرد مکرم

آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث

زیبد که مر او را به دو گیتی نبود غم

از برکت او دولت تو گشت پدیدار

از پای سماعیل پدید آمد زمزم

در چهرهٔ او روزبهی بود پدیدار

در ابر گرانبار پدیدار بود نم

کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست

آهو بچه کی باشد چون بچهٔ ضیغم؟

شیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیخت

باشند به چشمش همه با گور رمارم

شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی

از بیم شود موی برو افعی و ارقم

هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش

آن دل نه به دارو به هم آید نه به مرهم

هم بکشد و هم زنده کند خشمش و جودش

آن موسی عمران بود، این عیسی مریم

ای بار خدای ملکان همه گیتی

ای از ملکان پیش چو از سال محرم

جشن سده در مجلس آراستهٔ تو

با شادی چون زیر همی‌سازد با بم

جشن سده را رسم نگهداشتی ای شاه

آتش به تخش بردی از خانهٔ چارم

چون آتش سوزنده بیفروزد و آتش

آن یک رخ ساقی و دگر جام دمادم

می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی

می خوردن تو مدحت و آن دگران ذم

روی تو و رخسار بداندیش چو گل باد

آن تو ز می ، وان بداندیش تو از دم

دست تو به سیکی و به زلفی که ازو دست

چون مخزنهٔ مشک فروشان شود از شم

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام

بر من آمد وقت سپیده دم به سلام

درست گفتی کز عارضش برآمده بود

گه فرو شدن تیره‌شب سپیدهٔ بام

ز عود هندی پوشیده بر بلور زره

ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام

بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم

به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام

به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی

که ماه روشنی از روی تو ستاند وام

ترا هزاران حسنست و صدهزار حسود

چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام

چه گفت؟ گفت: خبر یافتم که نزد شما

ز بهر راه بر اسبان همی‌کنند لگام

چه گفت؟ گفت: که ای در جفا نکرده کمی

چه گفت؟ گفت: که ای در وفا نبوده تمام

شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی

به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقرهٔ خام

مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت

نه با تو توشهٔ راه و نه چاکر و نه غلام

برادران و رفیقان تو همه بنوا

تو بینوا و به دست زمانه داده زمام

تو داده‌ای به ستم زر و سیم خویش به باد

تو کرده‌ای به ستم روز خویش ناپدرام

چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد

چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام

به خواستن ز کسان خواسته به دست آری

ز بهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام

بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی

بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام

ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت

اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام

نگاه کن که خداوند خواجهٔ سید

ترا چه داد پس مدح اندرین ایام

اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی

کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام

به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی

کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام

همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل

به کار برده به کف کرده‌ای حلال و حرام

نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر

بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام

بسا که تو به ره اندر، ز بهر دانگی سیم

شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام

جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت

مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام

کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت

مرا سرشت چنین کرد ایزد علام

هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا

که برگرفت ز من سایه تندبار غمام

من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل

چو فضل برمک دارد به در هزار غلام

بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند

به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام

هزار کوفتهٔ دهر گشت ازو به مراد

هزار تافتهٔ چرخ ازو رسید به کام

هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت

مجاور در و درگاه اوست بخت مدام

عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست

چنین بود ره آزادگان و خوی کرام

کسی که راه خلافش سپرد تا بزید

مخالفت کند او را حواس و هفت اندام

عطای او به دوامست زایرانش را

گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام

به هر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز

به هر عنایت ازو عالمی به جامه و جام

ثنا خریدن نزدیک او چو آب حلال

درم نهادن در پیش او چو باده حرام

مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص

سرای او ادبا را چو کعبة الاسلام

چو بندگان مسخر همی سجود کند

زمین همت او را سپهر آینه فام

به علم و عدل و به آزادگی و نیکخویی

مؤیدست و موفق مقدمست و امام

قلم به دستش گویی بدیع جانوریست

خدای داده مر آن را بصارت و الهام

به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم

به تیغ و تیر همانا نکرد رستم و سام

به جنبش قلمی زان او اگر خواهد

هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام

زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب

زهی ز هر هنری بهره‌ای گرفته تمام

تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل

تمامتر سخنی سست باشد و سو تام

مرا چه طاقت آنست یا چه مایهٔ آن

که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام

ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی

مرا بگو که به جز خدمت تو چاره کدام

مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد

مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام

همیشه تا نبود ثور خانهٔ خورشید

چنان کجا نبود شیر خانهٔ بهرام

همیشه تا به روش ماه تیزتر ز زحل

همیشه تا به شرف نور، پیشتر ز ظلام

جهان به کام تو دارد خدای عز و جل

بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام

دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار

دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام

هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو

نیازمند شراب و نیازمند طعام

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

گل بخندید و باغ شد پدرام

ای خوشا این جهان بدین هنگام

چون بنا گوش نیکوان شد باغ

از گل سیب و از گل بادام

همچو لوح زمردین گشته ست

دشت همچون صحیفه‌ای ز رخام

باغ پر خیمه‌های دیبا گشت

زندوافان درون شده به خیام

گل سوری به دست باد بهار

سوی باده همی‌دهد پیغام

که ترا با من ار مناظره ایست

من به باغ آمدم به باغ خرام

تا کی از راه مطربان شنوم

که ترا می همی‌دهد دشنام

گاه گوید که رنگ تو نه درست

گاه گوید که بوی تو نه تمام

خام گفتی سخن، ولیکن تو

نیستی پخته، چون بگویی خام

تو مرا رنگ و بوی وام مده

گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام

خوشی و رنگ و بوی هیچ مگیر

نه من ای می حلالم و تو حرام

تو چه گویی، کنون چه گوید می

گوید: ای سرخ گل! فرو آرام

با کسی خویشتن قیاس مکن

که ترا سوی او بود فرجام

خویشتن را مده به باد که باد

ندهد مر ترا ز دور مقام

من بمانم مدام و آنکه نهاد

نام من زین قبل نهاد مدام

دست رامش به من شده ست قوی

کار شادی به من گرفته قوام

من به بیجاده مانم اندر خم

من به یاقوت مانم اندر جام

این شرف بس بود مرا که مرا

بار باشد بر امیر مدام

میر یوسف که با دل و کف او

تنگ و زفتست نام بحر و غمام

از نکویی که عرف و عادت اوست

نرسد در صفات او اوهام

مدح او نوش زاید اندر گوش

طعن او زهر پاشد اندر کام

خدمت او به روح باید کرد

زین سبب روح برتر از اجسام

هر که ده پی رود به خدمت او

بخت رو سوی او رود ده گام

بخت احرار زیر خدمت اوست

همچو زیر رضای او انعام

هر که با او مخالفت ورزد

خستهٔ غم بود غریق غرام

دهر گوید همی که من نکنم

جز به کار موافقانش قیام

وقت آن کو گهر پدید کند

تا به میدان جنگ جوید نام

نفت افروخته شود ز نهیب

مغز بدخواه او میان عظام

آفتاب اندرون شود به حجاب

هر گه او تیغ برکشد ز نیام

پادشه زادگی و خصم کشی

کاین دو را خود مقدمست و امام

کیست اندر همه سپاه ملک

با دل و دست او ز خاص و ز عام

او اگر دست بر نهد به هزبر

بشکند بر هزبر هفت اندام

ای سوار تمام و گرد دلیر

مهتر بی‌نظیر و راد همام

روز میدان ترا به رنج کشد

اسب و بر اسب نیست جای ملام

مرکبی کو چو بیستون نبود

چون تواند کشید کوه سیام

گر بدیدی تن چو کوه ترا

به نبرد اندرون نبیرهٔ سام

در زمان سوی تو فرستادی

رخش با زین خسروی و ستام

گر ترا بامداد گوید شاه

که توانی گشاد کشور شام

شام و شامات و مصر بگشایی

روز را وقت نارسیده به شام

پادشاه جهان برادر تو

آنکه شاهی بدو گرفت نظام

بیهده برکشیده نیست ترا

تا به ماه از جلالت و اکرام

از بزرگی و از نواخت چه ماند

که نکرد آن ملک در این ایام

وقت رفتن دو پیل داد ترا

وقت باز آمدن دویست غلام

آنچه کرده‌ست، ز آنچه خواهد کرد

سختم اندک نماید و سو تام

روز آن را که شام خواهد کرد

آنکه اکنون همی‌برآید بام

آن دهد مر ترا ملک در ملک

که نداد ایچ پادشه به منام

نهمت و کام تو به خدمت اوست

برسی لاجرم به نهمت و کام

تا چنان چون میان شادی و غم

فرق باشد میان نور و ظلام

تا چو اندر میان مذهبها

اختلافست در میان کلام

شادمان باش و کامران و عزیز

پادشا باش و خسرو و قمقام

رسم تو رهنمای رسم ملوک

خوی تو دلگشای خوی کرام

روز نوروز و روزگار بهار

فرخت باد و خرم و پدرام

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

مجلس بساز ای بهار پدرام

و اندر فکن می به یکمنی جام

همرنگ رخسار خویش گردان

جام بلورینه از می خام

زان می که یاقوت سرخ گردد

در خانه، از عکس او در و بام

زان می که در شب ز عکس خامش

هر دم برآید ستارهٔ بام

یک روز گیتی گذاشت باید

بی می نباید گذاشت ایام

از می چو کوهپاره شود دل

از می چو پولاد گردد اندام

شادی فزاید می اندر ارواح

قوت نماید می اندر اجسام

می را کنون آمده‌ست نوبت

می را کنون آمده‌ست هنگام

کز صید باز آمده‌ست خسرو

با شادکامی، وز صید با کام

خسرو محمد که عالم پیر

از عدل او تازه گشت و پدرام

گویند بهرام همچو شیران

مشغول بودی به صید مادام

بر گوش آهو بدوختی پای

چون پیش تیرش گذاشتی گام

با ممکن است این سخن برابر

لفظیست این در میانهٔ عام

نخجیروالان این ملک را

شاگرد باشد فزون ز بهرام

با گور و آهو که شه گرفته‌ست

باشد شمار نبات سوتام

ده روز با او به صید بودم

هر روز از بامداد تا شام

یک ساعت از بس شکار کردن

در خیمه او را ندیدم آرام

در دشتها او توده برآورد

از گور و نخجیر و از دد و دام

آنجا شکاری بکرد از آغاز

وینجا شکاری دیگر به فرجام

ایزد مر او را یکی پسر داد

با طلعت خوب و با صورت تام

بر تختهٔ عمر او نوشته

چندانکه او را هوا بود عام

«ارجو» که مردی شود مبارز

کز پیل نندیشد و ز ضرغام

با پیل پیلی کند به میدان

با شیر شیری کند به آجام

اندر سخاوت به جای خورشید

وندر شجاعت به جای بهرام

تدبیر او روی مملکت شوی

شمشیر او خون دشمن آشام

در جنگ جستن چو طوس نوذر

در دیو کشتن چو رستم سام

بر دوستداران دولت خویش

گیتی نگه داشته به صمصام

پیش پدر با امیر نامی

جوید به روز مبارزت نام

تیغش کند بر زمانه پیشی

تیرش برد سوی خصم پیغام

ای شهریار ملوک عالم

ای بازوی دین و پشت اسلام

نشگفت باشد که چون تو باشد

فرزند تو نامدار و فهام

تا لاله روید ز تخم لاله

بادام خیزد ز شاخ بادام

تا چون بخندد بهار خرم

از لاله بینی بر کوه اعلام

تو کامران باش و دشمن تو

سرگشته و مستمند و بدکام

گیتی ترا یار گردون ترا یار

گیتی ترا رام روز تو پدرام

از ساحت تو برگشته اندوه

پیوسته ز ایزد به تو بر اکرام

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

دوش تا اول سپیدهٔ بام

می همی‌خوردمی به رطل و به جام

با سماعی که از حلاوت بود

مرغ را پایدام و دل را دام

با بتانی که می ندانم گفت

که از ایشان هوای من به کدام

همه با جعدهای مشکین بوی

همه با زلفهای غالیه فام

گرهی را نشانده بودم پیش

برنهاده به دست جام مدام

گرهی را به پای تا همه شب

کار می را همی‌دهنده نظام

ز ایستاده به رشک سرو سهی

وز نشسته به درد ماه تمام

حال ازینگونه بود در همه شب

زین کس آگه نبود، تا گه بام

چون چنین بود پس چرا گفتم

قصهٔ خویش پیش شاه انام

شاه گیتی محمد محمود

زینت ملک و مفخر ایام

آنکه دولت بدو گرفت قرار

آنکه گیتی بدو گرفت قوام

دولت او را به ملک داده نوید

و آمده تازه روی و خوش به خرام

همه امیدها به دوست قوی

خاصه امید آنکه جوید نام

میر ما را خوییست، چون خوی که؟

چون خوی مصطفی علیه سلام

در عطا دادن و سخاست مقیم

در کریمی و مردمیست مدام

از بخیلی چنان کند پرهیز

که خردمند پارسا ز حرام

تا بود ممکن و تواند کرد

نکند جز به کار خیر قیام

سالی از خویشتن خجل باشد

گر کسی را به حق دهد دشنام

خشم ز انسان فرو خورد که خورد

مردم گرسنه شراب و طعام

گر مثل خصم را بیازارد

خویشتن را خجل کند به ملام

عاشق مردمی و نیکخوییست

دشمن فعل زشت و خوی لئام

تازه‌رویی و رادمردی و شرم

بازیابی ازو به هر هنگام

گر تکلف کند، که این نکند

باز ازین راه برگذارد گام

هر کجا گرم گشت، با خوی او

رادمردی برون دمد ز مسام

هیچ مرد تمام و پخته نگفت

که ازو هیچ کاری آمد خام

لاجرم هر چه در جهان فراخ

شیرمردست و رادمرد تمام

همه چون من فدای میر منند

همه از بهر او زنند حسام

جاودان شاد باد و در همه وقت

ناصرش ذوالجلال و الاکرام

کاخ او پر بتان آهو چشم

باغ او پر بتان کبک خرام

در همه شغلها که دست برد

نیکش آغاز و نیکتر انجام

عید قربان بر او مبارک باد

هم بر آنسان که بود عید صیام

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال

همچو سرمازده با زلزله گشت آب زلال

باد بر باغ همی عرضه کند زر عیار

ابر بر کوه همی توده کند سیم حلال

هر زمان باغ به زر آب فرو شوید روی

هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال

معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو

مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال

شیرخواران رزان را ببریدند گلو

تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال

خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد

ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال

هر حصاری که از آن خونها پرگشت همی

مهر کردند و سپردند به دست مه و سال

چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست

خونشان گشت به نزدیک خردمند حلال

گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر

ور حرامست حرامیست کزو نیست وبال

گر حرامست از آنست که خونیست نه حق

حق آن خون به مغنی برسانیم از مال

ما به شادی همه گوییم که‌ای رود به موی

ما به پدرام همی‌گوییم ای زیر بنال

مطربان طرب انگیز نوازنده نوا

ما نوازندهٔ مدح ملک خوب خصال

فخر دولت که دول بر در او جوید جای

بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال

خسرو شیردل پیلتن دریا دست

شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال

آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین

آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال

ای نه جمشید و به صدر اندر جمشید سیر

ای نه خورشید و به بزم اندر خورشید فعال

هیچ سایل نکند از تو سؤالی که نه زود

سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال

گر به نالی بر، تیغت بنگارند به موی

سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال

زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد

همچنان خیش ز مه ریزه شود ماهی وال

مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت

شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال

گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد

اژدها بالش و بالین کندش از دنبال

تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا

از ادیمست به پای اندر بر بسته دوال

رشک آن را که به بازان تو مانند شود

بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال

وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند

زان مر او را نتوان دید که بسته‌ستش بال

ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین

ای سواری که ترا دیده ندیده‌ست همال

من ثناگوی و تو زیبای ثنایی و به فخر

هر زمان سر بفرازم به میان امثال

ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد

جز به تو مملکت و عزت و اقبال و جلال

مدح تو هر که چو من گفت زتو یافت نوا

ای که از جود تو باشند جهانی به نوال

زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم

خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال

کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم

آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال

ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو

بنده را نزد اخلا بفزوده‌ست جلال

آن کمیت گهری را که تو دادی به رهی

جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال

از بر سنگ ورا راند نیارم که همی

سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال

گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو

گویی او رخش بزرگست و منم رستم زال

تا چو جعد صنمان دایره‌گون باشد جیم

تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال

تا چو آدینه به سر برده شد آید شنبه

تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال

شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهر

کام ران ای ملک نیکخوی نیکخصال

مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد

بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال

دولت و ملک تو پاینده و تا هست جهان

به جهان دولت و ملک تو مبیناد زوال

اختر بخت تو مسعود ونیاید هرگز

اختر بخت بداندیش تو بیرون ز وبال

به جهان بادی پیوسته و از دور فلک

بهرهٔ تو طرب و بهر بداندیش ملال

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 132

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4371837
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث