به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چه فسون ساختند و باز چه رنگ

آسمان کبود و آب چو زنگ

که دگرگون شدند و دیگرسان

به نهاد و به خوی و گونه و رنگ

آن شد از ابر همچو سینهٔ غرم

وین شد از برگ همچو پشت پلنگ

زیر ابر اندر آسمان خورشید

خیره همچون در آب تیره نهنگ

زیر برگ اندر آب پنداری

همچو در زیر روی زرد زرنگ

آب گویی که آینهٔ رومیست

برسرش برگ چون بر آینه زنگ

وز دژم روی ابر پنداری

کآسمان آسمانه ایست خلنگ

آب روشن به جوشن اندر شد

چون سواران خسرو اندر جنگ

خسرو پر دل ستوده هنر

پادشه زادهٔ بزرگ اورنگ

آنکه نام پیمبری دارد

که بسی جایگاه کرده به چنگ

آنکه دو دست راد او بزدود

ز آینهٔ رادی و بزرگی زنگ

نیست فرهنگی اندر این گیتی

که نیاموخت آن شه، آن فرهنگ

ماه با فر او ندارد فر

کوه با سنگ او ندارد سنگ

سایهٔ تیغش ار به سنگ افتد

گوهر از بیم خون شود در سنگ

تلخی خشمش ار به شهد رسد

باز نتوان شناخت شهد از فنگ

هر کجا بوی خوی او باشد

بر توانی گرفت مشک به تنگ

هر کجا دست راد او باشد

نبود هیچ کس ز خواسته تنگ

هر کجا او بود نیارد گشت

زفتی و نیستی به صد فرسنگ

هر کجا نام او بری نبود

بد و بیغاره و نکوهش و ننگ

هر که پردلتر و دلاورتر

نکند پیش او به جنگ درنگ

ای جهان داوری که نام نکو

سوی تو کرد زان جهان آهنگ

آفرینندهٔ جهان به تو داد

نیروی رستم و هش هوشنگ

نشود بر تو زایچ روی به کار

هیچ دستان و تنبل و نیرنگ

خسروا خوبتر ز صورت تو

صورتی نیست در همه ارتنگ

دشمن تو ز تو چنان ترسد

که ز باز شکار دوست کلنگ

زهرهٔ دشمنان به روز نبرد

بر درانی چو شیر سینهٔ رنگ

تا به روم اندرون نیاید چین

تا به چین اندرون نیاید زنگ

شاد باش و دو چشم دشمن تو

سال و مه از گریستن چو وننگ

دست و گوش تو جاودان پر باد

از می روشن و ترانهٔ چنگ

مهرگانت خجسته باد و دلت

برکشیده بر اسب شادی تنگ

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

سرو ساقی و ماه رودنواز

پرده بر بسته در ره شهناز

ز خمهٔ رودزن نه پست و نه تیز

زلف ساقی نه کوته و نه دراز

مجلس خوب خسروانیوار

از سخن چین تهی و از غماز

بوستانی ز لاله و سوسن

همچو روی تذرو و سینهٔ باز

دوستانی مساعد و یکدل

که توان گفت پیش ایشان راز

ماهرویی نشانده اندر پیش

خوش زبان و موافق و دمساز

جعد او بر پرند کشتیگیر

زلف او بر حریر چوگانباز

بادهٔ چون گلاب روشن و تلخ

مانده در خم ز گاه آدم باز

از چنین باده و چنین مجلس

هیچ زاهد مرا ندارد باز

ساقیا! ساتگینی اندر ده

مطربا! رود نرم و خوش بنواز

غزلی خوان چو حله‌ای که بود

نام صاحب بر او به جای طراز

صاحب سید احمد آنک ملوک

نام او را همی‌برند نماز

در جهان هیچ شاه و خسرو نیست

که نه او را به فضل اوست نیاز

کس نبیند فرو شده به نشیب

هر که را خواجه برکشد به فراز

مهر و کینش مثل دو دربانند

در دولت کنند باز و فراز

بر بداندیش او فراز کنند

باز دارند بر موافق باز

به در دولت اندرون نشود

هر که ز ایشان نیافته‌ست جواز

گر خلافش به کوه درفکنی

کوه گیرد چو تب گرفته گداز

ماه را گر خلاف او طلبد

مطلب جز به چاه نخشب باز

خدمت او گزین که خدمت او

خویشتن را کند فزون انداز

به در او دو هفته خدمت کن

وز در او به آسمان دریاز

آسمان برترست ز ابر بلند

آسمان یافتی بر ابر مناز

آز اگر بر تو غالبست مترس

سوی آن خدمت مبارک تاز

آب آن خدمت شریف کشد

آتش آرزو و آتش آز

هیچ شه را چنین وزیر نبود

مملکتدار و کار ملک طراز

در همه چیزها که بینی هست

خلق را عجز و خواجه را اعجاز

بر شه شرق فرخست به فال

فال او را سعادتست انباز

تا ولایت بدو سپرد ملک

گشت گیتی چو کلبهٔ بزاز

متواتر شده‌ست نامهٔ فتح

گشته ره پر مرتب و جماز

فتح مکران و در پیش کرمان

ری و قزوین و ساوه و اهواز

ور نکو بنگری به راه در است

نامهٔ فتح بصره و شیراز

از پس فتح بصره، فتح یمن

وز پس هر دو ، فتح شام و حجاز

شاد باش ای وزیر فرخ پی

دل به شادی و خرمی پرداز

دوستان را بیافتی به مراد

سر دشمن بکوفتی به جواز

شکر شاهیت از طراز گذشت

می خور از دست لعبتان طراز

نوبهارست و مطرب از بر گل

برکشیده بر آسمان آواز

خوش بود بر نوای بلبل و گل

دل سپردن به رامش و به گماز

خوش خور و خوش زی ای بهار کرم

در مراد و هوای دل بگراز

تو بر این بالش و فکنده خدای

از تو اندر همه جهان آواز

فرخی بندهٔ تو بر در تو

از بساط تو برکشیده دهاز

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز

هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز

زانچه کرده‌ست پشیمان شد و عذر همه خواست

عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز

گر نبودم به مراد دل او دی و پریر

به مراد دل او باشم از امروز فراز

دوش ناگاه رسیدم به در حجرهٔ او

چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز

گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست

چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز

تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن

مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز

شادمان گشت و دو رخ چون دو گل نو بفروخت

زیر لب گفت که احسنت و زه، ای بنده نواز!

به دل نیک بداده‌ست خداوند به تو

اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز

خسرو گیتی مسعود که مسعود شود

هر که یک روز شود بر در او باز فراز

شهریاری که گرفته‌ست به تدبیر و به تیغ

از سراپای جهان هر چه نشیبست و فراز

چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست

از پس ایزد در ملک جهان بی انباز

تا پرستند ملک را همه شاهان جهان

چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز

هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید

سرنگون گردد و افتد به چه سیصد باز

شهریاری که خلافش طلبد زود افتد

از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز

نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه

زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز

ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود

همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز

دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست

بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز

گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند

موی گردد به مثل بر تن آن کس غماز

وز پی آنکه بدانند مر او را به نشان

سرنگون گردد بر جامهٔ او نقش طراز

هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد

بازگردد ز کمان تیر سوی تیرانداز

سپه دشمن او را رمه‌ای دان که در او

نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز

ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید

تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمهٔ باز

همه میران را دعویست، ملک را معنی

همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز

هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود

هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز

خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم

موم هر جای که آتش بود آید به گداز

اندر آن بیشه که یک بار گذر کرد ملک

نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز

جادوان شاد زیاد این ملک کامروا

لشکرش بی‌عدد و مملکتش بی‌انداز

ای خداوند ملوک عرب و آن عجم

ای پدید از ملکان همچو حقیقت ز مجاز

سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز

مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز

امر کن تا به در کاخ تو از عود کنند

آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز

عشقبازی کن و سیکی خور و برخند بر آن

که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز

خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان

ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

یاد باد آن شب کان شمسهٔ خوبان طراز

به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز

من و او هر دو به حجره درو می مونس ما

باز کرده در شادی و در حجره فراز

گه به صحبت بر من با بر او بستی عهد

گه به بوسه لب من با لب او گفتی راز

من چو مظلومان از سلسلهٔ نوشروان

اندر آویخته زان سلسلهٔ زلف دراز

خیره گشتی مه ، کان ماه به می بردی لب

روز گشتی شب، کان زلف به رخ کردی باز

او هوای دل من جسته و من صحبت او

من نوازندهٔ او گشته و او رودنواز

بینی آن رودنوازیدن با چندین کبر

بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز

در دل از شادی سازی دگر آراستمی

چون رو نو زدی آن ماه و دگر کردی ساز

گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر

همچنان شب که گذشته‌ست شبی سازم باز

جفت غم بودم، انباز طرب کرد مرا

یوسف ناصر دین آن ملک بی‌انباز

آنکه از شاهان پیداست به فضل و به هنر

چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز

هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر

هر مدیحی که سخا راست بدو گردد باز

ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت

ای هنرهای تو بر جامهٔ فرهنگ طراز

سایل از بخشش تو گشت شریک صراف

زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز

هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند

به اتفاق همه از نام تو گیرند آغاز

راست گویی ز خدا آمد نزدیک تو وحی

کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز

آز را دیدهٔ بینا دل من بود مدام

کور کردی به عطاهای گران دیدهٔ آز

سال تا سال همی‌تاختمی گرد جهان

دل به اندیشهٔ روزی و تن از غم به گداز

چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود

گفت جود تو: رسیدی به نوا، بیش متاز

حلم را رحم تو گشته‌ست به هر خشم سبب

زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی به فراز

ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک

علم را رای تو گشته‌ست به هر کار انباز

ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان

تیزتازی و کمندافکنی و چوگانباز

پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست

کو به تیغ از ملکان هست ولایت پرداز

گر تو رفتی سوی ارمن بدل بیژن گیو

از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز

تاکنون از فزع ناوک خونخوارهٔ تو

نشدی هیچ گرازی ز نشیبی به فراز

ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت

چون کرنجی که فرو کوفته باشد به جواز

بس نمانده‌ست که فرمان دهد آن شاه که هست

پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز

گه علمداران پیش تو علم باز کنند

کوس‌کوبان تو از کوس برآرند آواز

راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال

بر ره از راهبران تو بخواهند جواز

از پی خدمت و صید تو فرستند به تو

از چگل برده و از بیشهٔ ترکستان باز

سوی غزنین ز پی مدح تو تا زنده شوند

مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز

تا همی از گهر آموزد آهو بره تک

همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز

تا نپرد چو کبوتر به سوی قزوین ری

تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز

پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگرد

شادمان باش و به شادی بخرام و بگراز

همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار

با بتان چگل و غالیه زلفان طراز

تو به صدر اندر بنشسته به آیین ملوک

همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار

خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس

بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار

دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد

حبذا باد شمال و خرما بوی بهار

باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین

باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار

ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله

نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار

تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل

پنجه‌های دست مردم سر فرو کرد از چنار

باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای

آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار

راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند

باغهای پرنگار از داغگاه شهریار

داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود

کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار

سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر

خیمه اندر خیمه بینی، چون حصار اندر حصار

سبزه‌ها با بانگ رود مطربان چربدست

خیمه‌ها با بانگ نوش ساقیان میگسار

هر کجا خیمه‌ست خفته عاشقی با دوست مست

هر کجا سبزه‌ست شادان یاری از دیدار یار

عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب

مطربان رود و سرود و میکشان خواب و خمار

روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران

روی صحرا ساده چون دریا ناپیدا کنار

اندر آن دریا سماری وان سماری جانور

وندر آن گردون ستاره وان ستاره بی مدار

هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر

هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه‌دار

معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش

نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار

بر در پرده‌سرای خسرو پیروزبخت

از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار

برکشیده آتشی چون مطرف دیبای زرد

گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار

داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ

هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار

ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف

مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار

خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر

با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار

اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند

چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار

همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد

همچو عهد دوستان سالخورده استوار

کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ

بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار

گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق

از کمند شهریار شهرگیر شهردار

هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند

گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار

هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد

شاعران را با لگام و زایران را با فسار

فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان

شادمان و شادخوار و کامران و کامگار

روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک

نیم دیگر مطربان و بادهٔ نوشین گوار

زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت

رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار

خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده

یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار

اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست

نامهٔ شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار

ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم

پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار

کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت

سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کار زار

مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا

چشمهٔ حیوان شود هر چشمه‌ای زان مرغزار

کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود

گر برافتد سایهٔ شمشیر تو بر کوکنار

گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد

آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار

ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد

از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار

ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد

از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار

چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری

هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار

تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند

روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار

روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم

خیره گردد، شیر بنگارد همی جای سوار

گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو

ناپسندیده‌تر از خون قنینه است و قمار

دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم

شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار

نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر

شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار

افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو

همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار

کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک

ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار

گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی

فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار

ور بخواهی برکنی از بن سزا باشد عدو

اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار

شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل

هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار

تا طرازندهٔ مدیح تو دقیقی درگذشت

ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار

تا به وقت این زمانه مر ورا مدت نماند

زین سبب چون بنگری امروز تا روز شمار

هر نباتی کز سر گور دقیقی بردمد

گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار

تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز شب

تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار

تا کواکب را همی فارغ نبیند کس ز سیر

تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار

بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان

بر همه کامی تو بادی کامران و کامگار

بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان

قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

برگرفت از روی دریا ابر فروردین سفر

ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر

گه به روی بوستان اندر کشد پیروزه لوح

گه به روی آسمان اندر کشد سیمین سپر

هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا

هر زمانی آسمان را پرده‌ای سازد دگر

در بیابان بیش از آن حله‌ست کاندر سیستان

در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر

هر کجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درخت

هر کجا کوهیست بر شد بانگ کبکان از کمر

سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی

نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر

بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم

بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر

ارغوان از چشم بد ترسد از آن رو هر زمان

سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد زبر

هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین

چون نگارین خانهٔ دستور گردد سربسر

خواجه بو منصور، دستور عمید اسعد از اوست

سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر

دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز

هیبتش دریاگذار و همتش گردون سپر

خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش

شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر

هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس

هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر

مهر و کین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند

دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر و شر

پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار

شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر

آتش خشمش دو دندان برکند از پیل مست

آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر

در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف

گردد چشم شیر شرزه مژه گردد نیشتر

گر چه باشد آبگینه با تبر ناپایدار

چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر

ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج

منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر

روشنایی یابد از دیدار او دو چشم کور

اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر

سایهٔ او بر همای افتاد روزی در شکار

زان سبب بر سایهٔ پر همای افتاد فر

مهر او روزی به طلق از روی رافت دیده دوخت

زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر

در چغانی رود اگر روزی فرو شوید دو دست

ماهیان را چون صدف در تن پدید آید درر

ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر

تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر

تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ

تا برآید بامدادان آفتاب از باختر

کامران باش و روان را از طرب با بهره دار

شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور

همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران

همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

امسال تازه رویتر آمد همی بهار

هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار

پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب

بی‌فرش و بی‌تجمل و بی‌رنگ و بی‌نگار

و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید

اندر کشید حله به دشت و به کوهسار

بر دست بید بست ز پیروزه دستبند

در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار

از کوه تا به کوه بنفشه‌ست و شنبلید

از پشته تا به پشته سمنزار و لاله‌زار

گویی که رشته‌های عقیقست و لاژورد

از لاله و بنفشه همه روی مرغزار

از گل هزار گونه بت اندر پس بتست

وز لاله صد هزار سوار از پس سوار

گلبن پرند لعل همی‌برکشد به سر

دامان گل به دشت همی‌گسترد بهار

این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت

امسال چون ز پار فزون ساخته نگار

رازیست این میان بهار و میان من

خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار

هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی

جایی نیافتی که درو یافتی قرار

بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل

اندر میان خاره و اندر میان خار

پنداشتی که خوار شدستی میان خلق

بیدل شود، عزیز که گردد ذلیل و خوار

امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت

مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار

باغی ز بهر تو ز نو افکنده چون بهشت

در پیش او بسان سپهری یکی حصار

باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع

کاخی چو رای خویش مهیا و استوار

باغی کزو بریده بود دست حادثات

کاخی کزو کشیده بود پای روزگار

باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش

کاخی چو روزگار جوانان امیدوار

باغی که نیمه‌ای نتوان گشت زو تمام

گر یک مهی تمام کنی اندرو گذار

هر تخته‌ای ازو چو سپهرست بیکران

هر دسته‌ای ازو چو بهشتست بی‌کنار

سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای

هریک چنانکه خیره شود زو بت بهار

از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن

وز سرو نورسیده و گلهای کامگار

بر جویهای او به رده نونهالها

گویی وصیفتانند استاده بر قطار

تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی

بر خویشتن به کار برد در شاهوار

آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش

یاران مهربان و رفیقان غمگسار

در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم

بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار

گر زهر نوش گردد وگردد شرنگ شهد

بر یاد کرد خواجهٔ سید عجب مدار

دستور زادهٔ ملک شرق بوالحسن

حجاج سرفراز همه دوده و تبار

بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل

وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار

او را سزد بزرگی و او را سزد شرف

او را سزد منی و هم او را سزد فخار

کردار و بر او بگذشت از حد صفت

احسان و فضل او بگذشت از حد شمار

زو حقشناستر نبود هیچ حقشناس

زو بردبارتر نبود هیچ بردبار

کردارهای خوبش بی‌هیچ خدمتی

بر من کند سلام به روزی هزار بار

بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان

از اینجهت به خدمت او کردم اقتصار

بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من

هر روز برکشیده و مسعود و بختیار

چون عاشقان به دوست، بنازند زو همی

صدر و سریر و جام می‌و کار هر چهار

با دولتیست باقی و با نعمتی تمام

با همتی که وهم نیارد برو گذار

آنکس که مشت خویش ندیده‌ست پردرم

گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار

زایر ز بس نوال کزو یابد و صلت

گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار

پندارد آن نواخت هم او یافته‌ست و بس

آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار

این مهترست بار خدایی که مال خویش

بر مردمان برد همی از مردمی به کار

هر کس که قصد کرد بدو بی‌نیاز گشت

آری بزرگواری داند بزرگوار

تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی

تا سرو نارون نشود، نارون چنار

تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید

تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار

شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر

همواره بر هوای دل خویش کامگار

بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند

بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار

هر روز شادی نو بیناد و رامشی

زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخوار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

غم نادیدن آن ماه دیدار

مرا در خوابگه ریزد همی خار

شب تاری همه کس خواب یابد

من از تیمار او تا روز بیدار

گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست

گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!

ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی

همی‌گریند بر من همچو من زار

مرا گویی چرا گریی ز اندوه

مرا گویی چرا نالی ز تیمار

نه وقت بازگشتن سوی معشوق

نه جز با رازداران روی گفتار

هر آنک امسال آمد پیش من گفت

نه آنی خود که من دیدم ترا پار

ز کوژی پشت من چون پشت پیران

ز سستی پای من چون پای بیمار

خروشم چون خروش رعد بهمن

سرشکم چون سرشک ابر آذار

تن مسکین من بگداخت چون موم

دل غمگین من بشکافت چون نار

تن چون موی من چون تابداین رنج

دل بیچاره چون بردارد این بار

ز دل برداشت خواهم بار اندوه

چو نزد میر میران یافتم بار

امیر جنگجوی ایاز اویماق

دل و بازوی خسرو روز پیکار

سواری کز در میدان در آید

به حیرت درفتد دلهای نظار

یکی گوید که آن سرویست بر کوه

دگر گوید گلی تازه‌ست بر بار

زنان پارسا از شوی گردند

به کابین دیدن او را خریدار

دلیران از نهیبش روز کوشش

همی‌لرزند چون برگ سپیدار

اگر بر سنگ خارا بر زند تیر

به سنگ اندر نشاند تا به سوفار

برون پراند از نخجیر ناوک

من این صد بار دیدستم نه یکبار

نه بر خیره بدو دل داد محمود

دل محمود را بازی مپندار

جز او در پیش سلطان نیز کس بود

جز او سلطان غلامان داشت بسیار

اگر چون میر یک تن بود از ایشان

نه چندان بد مر او را گرم بازار

خداوند جهان مسعود محمود

که او را زر همی‌بخشد به خروار

جز او را از همه میران کرا داد

به یک بخشش چهل خروار دینار

ندادندیش چندین گر نبودی

به چندین و به صد چندین سزاوار

به جای قدر میر و همت شاه

تو این را خواردار و اندک انگار

به جایی برد خواهد خسرو او را

که سالاران بدو گردند سالار

بدو بخشید مال خطهٔ بست

خراج خطهٔ مکران و قزدار

کجا گردد فراموش آنچه او کرد

ز بهر خدمت شاه جهاندار

میان لشکر عاصی نگه داشت

وفا و عهد آن خورشید احرار

به روز روشن از غزنین برون رفت

همی‌زد با جهانی تا شب تار

نماز شام را چندان نخوابید

که دشت از کشته شد با پشته هموار

گروهی را از آن شیران جنگی

بکشت و مابقی را داد زنهار

جز او هرگز که کرده‌ست این به گیتی

بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار

خدایا ناصر او باش و از قدر

سر رایاتش از خورشید بگذار

جهان از بد سکالانش تهی کن

چنان کز دلقک بی‌شرم طرار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

برفت یار من و من نژند و شیفته‌وار

به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار

بدان مقام که با من به می نشست همی

به روزگار خزان و به روزگار بهار

بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ

بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار

شده بنفشه به هر جایگه گروه گروه

کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار

یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم

دگر چو چشم بت من ز می گرفته خمار

دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من

به جام و ساتگنی خورده بود می بسیار

خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت

ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار

بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری

به یادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار

چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور

غم دو چشمش بر چشمهای من بگمار

ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند

به گوشم آمد بانگ و خروش و نالهٔ زار

مرا به درد دل آن سروها همی‌گفتند

که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار

که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم

بلند بود و ازو ما بلندتر صد بار

جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی

به وقت بوسه نباشد مرا ز سرو به کار

درین مناظره بودم که باز خواند مرا

به پیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،

وزیرزادهٔ سلطان و برکشیدهٔ او

بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار

جلیل عبد رزاق احمد آنکه فضل و هنر

بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار

به یاد کردش بتوان زدود از دل غم

به مصقله بتوان برد ز آینه زنگار

ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم

چنانکه ز ابجد اصل حروف و اصل شمار

همیشه سیر کند نام نیک او به جهان

چو بر سپهر هماره ستارهٔ سیار

جهان همه چو یکی گلبنست و او چون گل

چو گل چدند ز گلبن، همی چه ماند؟ خار

به وقت خواستن آسان دهد به زایر زر

اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار

سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد

نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار

سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون

شرف ز کبر زیاده، هنر فزون ز شمار

ایا، سپهر کجا همت تو باشد، پست

ایا، بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار

ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر

ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار

ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر

به یاد کردن نام تو به شود بیمار

بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود

اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار

ز هیبت قلم تو عدو به هفت اقلیم

بگونهٔ قلم تو شده‌ست زار و نزار

سپهبدان سپه را پیادگان خواند

هر آنکسی که ترا روز رزم دید سوار

چه مرکبیست به زیر تو آن مبارک خنگ

که نگذرد به گه تاختن ازو طیار

چو روز باد، روان، پاره‌ای ز ابر سپید

تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار

چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق

اگر ز ابر جهد برق بس شگفت مدار

نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن

پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار

نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان

که ناپسند بود نزد مردم هشیار

نهنگ ازو به خروشست و دیو ازو به فغان

پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار

ایا ز کینه‌وران همچو رستم دستان

ایا ز ناموران همچو حیدر کرار

شب سده‌ست یکی آتش بلندافروز

حقست مر سده را بر تو، حق آن بگزار

همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان

چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار

دو چیز دار ز بهر دو تن نهاده مقیم

ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

کاشکی کردمی از عشق حذر

یا کنون دارمی از دوست خبر

ای دریغا که من از دست شدم

نوز ناخورده تمام از دل بر

چون توان بود برین درد صبور

چون توان برد چنین روز به سر

عشق با من سفری گشت و بماند

مونس من به حضر خسته جگر

دور بودن زچنان روی، غمیست

هر چه دشوارتر و هر چه بتر

پیک غزنین نرسیده‌ست که من

خبری یابم از دوست مگر

سفر از دوست جدا کرد مرا

گم شود از دو جهان نام سفر

من شفاعت کنم امسال ز میر

تا مرا دست بدارد به حضر

میر یوسف پسر ناصر دین

لشکر آرای شه شیرشکر

چون شه ایران والا به نسب

با شه ایران همتا به گهر

آنکه بر درگه سلطان جهان

جای او پیشتر از جای پسر

همه نازیدن میر از ملک است

زین ستوده‌ست بر اهل هنر

همچنان درخور از روی قیاس

کان ملک شمسست این میر قمر

ملک او را به سزا دارد از آنک

یادگارست ملک را ز پدر

لاجرم میر گرفته‌ست مدام

خدمت او چو نماز اندر بر

روز و شب پیش همه خلق زبان

به ثنا گفتن او دارد تر

همه از دولت او جوید نام

همه در خدمت او دارد سر

تا ثنای ملک شرق بود

به ثنای دگران رنج مبر

این هم از خدمت باشد که ز من

بخرد مدح شه شرق به زر

دوستان را دل از اینگونه بود

دوستاران را زین نیست گذر

شاد باد آن هنری میر که هست

پادشاهی و شهی را درخور

آن نکو سیرت و نیکو مذهب

آن نکو منظر و نیکو مخبر

آنکه اندر سپه شاه کسی

پیش او نام نگیرد ز هنر

چون عطا بخشد اقرار کنی

که جهان را بر او نیست خطر

چون به جنگ آید گویی که مگر

نرسیده‌ست بدو نام حذر

از حریصی که به جنگست مثل

جنگ را بندد هر روز کمر

دشمنان را چو کمان خواهد میر

هیچ امید نماند به سپر

همه کتب عرب و کتب عجم

بر تو برخواند چون آب ز بر

سخنانش همه یکسر نکتست

چون سخن گوید تو نکته شمر

تا همی سرخ بود آذرگون

تا همی سبز بود سیسنبر

تا بود لعلی نعت گل نار

چون کبودی صفت نیلوفر

شادمان باد و به کام دل خویش

آن پسندیده خوی خوب سیر

نیکوانی چو نگار اندر پیش

دلبرانی چو بهار اندر بر

همچو این عید به شادی و خوشی

بگذاراد و هزاران دگر

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 132

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4369788
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث