به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

کاشکی کردمی از عشق حذر

یا کنون دارمی از دوست خبر

ای دریغا که من از دست شدم

نوز ناخورده تمام از دل بر

چون توان بود برین درد صبور

چون توان برد چنین روز به سر

عشق با من سفری گشت و بماند

مونس من به حضر خسته جگر

دور بودن زچنان روی، غمیست

هر چه دشوارتر و هر چه بتر

پیک غزنین نرسیده‌ست که من

خبری یابم از دوست مگر

سفر از دوست جدا کرد مرا

گم شود از دو جهان نام سفر

من شفاعت کنم امسال ز میر

تا مرا دست بدارد به حضر

میر یوسف پسر ناصر دین

لشکر آرای شه شیرشکر

چون شه ایران والا به نسب

با شه ایران همتا به گهر

آنکه بر درگه سلطان جهان

جای او پیشتر از جای پسر

همه نازیدن میر از ملک است

زین ستوده‌ست بر اهل هنر

همچنان درخور از روی قیاس

کان ملک شمسست این میر قمر

ملک او را به سزا دارد از آنک

یادگارست ملک را ز پدر

لاجرم میر گرفته‌ست مدام

خدمت او چو نماز اندر بر

روز و شب پیش همه خلق زبان

به ثنا گفتن او دارد تر

همه از دولت او جوید نام

همه در خدمت او دارد سر

تا ثنای ملک شرق بود

به ثنای دگران رنج مبر

این هم از خدمت باشد که ز من

بخرد مدح شه شرق به زر

دوستان را دل از اینگونه بود

دوستاران را زین نیست گذر

شاد باد آن هنری میر که هست

پادشاهی و شهی را درخور

آن نکو سیرت و نیکو مذهب

آن نکو منظر و نیکو مخبر

آنکه اندر سپه شاه کسی

پیش او نام نگیرد ز هنر

چون عطا بخشد اقرار کنی

که جهان را بر او نیست خطر

چون به جنگ آید گویی که مگر

نرسیده‌ست بدو نام حذر

از حریصی که به جنگست مثل

جنگ را بندد هر روز کمر

دشمنان را چو کمان خواهد میر

هیچ امید نماند به سپر

همه کتب عرب و کتب عجم

بر تو برخواند چون آب ز بر

سخنانش همه یکسر نکتست

چون سخن گوید تو نکته شمر

تا همی سرخ بود آذرگون

تا همی سبز بود سیسنبر

تا بود لعلی نعت گل نار

چون کبودی صفت نیلوفر

شادمان باد و به کام دل خویش

آن پسندیده خوی خوب سیر

نیکوانی چو نگار اندر پیش

دلبرانی چو بهار اندر بر

همچو این عید به شادی و خوشی

بگذاراد و هزاران دگر

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

بدین خرمی جهان، بدین تازگی بهار

بدین روشنی شراب، بدین نیکویی نگار

یکی چون بهشت عدن یکی چون هوای دوست

یکی چون گلاب بلخ یکی چون بت بهار

زمین از سرشک ابر، هوا از نسیم گل

درخت از جمال برگ، سر که ز لاله‌زار

یکی چون پرند سبز، یکی چون عبیر خوش

یکی چون عروس خوب، یکی چون رخان یار

تذرو عقیق روی، کلنگ سپیدرخ

گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار

یکی خفته بر پرند، یکی خفته بر حریر

یکی رسته از نهفت، یکی جسته از حصار

ز بلبل سرود خوش، ز صلصل نوای نغز

ز ساری حدیث خوب، ز قمری خروش زار

یکی بر کنار گل، یکی در میان بید

یکی زیر شاخ سرو، یکی بر سر چنار

هوا خرم از نسیم، زمین خرم از لباس

جهان خرم از جمال، ملک خرم از شکار

یکی مشک در دهان، یکی حله بر کتف

یکی آرزو به دست، یکی دوست در کنار

زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست

رعیت نشسته شاد، جهان خوش به شهریار

یکی را بدو نیاز، یکی را بدو شرف

یکی را بدو امید، یکی را بدو فخار

ازان عادت شریف، ازان دست گنج بخش

ازان رای تیزبین، ازان گرز گاوسار

یکی خرم و بکام، یکی شاد و کامران

یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فگار

مصافش به روز رزم، سپاهش به روز عرض

بساطش به روز بزم، سرایش به روز بار

یکی کوه پر پلنگ، یکی بیشه پر هزبر

یکی چرخ پر نجوم، یکی باغ پر نگار

امیران کامران، دلیران کامجوی

هزبران تیز چنگ، سواران کامگار

یکی پیش او به پای ، یکی در جهان جهان

یکی چون شکال نرم ، یکی چون پیاده خوار

کمند بلند او ، سنان دراز او

سبک سنگ تیر او ، گران گرز هر چهار

یکی پیش نصرتست، یکی بازوی ظفر

یکی نایب قضا، یکی قهر کردگار

به ماهی چهار میر، به ماهی چهار شاه

به ماهی چهار شهر، بکند از بن و ز بار

یکی را به کوه سر ، یکی را به کوه شیر

یکی را به دشت گنج، یکی را به رودبار

ازین پس علی تکین، دگر ارسلان تکین

سه دیگر طغان تکین، قدر خان بادسار

یکی گم شود به خاک، یکی گم شود به گور

یکی درفتد به چاه، یکی برشود به دار

ملک باده‌ای به دست، سماعی نهاده پیش

یکی طرفه بر یمین، یکی طرفه بر یسار

یکی چون عقیق سرخ، یکی چون حدیث دوست

یکی چون مه درست، یکی چون گل ببار

بهارش خجسته باد، دلش آرمیده باد

جهان را بدو سکون، بدو ملک را قرار

یکی را مباد عزل، یکی را مباد غم

یکی باد بی‌زوال، یکی باد بی‌کنار

بداندیش او به جان، بدی خواه او به تن

نکوخواه او ز یسر، نصیحتگر از یسار

یکی مستمند باد، یکی باد دردناک

یکی باد شادکام، یکی باد شادخوار

سرایش ز روی خوب، ولایت ز عدل و داد

بساط از لب ملوک، در خانه از سوار

یکی گشته چون بهار، یکی گشته چون بهشت

یکی گشته پر نگار، یکی گشته استوار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

دوش متواریک به وقت سحر

اندر آمد به خیمه آن دلبر

راست گفتی شده‌ست خیمهٔ من

میغ و او در میان میغ قمر

چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت

وز دو بسد فرو فشاند شکر

راست گفتی به بتکده‌ست درون

بتی و بتپرستی اندر بر

پنج شش می‌کشید و پر گل گشت

روی آن روی نیکوان یکسر

راست گفتی رخش گلستان بود

می سوری بهار گلپرور

مست گشت و ز بهر خفتن ساخت

خویش را از کنار من بستر

راست گفتی کنار من صدفست

کاندرو جای خویش ساخت گهر

زلف مشکین به روی بر پوشید

روی خود زیر کرد و زلف زبر

راست گفتی کسی نهان کرده‌ست

سمن تازه زیر سیسنبر

زلف او را به دست بگرفتم

زنخ گرد او به دست دگر

راست گفتی نشسته‌ام بر او

گوی و چوگان شه به دست اندر

پادشه زاده یوسف آنکه هنر

جز به نزدیک او نکرد مقر

راست گفتی هنر یتیمی بود

فرد مانده ز مادر و ز پدر

پس بازی گوی شد خسرو

بر یکی تازی اسب که پیکر

راست گفتی به باد بر، جم بود

گر بود باد را ستام بزر

خم چوگان به گوی بر زد و شد

گوی او با ستارگان همبر

راست گفتی برابر خورشید

خواهد از گوی ساختن اختر

از سر گوی زیر او برخاست

آن که که‌گذار بحر گذر

راست گفتی سپهر کانون گشت

و اختران اندر آن میان اخگر

زلزله در زمین فتاد و خروش

از تکاپوی آن که رهبر

راست گفتی زمین به خود می‌گشت

زیر آن باد بیستون منظر

کوه بر تافت این زمین و نتافت

بار آن کوه‌سنب کوه‌سپر

راست گفتی جبال حلم امیر

بار آن کوهپاره بود مگر

چون بر آیین نشسته بود بر او

آن شه گردبند شیرشکر

راست گفتی قضای نیکستی

بر نشسته مکابره به قدر

دیدی او را بدین گران رتبت

که چسان کشت شیر شرزهٔ نر

راست گفتی که همچو فرهادست

بیستون را همی‌کند به تبر

گر به لاهور بودتی دیدی

که چه کرد از دلیری و ز هنر

راست گفتی درختها بودند

بارشان تیر و نیزه و خنجر

رده گرد سپاه بگرفتند

گیرهاگیر شد همه که و در

راست گفتی سپاه یاجوجند

که نه اندازه‌شان پدید و نه مر

شاه ایران به تاختن شد تیز

رفت و با شاه نی سپاه و حشر

راست گفتی همی به مجلس رفت

یا از آن تاختن نداشت خبر

پشت آن لشکر قوی بشکست

وز پس آن نشست بی لشکر

راست گفتی که نره شیری بود

گلهٔ غرم و آهو اندر بر

تیر او خورده بودی اندر دل

هر که ز ایشان فرو نهادی سر

راست گفتی جدای گشت به تیر

دل ایشان یکایک از پیکر

روزی اندر حصار برهمنان

اوفتاد آن شه ستوده سیر

راست گفتی که آن حصار بلند

خیبرستی و میر ما حیدر

دی همی‌آمد از بر سلطان

آن نکو منظر نکو مخبر

راست گفتی سفندیارستی

برنهاده کلاه و بسته کمر

گفتم از خلق او سخن گویم

نوز نابرده این حدیث به سر

راست گفتی کسی به من بربیخت

نافهٔ مشک و بیضهٔ عنبر

خود مر او را به خواب دیدم دوش

پیش او توده کرده زیور و زر

راست گفتی یکی درختی بود

برگ او زر و بار او زیور

شادمان باد و می دهش صنمی

که چنویی ندیده صورتگر

راست گفتی به دستش اندر گشت

جام با رنگ شعلهٔ آذر

بر کفش سال و ماه باد میی

کز خمش چون بکند دهقان سر،

راست گفتی بر آمد از سر خم

ماهی از آفتاب روشنتر

فرخش باد عید آنکه به عید

کارد بنهاد بر گلوی پسر

راست گفتی دو نیمه خواهد کرد

لاله‌ای را به برگ نیلوفر

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

همی نسیم گل آرد به باغ بوی بهار

بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار

اگرچه باده حرامست ظن برم که مگر

حلال گردد بر عاشقان به وقت بهار

خدای، نعمت، ما را ز بهر خوردن داد

بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار

چه نعمتست به از باده باده‌خواران را

همین بسست وگر چند نعمتش بسیار

بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید

ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار

ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ

که میر پره زدستی به دشت بهر شکار

امیر ما عضد دولت و مؤید دین

در امید بزرگان و قبلهٔ احرار

بزرگواری کاندر میان گوهر خویش

پدیدتر ز علم در میان صف سوار

مبارزی که به مردی و چیره‌دستی و رنگ

چنو یکی نبود در میان بیست هزار

دو مرد زنده نماند که صلح تاند کرد

در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار

به روی باره اگر برزند به بازی تیر

زسوی دیگر تیرش برون شود ز حصار

سلاح در خور قوت، هزار من کندی

اگر نیابد او را ز بهر بازی یار

کمان او را بینی فتاده پنداری

مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار

چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم

اگرچه باشد صورتگری بدیع نگار

ز دور هر که مر او را بدید یکره گفت

زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار

زخوب طلعتی و از نکو سواری کوست

ز دیدنش نشود سیر دیدهٔ نظار

نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست

نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار

درم کشست و کریمی که در خزانهٔ او

درم نیابد چندانکه برکشد زوار

درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر

بر امیر ندارد به ذره‌ای مقدار

اگر بیابد روزی هزار تنگ درم

هزار و صد بدهد کارش این بود هموار

مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ

ز مال دادن و بخشیدن بدان کردار

چنان ملک را باید که باشدی هر روز

خزانه پر درم و پر سلیح و پر دینار

چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند

ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار

دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو

نکوتر از گهر نابسوده صد خروار

شریفتر زان چیزی بود که محتشمان

همی‌کنند به هر جای فضل او تکرار

بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو

همی‌رسد ز دل و دست او به دستگزار

هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم

کنند باور و بر من نباید استغفار

رسد ز خدمت او بی‌خطر به جاه و خطر

کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار

مرا بخدمتش امروز بهترست از دی

مرا به دولتش امسال خوشترست از پار

هزار سال زیاد این بزرگوار ملک

عزیز باد و عدو را ذلیل کرده و خوار

خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز

به شادکامی بر کف گرفته جام عقار

همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین

همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار

چه دور باید بودن همی ز روی نگار

بهار من رخ او بود و دور ماندم ازو

برابر آمد بر من کنون خزان و بهار

اگر خزان نه رسول فراق بود چرا

هزار عاشق چون من جدا فکند از یار

به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت

که من به روی نگارین آن بت فرخار

خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت

درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار

خدای داند کاندر درختها نگرم

ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار

کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من

ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار

مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز

که باغ تیره شد و زرد روی و بی دیدار

جواب دادم و گفتم درخت همچو منست

مرا ز همچو منی ای رفیق باز مدار

من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم

منم ز یار جدا مانده و درخت از بار

نگار یار من و دوست غمگسار شود

به فر خدمت درگاه میر شیرشکار

امیر عالم عادل محمد محمود

قوام دولت و دین محمد مختار

ستودهٔ پدر خویش و شمع گوهر خویش

بلند نام و سرافزار در میان تبار

همه جهان پدرش را ستوده‌اند و پدر

چو من ستایش او را همی‌کند تکرار

هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود

نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار

پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد

بخاصه از پدر پیشبین دولتیار

امیر عادل، داناترین خداوندست

بزرگوارترین مهتر و مهین سالار

نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر

نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار

کسی که ره برد اندر حدیثهای بزرگ

در این حدیث مر او را سخن بود بسیار

خدایگان جهان را درین سخن غرضست

تو این سخن را زنهار تا نداری خوار

من این غرض بتوانم شناخت نیک، ولی

دراز کردن قصه به هر سخن به چه کار

هر آن حدیث که من گفته ام به چندین شعر

پدید خواهد شد مر خلق را همی هموار

بسی نمانده که شاه جهان بیاراید

مصاف و موکب او را به صد هزار سوار

نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان

بر این هزار دلیلست بل هزار هزار

ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت

چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار

اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب

خدایگانی یابد امیر دارد کار

نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب

نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار

دل و زبان و کف او موافقند به هم

گه وفا و گه بخشش و گه گفتار

کنار باشد باران نوبهاری را

فضایل و هنرش را پدید نیست کنار

بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او

چنانکه من به توانایی و به دستگزار

چنان شدم ز عطاهای او که خانهٔ من

تهی نباشد روزی ز سائل و زوار

چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت

زمین چگونه کند شکر ابر بارانبار

ازان عطا که به من داد اگر بمانده بدی

به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار

به وقت بازی، اندر سرای، کودک من

بسان خشت همی باز گسترد دینار

به شکر او نتوانم رسید پس چکنم

ز من دعا و مکافات ز ایزد دادار

همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب

همیشه تا نشود سنگ، لل شهوار

همیشه تا ندمد در میان سوری مورد

همیشه تا ندمد در کنار نرگس خار

عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون

امیر باد و بدو مملکت گرفته قرار

کجا موافق او را نشست باشد تخت

کجا مخالف او را قرار باشد دار

فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز

خدای ناصر و تن بی‌گزند و بی‌آزار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

ای دل ناشکیب مژده بیار

کامد آن شمسهٔ بتان تتار

آمد آن سرو جلوه کرده به ناز

آمد آن گلبن خمیده ز بار

آمد آن بلبل چمیده به باغ

آمد آن آهوی چریده بهار

آمد آن غمگسار جان و روان

آمد آن آشنای بوس و کنار

آمد آن ماه با هزار ادب

آمد آن روی با هزار نگار

آمد آن مشکبوی مشکین مو

آمد آن خوبروی ماه عذار

گر نژند از فراق بودی تو

خویشتن را کنون نژند مدار

زین بهنگامتر نباشد وقت

زین دلارامتر نباشد یار

عشق را باز تازه باید کرد

عاشقی را بساز دیگر بار

اندر این عشق نو غزلها گوی

پس به گوش خدایگان بگذار

آفتاب خدایگان که بدوی

چون گل افروخته‌ست روی تبار

میر عادل محمد محمود

پشت دین محمد مختار

آنکه گیتی به روی او بیند

خسرو شاه‌بند شیرشکار

آنکه دولت چو بندگان مطیع

خدمت او کند به لیل و نهار

بهتر از خدمت مبارک او

نیست اندر جهان سراسر کار

خدمت او امیدوارترست

از دعاهای عابدان بسیار

هر چه باید ز آلت ملکان

همه دادستش ایزد دادار

گر که سرمایهٔ مهی هنرست

هنرش را پدید نیست شمار

ور بزرگی به فضل خواهد بود

فضل او را پدید نیست کنار

روز چوگان زدن ستاره شود

گوی او بر سپهر دایره وار

و اندر آماجگاه راه کند

تیر او اندر آهنین دیوار

نامهٔ نانوشته برخواند

خاطر پاک او به روز هزار

گویی آن خاطر زدودهٔ او

یابد اندر ضمیر هر کس بار

زآنچه امسال کرد خواهد خصم

رایش آگاه گشته باشد پار

هر چه بر عالمان بود مشکل

زو بپرسی به دم کند تکرار

دولت او برو بر آسان کرد

هر چه بر مردمان بود دشوار

گویی او از کتابهای جهان

برگزیده‌ست نکتهٔ اسرار

چون نسیم از سر زبان دارد

فقه و تفسیر و مسند و اخبار

گرچه گیتی بجمله در کف اوست

ور چه آکنده گنجهاش به مار

همتش برتر از تواناییست

دادنش بیشتر ز دستگزار

ابر و دریا سخی بوند بطبع

دستش از هر دو ننگ دارد و عار

در خزان از رزان نریزد برگ

نیم از آن، کز دو دست او دینار

پادشه اینچنین سزد که دهند

پادشاهان به فضل او اقرار

مملکت را ملک چنین باید

تا بود کار ملک راست چو تار

آفرین بر یمین دولت باد

آن بلنداختر بزرگ آثار

کز همه خسروان عصر جز او

کس ندارد پسر بدین کردار

ای ملکزادهٔ فریشته خو

ای به تو شادمان دل احرار

گفتگوی تو بر زبان دارند

پیشبینان زیرک و هشیار

هر که فردای خویش را نگرید

چنگ در دامن تو زد ستوار

فر شاهی خدای ما به تو داد

گر نه مردم بداند این مقدار

ماه و خورشید را قران باشد

هر گهی با پدر کنی دیدار

همچنین باش سالهای دراز

دل سلطان گرفته بر تو قرار

کار تو با سعادت و اقبال

وز تن و جان خویش برخوردار

دیدن شاه بر تو فرخ باد

همچو بر شاه دیدنت هموار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهار

از در نوشاد رفتی یا ز باغ نوبهار

ای خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخ

خاصه اکنون کز در بلخ اندرون آمد بهار

هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید

پرنیان خرد نقش سبز بوم لعلکار

ارغوان بینی چو دست نیکوان پر دستبند

شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار

باغ گردد گلپرست و راغ گردد لاله‌گون

باد گردد مشکبوی و ابر مروارید بار

باغبان بر گرفته دل به ماه دی ز گل

پر کند هر بامدادی از گل سوری کنار

بلخ بس خوشست، لیکن بلخیان را باد بلخ

مر مرا با شهرهای گوز گانانست کار

نوبهار بلخ را در چشم من حشمت نماند

تا بهار گوزگانان پیش من بگشود بار

باغ و راغ و کوه و دشت گوزگانان سربسر

حلهٔ دو روی را ماند ز بس نقش و نگار

هر چه زیور بود نوروز نوآیین آن همه

برد بر گلهای باغ و راغ نوروزی به کار

از درون رشنه تا کهپایه‌های کرزوان

سبزه از سبزه نبرد، لاله‌زار از لاله‌زار

بیشه‌های کرزوان از لاله‌زار و شنبلید

گاه چون بیجاده گردد، گاه چون زر عیار

از فراوان گل که بر شاخ درختان بشکفد

راست پنداری درختان گوهر آوردند بار

بامدادان بوی فردوس برین آید همی

از در باغ و در راغ و ز کوه و جویبار

گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ

زین بهار سبزپوش تازه‌روی آبدار

خوبتر زین گوزگانان را بهاری دیگرست

وین بهار اکنون پدید آید که آید شهریار

میر ابو احمد محمد شهریار دادگر

سرفرار گوهر و فخر بزرگان تبار

آنکه دنیا را جمالست آنکه دین را قوتست

آنکه دولت را ثیابست آنکه شاهی را شعار

در بزرگی با تواضع، در سیاست با سکون

در سخا با تازه‌رویی، در جوانی با وقار

پر دل پر دل، ولیکن مهربان مهربان

قادر قادر، ولیکن بردبار بردبار

خشت او از کوه بر گیرد همی تیغ بلند

ناوک او کنگره برباید از برج حصار

همچنان ترسند چون کبکان ترسنده ز باز

پیل ازو روز نبرد و شیر ازو روز شکار

ابر گوهربار زرین کله بندد در هوا

گر ز دریای کفش خورشید برگیرد بخار

مرد را اول بزرگی نفس باید، پس نسب

هست اندر ذات او این هر دو معنی آشکار

آن همای رایت فرخندهٔ او خفته نیست

آخر او خواهد بنای مملکت کرد استوار

بس نپاید کو به پرواز اندر آید نرم و خوش

گر به پرواز اندر آید مملکت گیرد قرار

بر در بغداد خواهم دیدن او را تا نه دیر

گرد بر گردش غلامان سرایی صد هزار

دولت سلطان قوی باد و سر تو سبز باد

کاینجهان با دولت و تیغ شما خوارست خوار

خوش نخسبم تا نبینم بر در میدان تو

خفته هر شب شهریاران جهان را بنده‌وار

تا همی پیدا بود نیک از بد و نرم از درشت

همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار

تا نباشد چون ستاک نسترن شاخ بهی

تا نباشد چون شکوفهٔ ارغوان شاخ چنار

نیک بادت سال و ماه و نیک بادت روز و شب

نیک بادت وقت و ساعت، نیک بادت روزگار

رنج و مکروه از تو دور و عدل و انصاف از تو شاد

دین و دنیا با تو جفت و بخت و دولت با تو یار

تا ز بهر خدمت درگاه تو هر چندگاه

شاه چین آید پیاده، شاه روم آید سوار

برخور از نوروز خرم، برخور از بخت جوان

برخور از عمر گرامی، برخور از روی نگار

دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن

دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

شبی گذاشته‌ام دوش خوش به روی نگار

خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار

شبی که اول آن شب شراب بود و سرود

میانه مستی و آخر امید بوس و کنار

نه شرم آنکه ز اول به کف نیاید دوست

نه بیم آنکه به آخر تباه گردد کار

میی بدست من اندر، چو مشکبوی گلاب

بتی به پیش من اندر، چو تازه‌روی بهار

بتی که خانه بدو چون بهار بود و نبود

شگفت، ازیرا کز بت کنند خانه بهار

به جعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره

به جای هر گره او شکنج و حلقه هزار

بتی که چشم من از بس نگار چهرهٔ او

نگارخانه شد، ار چه پدید نیست نگار

ز حلقه‌های سیه زلفش ار بخواستمی

نماز بام زره کرده بودمی بسیار

برابر دو رخ او بداشتم می سرخ

ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار

چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم

یکی ز باده و دیگر ز عشق باده‌گسار

نشان مستی در من پدید بود و بتم

همی‌نمود به چشم سیه نشان خمار

چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود

ز خواب کرد مرا ماهروی من بیدار

به نرم نرم همی‌گفت روز روشن شد

اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار

به شادکامی شب را گذاشتی برخیز

به خدمت ملک شرق روز را بگذار

مرا به خدمت خسرو همی‌فرستد دوست

که گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟

به روی ماند گفتار خوب آن مهروی

فریش روی بدان خوبی و بدان گفتار

بر من آن بت بازار نیکوان بشکست

کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟

گر او عزیزتر از دیده نیست در دل من

نعوذبالله نزدیک میر بادم خوار

امیر عادل باذل، محمد محمود

که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار

بلند نام همام از بلند نام گهر

بزرگوار امیر از بزرگوار تبار

سخاوت و کرمش را پدید نیست قیاس

فضایل و هنرش را پدید نیست شمار

ز نامور پدر آموخته‌ست فضل و هنر

چنانکه از گهر آموخته‌ست شیر شکار

همیشه تا دل آزادمرد جای وفاست

چنانکه هست صدف جای لؤلؤ شهوار

امیر عالم عادل به کام خویش زیاد

ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار

گهی به تیغ ستانندهٔ فراخ جهان

گهی به تیر گشایندهٔ بلند حصار

نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید

نصیب دشمن او، ویل و وای و نالهٔ زار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

ای زینهارخوار بدین روزگار

از یار خویشتن که خورد زینهار

یکدل همی‌چرند کنون آهوان

با شیر و با پلنگ به یک مرغزار

وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو

در باغ گل همی‌شکفد صد هزار

هر شب همی‌درخشد در گلستان

چون شعله‌های آذر گلهای نار

وقتیکه چون موشح گردد زمین

وشی و پرنیان همه کوه و قفار

گردد ز چشم دیده و ران ناپدید

اندر میان سبزه به صحرا سوار

وقتیکه چون سرود سرایی به باغ

یا در چمن چغانه نهی بر کنار

بلبل سرود راست کند بر سمن

صلصل قصیده نظم کند بر چنار

وقتیکه عاشقان و جوانان به هم

در باغ می خورند به دیدار یار

این بر چمن نشسته و پر می قدح

و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار

زیر گل شکفته بخواهد گشاد

نرگس دو چشم خویش ز خواب خمار

از من همی جدا شوی ای ماهروی

نامهربان نگاری و ناسازگار

بی دوست چون بوم به چنین ماه و روز

بی یار چون زیم به چنین روزگار

ترسم که از بهار بترسی همی

گویی ز تو بهار به آید به کار

و آنگاه چون بهار به آید ز تو

گردی به چشم عاشق بیقدر و خوار

تو زین قبل اگر روی ای جان مرو

ور انده تو زینست انده مدار

من هم بهار دیدم و هم روی تو

روی تو از بهار به ای غمگسار

اینک بهار و اینک رخسار تو

بنگر به روی خویش و به روی بهار

ور بی بهانه رفتن خواهی همی

بی مهر گشت خواهی و زنهار خوار،

شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف

تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار

چون تو شدی دلم شد و فردا مرا

از بهر مدح میر دل آید به کار

بنیاد حمد میرمحمد کزوست

شاهی و ملک و دولت و دین استوار

نزد پدر ستوده و نزد خدای

اندر همه مقامی و اندر همه تبار

هم شهر گیر و هم پسر شهر گیر

هم شهریار و هم پسر شهریار

زو قدر و جاه و عز و شرف یافته

تاج و کلاه و تیغ و نگین هر چهار

اسلام را به منزلت حیدر است

شمشیر او به منزلت ذوالفقار

مردان مردگیر و شیران نر،

روز نبرد کردن و روز شکار،

در نزد او سراسر در بندگی

در پیش او تمامی در زینهار

رایش به وقت حزم حصار قویست

تیغش به روز رزم کلید حصار

در حلم نایبانند او را جبال

در جود چاکرانند او را بحار

جایی که جود باید،جود و سخاست

جایی که حلم باید، حلم و وقار

از قادری که هست نیارد گذشت

اندر همه ولایت او اضطرار

با سهم او دلیرترین پیلی

از سر برون نیارد کردن فسار

از بیم او نکوخو و بخرد شدند

دیوانگان گشته خلیع العذار

فرزند آن شهست که از بیم او

بیرون نیارست آمد ثعبان ز غار

ای عدل و راد مردی را در جهان

نوشیروان دیگر و اسفندیار

آن کو شمار ریگ بداند گرفت

فضل ترا گرفت نداند شمار

برتر ز چیزها خردست و هنر

مردم بی این دو چیز نیاید به کار

وین هر دو را امید به تست از جهان

زینی به هر امیدی امیدوار

غره نه ای بدین هنر و نیکویی

از فر شاه بینی و از کردگار

سلطان ترا به چرخ برین برکشید

و آخر بدین همی‌نکند اختصار

جایی رساندت که به درگاه تو

از روم هدیه آرند، از چین نثار

بخت مؤالف تو سوی ارتفاع

بخت مخالف تو سوی انحدار

فرمانبران تو شده‌اند ای امیر

فرمان دهندگان صغار و کبار

اندر دو چشم خویش زند خار و خسک

هر دشمنی که با تو کند چارچار

در هر دلی هوای تو بیخی زده‌ست

بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار

گیتی گرفت با تو امیرا سکون

دلها گرفت با تو امیرا قرار

و آن دل که رفته بود به جای دگر

از بهر بازگشتن بر بست بار

ای درگه تو جایگه قدر و جاه

ای خدمت تو مایهٔ عز و فخار

نیک اختیار باشد هر کس که کرد

درگاه تو و خدمت تو اختیار

فخریست خدمت تو که تا روز حشر

او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار

شادی، به خدمت تو کند پیشبین

خدمت، به درگه تو کند هوشیار

آنجاست ایمنی و دگر جای بیم

آنجایگه گلست و دگر جای خار

ای از تو یافته دل و فربی شده

فرهنگ دلشکسته و جود نزار

ای از تو یافته دل و فرخ شده

غمگین و دلشکستهٔ چون فرخی هزار

سال نوست و ماه نو و روز نو

وقت بهار و وقت گل کامگار

شادی و خرمی را نو کن بسیج

دل را به خرمی و به شادی سپار

بوبکر عندلیب نوا را بخوان

گو قوم خویش را چو بیایی بیار

وز هر یکی جدا غزلی نو شنو

شاهانه شادمانه زی و شادخوار

نوروز و نوبهار دلارام را

با دوستان خویش به شادی گذار

تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک

تا طبع خاک خشک نگیرد بخار

پاینده باش تا به مراد و به کام

از دشمنان خویش برآری دمار

امروز تو همیشه نکوتر ز دی

امسال تو هماره نکوتر ز پار

همواره یمن باد ترا بر یمین

پیوسته یسر باد ترا بر یسار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

دی ز لشکرگه آمد آن دلبر

صدرهٔ سبز باز کرد از بر

راست گفتی بر آمد اندر باغ

سوسنی از میان سیسنبر

گرد لشکر فرو فشاند همی

زان سمنبوی زلف لاله سپر

راست گفتی که بر گذرگه باد

نافه‌ها را همی‌گشاید سر

باد، زلف سیاه او برداشت

تاب او باز کرد یک ز دگر

راست گفتی ز مشک بر کافور

لعبتانند گشته بازیگر

چون مرا دید پیش من بگریخت

آن، سراپای سیم ساده پسر

راست گفتی یکی شکاری بود

پیش یوز امیر شیر شکر

میر ابو احمد آنکه حشر نمود

مر ددانرا به صیدگاه اندر

راست گفتی که صیدگاهش بود

اندر آن روز نایب محشر

به کمرهای کوه، مردان تاخت

تا بتازند رنگ را ز کمر

راست گفتی که رنگتازان را

اندر آن تاختن بر آمد پر

بانگ برخاست از چپ و از راست

کوه لرزید و گشت زیر و زبر

راست گفتی به هم همی‌شکنند

سنگ خارا به صد هزار تبر

تازیان اندر آمدند ز کوه

رنگ و جز رنگ بیکرانه و مر

راست گفتی و صیفتانندی

روی داده سوی وصیفت خر

حلقه‌ای ساخت پادشاه جهان

گرد ایشان ز لعبتان خزر

راست گفتی که دشت باغی گشت

گرد او سرو رست سرتاسر

همه گمگشتگان همی‌گشتند

اندر آن دشت عاجز و مضطر

راست گفتی هزیمتی سپهند

خسته و جسته و فکنده سپر

پیش خسرو، بتان آهو چشم

یک به یک را بدوختند جگر

راست گفتی مخالفان بودند

پیش گردنکشان این لشکر

هر که را میر خسته کرد به تیر

زان جهان نزد او رسید خبر

راست گفتی که تیرشاه گشاد

زین جهان سوی آن جهان ره و در

وز دگر سو در آمدند به کار

شرزه یوزان چو شیر شرزهٔ نر

راست گفتی مبارزان بودند

هر یکی جوشنی سیاه به بر

رنج نادیده کامگار شدند

هر یکی بر یکی به نیک اختر

راست گفتی که عاشقانندی

نیکوان را گرفته اندر بر

همه هامون زخون ایشان گشت

لعل چون روی آن بت دلبر

راست گفتی به فر دولت میر

سنگ آن دشت گشت سرخ گهر

پس بفرمود شاه تا همه را

گرد کردند پیش او یکسر

راست گفتی سپاه دارا بود

کشته پیش مصاف اسکندر

بنهادندشان قطار قطار

گرهی مهتر و صفی کهتر

راست گفتی که خفته مستانند

جامه‌هاشان ز لعل سیکی تر

چون ملکشان بدید، از آن سه یکی

به حشم داد و ما بقی به حشر

راست گفتی ز بهر ایشان بود

آن شکار شگفت شاه مگر

شادمان روی سوی خیمه نهاد

آن شه خوبروی نیک سیر

راست گفتی نبرده حیدر بود

بازگشته به نصرت از خیبر

شاد باد آن سوار سرخ قبای

که همی آن شکار برد به سر

راست گفتی که آفتابستی

به جهان گسترانده تابش و فر

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 132

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4372275
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث