کاروانی بی سرا کم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ
کاروانی بی سرا کم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ
بدانسان که هستی چنان می نمای
زن هرزه لاف و ختنبر مباش
مرا گریستن اندر غم تو آیین گشت
چنانکه هیچ نیاسایم از غریو و غرنگ
میدانت حربگاهست خون عدوت آب
تیغ اسپر غم و شنه اسبان سماع خوش
ای کرده مرا خنده خریش همه کس
مارا ز تو بس جانا مارا ز تو بس
من چون چنان بدیدم جستم زجای خواب
با هو به دست کرده بر اشتر شدم فراز
هوازی مرا گوید آن شکرین لب
که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر
اندر میزد حاتم طایی تویی به جود
اندر نبرد رستم دستان روزگار
بهانه جوید بر حال خویش و همت خویش
کزان مزاج ذخیره ست و زین مزاج سپار
بخت شماو عز شما هر دو بر فزون
وان مخالفان و بد اندیش در نهار