به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

سمن بر ویس گفتا همچنین باد

ز ما بر تو هزاران آفرین باد

شبت خوش باد و روزت همچو شب خوش

دلت گش باد و بختت همچو دل گش

من آن شایسته یارم کم تو دیدی

که همچون من نه دیدی نه شنیدی

نه روشن ماه من بی نور گشتست

نه مشکین زلف من کافور گشتست

نه خم زلفکانم گشت بی تاب

نه در اندر دهانم گشت بی آب

نه سروین قد من گشتست چنبر

نه سیمین کوه من گشتست لاغر

گر آنگه بود ماه نو رخانم

کنون خورشید خوبان جهانم

رخانم را بود حورا پرستار

لبانم را بود رذوان خریدار

به چهره آفتاب نیکوانم

به غمزه پادشاه جاودانم

به پیش عارذ من گل بود خوار

چنان چون خوار باشد پیش گل خار

صنوبر پیش بالایم بود چنگ

چو گوهر نزد دندانم بود سنگ

منم از خوب رویی شاه شاهان

چنان کز دلربایی ماه ماهان

نبرَّدکیسه را از خفته طرار

چنان چون من ربایم دل ز بیدار

نگیرد شیر گور و یوز آهو

چنان چون من به غمزه جان جادو

ز رویم مایه خیزد دلبری را

ز مویم مایه باشد کافری را

نبودم نزد کس من خوار مایه

چرا گشتم به نزد تو کدایه

اگر چه نزد تو خوار و زبونم

از آن یاری که تو داری فزونم

کنون هم گل همی بایدت و هم من

بدان تا گلت باشد جفت سوسن

چنین روز آمدت زین یافه تدبیر

سبک ویران شود شهری به دو میر

کجا دیدی دو تیغ اندر نیامی

و یا گم روز و شب در یک مقامی

مرا نادان همی خوانی شگفتست

ترا خودپای نادانی گرفتست

دلت گر ابله و نادان نبودی

به چونین جای بر پیچان نبودی

و گر نادان منم از تو جدایم

خداوند ترایم نه ترایم

بجای آور سپاس و شکر یزدان

که چون موبد نیی با جفت نادان

چو ویسه داد یکسر پاسخ رام

به مهر اندر نشد سنگین دلش رام

ز روزن باز گشت و روی بنهفت

نگهبانان و در بانانش را گفت

مخسپید امشب و بیدار باشید

به پاس اندر همه هشیار باشید

کجا امشب شبی بس سهمناکست

جهان را از دمه بیم هلاکست

ز باد تند و از هرّای باران

همی تازند پنداری سواران

جهان آشفته چون آشفته دریا

نوان در موجش این دل کشتی آسا

ز موج تند و باد سخت جستن

بخواهد هر زمان کشتی شکستن

چو رامین را به گوش آمد ز جانان

سخن گفتار او با پاسبانان

که امشب سربسر بیدار باشید

به پاس اندر همه هشیار باشید

امید از دیدن جانان ببرید

کجا بادش همه پهلو بدرید

نیارست ایستادن نیز بر جای

که نه دستش همه جنبید و نه پای

عنان رخش را بر تافت ناچار

هم از جان گشته نومید و هم از یار

همی شد در میان برف چون کوه

فزون از کوه او را بر دل اندوه

همی گفت ای دل اندیشه چه داری

اگر دیدی ز یار خویش خواری

به عشق اندر چنین بسیار باشد

تن عاشق همیشه خوار باشد

اگر زین روزت آید رستگاری

مکن زین پس بتان را خواستگاری

تو آزادی و هر گز هیچ آزاد

چو بنده بر نتابد جور و بیداد

ازین پس هیچ یار و دوست مگزین

به داغ این پسین معشوق بنشین

بر آن عمری که گم کردی همی موی

چو زین معشوق یاد آری همی گوی

دریغا رفته رنج و روزگارا

کزیشان خود دریغی ماند مارا

دریغا آن همه رنج و تگاپوی

که در میدان بسر برده نشد گوی

دریغا آن همه اومیدواری

که شد نا چیز چون باد گذاری

همی گفتم دلا بر گرد ازین راه

که پیش آید درین ره مر رتا چاه

همی گفتم زبانا راز مگشای

نهان دل همه با دوست منمای

که بس خواری نماید دوست مارا

همی دیدم من این روز آشکارا

که چون تو راز بر دلبر گشایی

نهانت هر چه هست او را نمایی

نماید دوست چندان ناز و گشّی

که در مهرش نماند هیچ خوشی

ترا به بود خاموشی ز گفتار

بگگفتی لاجرم گشتی چنین خوار

چه نیکو داستانی زد یکی دوست

که خاموشی به مرغان نیز نیکوست

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:15 PM

 

دگر باره جوابش داد رامین

سر از چنین مکش ای ماه چندین

تو این گفتار را حاصل نداری

به بیل صبر ترسم گل نداری

زبان با دلت همراهی ندارد

دلت زین گفته آگاه ندارد

دلت را در شکیبایی هنر نیست

مرو را زین که می گویی خبر نیست

تو چون طبلی که بانگت سهمناکست

و لیکن در میانت باد پاکست

زبانت می نماید زود سیری

و لیکن نیست دل را این دلیری

زبانت دیگرست و دلت دیگر

که این از حنظلست و آن ز شکر

خدای من بتا بر آسمان نیست

اگر بر من دل تو مهربان نیست

و لیکن بخت من امشب چنینست

که چون بدخواه من با من به کینست

مرا در برف چون گمراه ماندست

زمن تا مرگ یک بیراه ماندست

نیارم بیش ازین بر جای بودن

نهیب برف و سرما آزمودن

تو نادانی و نشنودی مگر آن

که از بدخواه بدتر دوست نادان

اگر نادان بود بایسته فرزند

ازو ببرید باید مهر و پیوند

من ایدر در میان برف و سرما

تو در خانه میان خز و دیبا

همی بینی مرا در حال چونین

همی گویی سخنهای نگارین

چه جای این سخنهای درازست

چه وقت این همه گشّی و نازست

تو از گشّی سخن نا کرده کوتاه

گلوی من بگیرد مرگ ناگاه

مرا مردن بود در رزمگاهی

که گرد من بود کشته سپاهی

چرا به فسوس در سرما بمیرم

چرا راه سلانت بر نگیرم

نخواهی مرمرا بر تو ستم نیست

چو من باشم مرا دلدار کم نیست

ترا موبد همیدون باد در بر

مرا چون تو یکی دلدار دیگر

چو من بر گردم از پیشت بدانی

کزین تندی کرا دارد زیانی

کنون رفتم تو از من باش پدرود

همی زن این نوا گر نگسلد رود

من آن خواهم که تو باشی شکیبا

چه خواهد کور جز دو چشم بینا

تو موبد را و موبد مر ترا باد

به کام نیک خواهان هر دوان شاد

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:15 PM

 

دگر باره سمن بر ویس مهروی

گشاد آواز مشک از عنبرین موی

جوابش داد ویس ماه رخسار

بت زنجیر زلف نوش گفتار

برو راما و دل خوش کن به دوری

برین آتش فشان آب صبوری

سخن هر چند کم گویی ترا به

ترا هر چند کم بینم مرا به

روان را رنج بیهوده نمایی

هر آن گه کازموده آزمایی

نه من آشفته هوش و سست رایم

که چندین آزموده آزمایم

بس است این داغ کم بر دل نهادی

بس است این چشمه کز چشمم گشادی

اگر صد سال گبر آتش فروزد

سرانجامش همان آتش بسوزد

چه ناکس پرور و چه گرگ پرور

به کوشش به نگردد هیچ گوهر

ترا زین پیش بسیار آزمودم

تو گویی کزدم و مار آزمودم

اگر تو رام بودی از نمایش

نمودی گوهر اندر آزمایش

یکی نیمه ز من شد زندگانی

میان درد و ننگ جاودانی

به دیگر نیمه خواهم بود دلشاد

نخواهم داد او را نیز بر باد

از آن پیشین وفا کشتن چه دارم

که تا زین پس وفایت نیز کارم

نورزم مهر بی مهران ازین بیش

که نه دشمن شد ستم با تن خویش

که نه مادر مرا از بهر تو زاد

ویا ایزد مرا یکسر به داد

نه بس تیمار دهساله که بردم

ویا اندوه بیهوده که خوردم

وفا زان بیش چون باشد که جستم

چه دارم زان وفا جستن به دستم

وفا کردم ز پیش و به نکردم

ازیرا با دلی پر داغ و دردم

همه کس از جفا گردد پشیمان

من آنم کز وفا گشتم بدین سان

وفا آورد چندین رنج بر من

که نوشم زهر گشت و دوست دشمن

دلی خود چند باشد تاش چندین

رسد آسیب و رنج از مهر و از کین

اگر کوهی بدی از سنگ و آهن

نماندستی کنون یک ذره در تن

اگر ژود رای دارم مهر جویی

بدین دل مهر چون ورزم نگویی

دلی ر رسته ز بیم و جسته از دام

دگر ره کی نهد در دام تو گام

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:15 PM

 

دگر ره گفت رامین ای سمنبر

دلم را هم تو دادی هم تو می بر

چه باشد گر تو از من سیر گشتی

همان کین مرا در دل بکشتی

مرا در دل نیاید از تو سیری

ندارم بر جفا جستن دلیری

ز تو تندی و از من خوش زبانی

ز تو دشنام و از من مهربانی

به آزار تو روی از تو نتابم

که من چون تو یکی دیگر نیابم

اگر تو بر کنی یک چشمم از سر

به پیش دستت آرم چشم دیگر

مرا چندین به ژشتی نام بردی

چنان دانم که خوبی یاد کردی

مرا نفرین تو چون آفرینست

که گفتارت به گوشم شکرینست

اگر چه در سخن آزار جویی

ز تندی سربسر دشنام گویی

خوش آید هر چه تو گویی به گوشم

تو گویی بانگ مطرب می نیوشم

چو تو خامش شوی گویم چه بودی

که دیگر باره آزاری نمودی

به گفتاری زبان بر گشادی

و گر چه مر مرا دشمان دادی

بدان گفتار کم در مان نمایی

دلم را هم بدان دردی فزایی

اگر چه بینم از تو درد و خواری

همی دارم امید رستگاری

همی گویم مگر خشنود گردی

زیان دوستی را سود گردی

منم امشب نگارا چون یکی کس

که شیرش پیش باشد پیلش از پس

دلش باشد ز بیم هر دو خسته

بلا بر وی ز هر سو راه بسته

گر اینجایم تو خود با من چنینی

که همچون دشمنام با من به کینی

و گر بر گردم از پیشت ندانم

که جان از برف و باران چون رهانم

میان این دو پتیاره بماندم

ز دو پتیاره بیچاره بماندم

اگر چه مرگ باشد آفت تن

به چونین جای باشد راحت من

کنون گر مگر جانم در ربودی

مرا زو درد دل یکباره بودی

اگر چه مرگ جانم را بخستی

تنم باری ازین سختی برستی

تنم در آب دیده غرقه گشست

جهان بر من چو زجف حلقه گشست

دلم داری در آن زلف معنبر

ندانم چون روم بیدل ازیدر

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:15 PM

 

به پاسخ گفت ویس ماه پیکر

که از حنظل نشاید کرد شکر

حریر مهربانی ناید از سنگ

نبید ارغوانی ناید از بنگ

نگردد موی هرگز هیچ آهن

نگردد دوست هرگز هیچ دشمن

نگرداند مرا باد تو از پای

نجنباند مرا زور تو از جای

به گفتار تو من خرم نگردم

به دیدار تو من بی غم نگردم

مرا در دل بماند از تو یکی درد

که در مانش به افسون نه توان کرد

مرا در جان فگندی زنگ آزار

زدودن کی توان آن را به گفتار

جفاهای تو در گوشم نشستست

ره دیگر سخن بر وی ببستست

تو آگندی به دست خویش گوشم

سخنهای تو اکنون چون نیوشم

بسی بودم به روز وصل خندان

بسی بودم به درد هجر گریان

کنون نه گریه ام آید نه خنده

که جانم مهر دل را نیست بنده

دلم روبه بُد اکنون شیر گشتست

که از چون تو رفیقی سیر گشتست

فرو مرد آن چراغ مهر و اومید

که روشن تر بُد اندر دل ز خورشید

برفت آن دل که بودی دشمن من

همه چیزی دگر شد در تن من

همان چشمم که دیدی رنگ رویت

و یا گوشم شنیدی گفت و گویت

یکی پنداشتی خورشید دیدی

یکی پنداشتی مژده شنیدی

کنون آن خور به چشمم قیر گشتست

همان مژده به گوشم تیر گشتست

ندانستم که عاشق کور باشد

کجا بختی همیشه شور باشد

همی گویم کنون ای بخت پیروز

کجا بودی نگویی تا به امروز

تنم را روز فرخنده کنونست

دلم را چشم بیننده کنونست

مزا اکنون همی یابم جهان را

حوشی اکنون همی دانم روان را

نخواهم نیز در دام او فتادن

دو گیتی را به یک ناکس بدادن

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:14 PM

 

به پاسخ گفت رامین دلازار

مکن ماها مرا چندین میازار

نه بس بود آنکه از پیشم براندی

نه بس آن تیر کم در دل نشاندی

نه بس چندین که آب من ببردی

نه بس چندین که ننگم بر شمردی

مزن تیر جفا بر من ازین بیش

که کردی سربسر جان و دلم ریش

چه رنج آید ازین بدتر به رویم

که تو گویی دریغست از تو کویم

چرا بخشایی از من رهگذاری

که این ایوان موبد نیست باری

سزد گر سنگدل خوانمت و دشمن

که راه شایگان بخشایی از من

گذار شهر و راه دشمن و دوست

ز یار خویش بخشودن نه نیکوست

نه تو گفتی خداوندان گرهنگ

بمانند آشتی را جای در جنگ

چرا تو آشتی در دل نداری

مگر چون ما سرشت از گل نداری

کنون گر تو نخواهی گشت خشنود

وفا رفت از میان و بودنی بود

مرا زیدر بیاید رفت ناچار

بمانده بی دل و بی صبر و بی یار

ز دو زلفت مرا ده یادگاری

ز واشامه مرا ده غمگساری

یکی حلقه به من ده زان دو زنجیر

که گیرد جان بر نا و دل پیر

مگر جانم شود رسته به بویت

چنان چون گشته تن خسته به کویت

مگر چون جان من یابد رهایی

ترا هم دل بگیرد در جدایی

شنیدستم که شب آبستن آید

نداند کس که فردا زو چه زاید

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:14 PM

 

سمن بر ویس گفت ای بی وفا رام

گرفتار بلا گشتی سرانجام

چنین باشد سرانجام گنهگار

شود روزی به دام اندر گرفتار

نبید حورده ناید باز جامت

همیدون مرغ جسته باز دامت

به مرو اندر کنون بی خانه ای تو

ز چندین دوستان بیگانه ای تو

نه هرگز یابی از من خوشی و کام

نه اندر مرو یابی جای آرام

پس آن بهتر که بیهوده نگویی

به شوره در گل و سوسن نجویی

چو از دست تو شد معشوق پیشین

به شادی با پسین معشوق بنشین

ترا چون گل دلارا می نشسته

چرا باشی بدین سان دلشکسته

سرای موبد و ایوان موبد

همایون باد بر مهمان موبد

چنان مهمان که با فرهنگ باشد

نه چون تو جاودانی ننگ باشد

مبادا در سرایش چون تو مهمان

که نز وی شرم داری نه ز یزدان

مرا از تو دریغ آید همی راه

ترا چون آورد در خانهء شاه

تو ارزانی نیی اکنون به کویم

چگونه باشی ارزانی به رویم

ترا هرچند کز خانه برانم

همی گویی من اینجا میهمانم

توی رانده چو از ده روستایی

که آن ده را سگالد کدخدایی

چو از خانه برفتی در زمستان

ندانستی که باشد برف و باران

چرا این راه را بازی گرفتی

نهیب عشق طنازی گرفتی

نه مروت خانه بد نه ویسه دمساز

چرا کردی زمستان راه بی ساز

ترا نادان دل تو دشمن آمد

چرا از تو ملامت بر من آمد

چه نیکو گفت با جمشید دستور

به دانان مه شیون باد و مه سور

چو نه سلار بودی نه سپهدار

دلم را روز و شب بودی نگهدار

کنون تا مهتر و سلار گشتی

بیکباره ز من بیزار گشتی

علم بر در زدی از بی نیازی

همی کردی به من افسوس و بازی

کنون از من همی جان بوز خواهی

به دی مه در همی نوروز خواهی

چو کام و ناز باشد نه مرایی

چو باد و برف باشد زی من آیی

امید از من ببر ای شیر مردان

مرا آزاد کن از بهر یزدان

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:14 PM

 

به پاسخ گفت رامین دل افروز

شب خشم تو ما را شب کند روز

دو شب بینم همی امشب به گیهان

ازین تیره هوا و خشم جانان

بسا رنجا که بر من زین شب آمد

مرا و رخش را جان بر لب آمد

چرا شب رخش من با من گرفتار

که رخشم نیست همچون من گنهگار

اگر بخشایی از من بستر و گاه

چه بخشایی ازو مشتی جو و کاه

به مشتی کاه او را میهمان کن

به جان بوزی دلم را شادمان کن

اگر نه آشنا نه دوستگانم

چنان پندار کامشب میهمانم

به مهمانان همه خوبی پسندند

نه زین سان در میان برف بندند

بهانه بر گرفتم از میانه

نه پوزش دارم اکنون نه بهانه

ترا خواند همه کس نا جوانمرد

چو تو گویی برو نومید بر گرد

همه ز آزادگان نام بردار

به زفتی بر گرند این نه به آزار

میان ما نه خونی او فتادست

و یا دیرینه کینی ایستادست

عتابست این نه جنگ راستینست

چرا با جان من چندینت کینست

تو خود دانی که با جان نیست بازی

چرا چندین به خون بنده تازی

نه آنم من که از سرما گریزم

همی تا جان بود با او ستیزم

نه آنم من که بر گردم ز کویت

و گر جانم بر آید پیش رویت

چه باشد گر به برف اندر بمیرم

ز مردم جاودانه نام گیرم

بماند در وفا زنده مرا نام

چو مر گم پیش تو باشد به فرجام

مرا بی تو نباشد زندگانی

ازیرا کم نباشد کامرانی

جهان را بی تو بسیار آزمودم

بدو در زنده همچون مرده بودم

چو بی تو بر شمارم زندگانی

جدا از تو نخواهم شادمانی

مرا بی تو جهان جستن محالست

که بی تو جان من بر من و بالست

الا ای سهمگین باد زمستان

بیاور برف و جانم زود بستان

مرا مردن میان برف خوشتر

ز جور روزگار و خشم دلبر

تنی سنگین و جانی سخت رویین

نماند در میان برف چندین

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:14 PM

سمن ویس گریان بر لب بام

لب بام از رخش گشته وشی فام

نشد سنگین دلش بر رام خشنود

که نقش از سنگ خارا نستر زود

اگر چه دلش بر رامین همی سوخت

زرشک رگته کین دل همی توخت

چو برزد آتش مهر از دلش تاب

بیامد رشک و بر آتش فشاند آب

بدو گفت ای فریبنده سخن گوی

در افگندی به میدان سخن گوی

به خواهش باد را نتوان گرفتن

فروغ خور به گل نتوان نهفتن

اگر رفتی ز مهر من به گوراب

بسان تشنه جویان در جهان آب

برفتی تا نبینی خشم و نازم

ببردی کبگ مهر از پیش بازم

گهی جستن ز رویم یادگاری

گهی جستی ز هجرم غمگساری

نبودت چاره ای جز یار دیگر

گرفتی تا شدت اندوه کمتر

گرفتم کاین سراسر راست گفتی

نه خوش خوردی نه بی تیمار خفتی

چرا آن بیهده نامه نبشتی

چرا گفتی مرا در نامه زشتی

چرا بر دایه خشم آلود بودی

مرو را آن همه خواری نمودی

که فرمودت که پیش دشمنانش

ز پیش خویش همچون سگ برانش

ترا پندی دگم گر گوش داری

به دانش بشنوی گر هوش داری

چو بنمایی ز دل پنداشتی را

بمانی جای لختی آشتی را

به جنگ اندر خردمند نکو رای

بماند آشتی را لختکی جای

ترا دیو آنچنان کین در دل افگند

که تخم آشتی از دلت بر کند

تو نشنیدی که دو دیو ژیانند

همیشه در تن مردم نهانند

یکی گوین بکن این کار و مندیش

کزو سودی بزرگ آید ترا پیش

چو کرده بیاید آن دگر یار

بدو گوید چرا کردی چنین کار

ترا آن دیو پیشین کرد نادان

کنون دیو پسین کردت پشیمان

نبایست از بنه آزار جستن

کنون این پوزش بسیار جستن

گنه نا کردن و بی باک بودن

بسی آسان از پوزش نمودن

ز خورد ناسزا پرهیز کردن

به از پس داروی بسیار خوردن

ترا گر این خرد آن گاه بودی

زبانت لختکی کوتاه بودی

مرا نیز ار خرد بودی ز آغاز

نبودی گاه مهرم چون تو انباز

چنان چون تو پشیمان گشتی اکنون

پشیمان گشت جان من همیدون

همی گویم چرا روی تو دیدم

و گر دیدم چرا مهرت گزیدم

کنون تو همچو آبی من چو آتش

تو بس رامی و من بس تند و سر کش

نباشم زین سپس با تو هم آواز

نباشد آب و آتش را به هم ساز

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:13 PM

 

دگر باره جوابش داد رامین

بدو گفت ای بهار بربر و چین

جهان چون آسیای گرد گردست

که دادارش چنین گردنده کردست

نماند حال او هرگز به یک سان

گهی آذار باشد گه زمستان

من و تو هر دو فرزند جهانیم

ابر یک حال بودن چون توانیم

تن ما نیز گردان چون جهانست

که گاهی کودک و گاهی جوانست

گهی بیمار و گاهی تندرستست

چو گاهی زورمند و گاه سستست

گهی با رخت باشد گاه بی رخت

گهی پیروزبخت و گاه بدبخت

تن مردم صعیف و نا توانست

که لختی گوشت و مشتی استخوانست

نه بر تابد ز گرما رنج گرما

نه بر تابد ز سرما رنج سرما

چو گرما باشدش سرما بخواهد

چو سرما باشدش گرما بخواهد

بجوید خورد کز خوردن ببالد

پس آنگه او هم از خوردن ببالد

اگر چه آز بر وی سخت چیرست

ز مستی چون نبیند زود سیرست

و گرچه او خوشی از کام یابد

چو بیند کام خودرا بر نتابد

ز سستی کامها بر وی و بالست

ازیرا در پی کامش ملالست

دلش چون بر مرادی چیر گردد

همان گه زان مرادش سیر گردد

دگر باره چو کامی در نیابد

از آز دل به کام دل شتابد

گهی در آز تیز و تند باشد

گهی در کام سیر و کند باشد

چو کام آید نماند هیچ تندی

چو آز آید نماند هیچ کندی

نباشد هیچ کامی خوشتر از مهر

که ورزی با رخی تابنده چون مهر

چنان در هر دلی خود کام گردد

که دل بی دصبر و بی آرام گردد

به دست آز دل دیوانه گردد

ز خواب و خرمی بیگانه گردد

بسی سختی برد تا چیز گردد

چو کام دل بیابد سیر گردد

نه بر تابد به وصلت ناز جانان

نه بر تابد به دوری درد هجران

گهی جوید ز هجرانش جدایی

گهی از خشم و ازارش رهایی

چو مردم هست زین سان سخت عاجز

ندارد صبر بر یک حال هرگز

نگارا من یکی از مردمانم

ز دست رستن چون توانم

همیشه گرد تو پرواز دارم

کجا بر سر لگام آز دارم

ترا جستم چو بر من چیره بود آز

همه زشتی مرا نیکو نمود آز

وزان پس چون توخشم و ناز کردی

ز بد مهری دری نو باز کردی

برفتم تا نبینم خشم و نازت

ببردم کبگ مهر از پیش بازت

دلی کام با تو راندی کامگاری

هم از تو چون کشیدی خشم و خواری

در آن شهری که بودم شاه و مهتر

هم اندر وی ببودم خوار و کهتر

گه رفتن چنان آمد گمانم

که بی تو زیستن آسان توانم

ز بت رویان یکی دیگر بجویم

بدو بندم دلی کز تو بشویم

نسوزه عشق را جز عشق خرمن

چنان چون بشکند آهن به آهن

چو عشق نو کند دیدار در دل

کهی را کم شود بازار در دل

درم هر گه که نو آید به بازار

کهی را کم شود در شهر مقدار

مرا چون دوستان گفتند یک سر

نبرّد عشق را جز عشق دیگر

نداند عشق را جز عشق درمان

نشاید کرد سندان جز به سندان

به گفت دوستان رفتم به گوراب

بسار تشنه جویان در جهان آب

گهی جستم ز رویت یادگاری

گهی جستم ز هجرت غمگساری

گل گلبوی را در راه دیدم

گمان بردم که تابان ماه دیدم

نه بت دیدم بدان شکل و بدان روی

نه گل دیدم بدان رنگ و بدان بوی

دل اندر مهر آن بت روی بستم

همی گفتم ز مهر ویس رستم

هنی خواندم فسونی بر فسونی

همی شستم ز دل خونی به خونی

بسی کردم نهان و آشکارا

به نر می با دل مسکین مدارا

ندیدم در مدارا هیچ سودی

که دل هر ساعتی زاری نمودی

چنان آتش ز مهر افتاد بر من

که تن در سوز بود و دل به شیون

نه دل را بود در تن هیچ آرام

نه غم را بود نیز اندر دل انجام

ز بیرون گر به رامش می نشستم

نهانی بر فراقت می گرستم

ز بیچاره تنم مانده روانی

نه خوش خوردم نه خوش خفتم زمانی

چو بی تو رستخیز تن بدیدم

بجز باز آمدن چاره ندیدم

توی نیک و بد و درمان و دردم

توی شیرین و تلخ و گرم و سردم

توی کام و بلا و ناز و رنجم

غم و شادی و درویشی و گنجم

توی چشم و دل و جان و جهانم

توی خورشید و ماه و آسمانم

توی دشمن مرا و هم توی دوست

نکوبختی که هر چیز از تو نیکوست

بکن با من نگارا هر چه خواهی

که تو بر من خداوندی و شاهی

به تو نالم که در دل آذری تو

هبه تو نالم که بر دل داوری تو

ادامه مطلب
جمعه 24 شهریور 1396  - 8:13 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 132

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288863
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث