به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهره روز روشن تابان است و انوار حکمت او در دل شب تار درفشان، بخشاینده ای که تار عنکبوت را سد عصمت دوستان کرد، جباری که نیش پشه را تیغ قهر دشمنان گردانید، در فطرت کاینات به وزیر و مشیر و معونت و مظاهرت محتاج نگشت، و بدایع ابداع در عالم کون و فساد پدید آورد، و آدمیان را بفضیلت نطق و مزیت عقل از دیگر حیوانات ممیز گردانید، و از برای هدایت و ارشاد رسولان فرستاد تا خلق را از ظلمت و ضلالت برهانیدند، و صحن گیتی را بنور علم و معرفت آذین بستند، و آخر ایشان در نوبت و اول در رتبت، آسمان حق و آفتاب صدق، سید المرسلین و خاتم النبیین و قائدالغر المحجلین ابوالقاسم محمد بن عبدالله بن هاشم بن عبد مناف العربی را، صلی الله علیه و علی عترته الطاهرین، برای عز نبوت و ختم رسالت برگزید، و به معجزات ظاهر و دلایل واضح مخصوص گردانید، و از جهت الزام حجت و اقامت بینت به رفق و مدارا دعوت فرمود، و به اظهار آیات مثال داد، تا معاندت و تمرد کفار ظاهر گشت، و خردمندان دنیا را معلوم گشت که به دلالات عقلی و معجزات حسی التفات نمی نمایند، آنگاه آیات جهاد بیامد و فرضیت مجاهدت، هم از وجه شرع و هم از طریق خرد، ثابت شد. و تایید آسمانی و ثبات عزم صاحبت شریعت بدان پیوست، و انصار حق را سعادت هدایت راه راست نمود، و مدد توفیق جمال حال ایشان را بیاراست، تا روی بقمع کافران آوردند، و پشت زمین را از خبث شرک ایشان پاک گردانیدند، و ملت حنیفی را به اقطار و آفاق جهان برساندیدند و حق را در مرکز خود قرار دادند.

فحمدا ثم حمدا ثم حمدا

لمن یعطی اذا شکر المزایا

و تبلطغا تحیاتی الی من

بیثرب فی الغدایا و العشایا

سلام مشوق یهدی الیه

من المدح الکرائم و الصفایا

ادامه مطلب
سه شنبه 21 شهریور 1396  - 2:15 PM

بکرده راست با مزمار شهرود

بکرده راست با بربط ربابا

چون قلم بست او میان در هجو تو لیکن دهانش

چون دوات از گفته‌های خویشتن پر لوش باد

هر که را شاه جهان بردارد و بنوازدش

در سخا گر قطره‌ای باشد چو صد دریا شود

آن نمی‌بینی که در باغ و چمن از خارها

در بهاران ز ابر نیسانی چه گل پیدا شود

آهو با شیر کی تواند کوشید

جوگک با باز کی تواند پرید

زده به بزم تو رامشگران به دولت تو

گهی چکاوک و گه راهوی و گهی قالوس

درع بش، آتش جبین، گنبد سرین و آتش کتف

مشک دم، عنبر خوی و شمشاد موی و سر و یال

گر ندانی ز زاغور بلبل

بنگرش گاه نغمه و غلغل

آرغده بر ثنای تو جان منست از آنک

پروردهٔ مکارم اخلاق تو منم

چو رستم گشت در کوشش، چو حاتم گشت در بخشش

چو لقمان گشت در حکمت، چو سلمان گشت در عرفان

مهرهٔ ناچخ بکوبد مهره‌های گردنان

نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین

نوآیین مطربان داریم و بربطهای گوینده

مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله

عجب دلتنگ و غمخوارم، ز حد بگذشت تیمارم

تو گویی در جگر دارم دو صد یاسیج گرگانی

ز کین تو غمناک گردد عدو

ز داشاب تو شاد گردد ولی

ادامه مطلب
سه شنبه 21 شهریور 1396  - 1:44 PM

شاد باشید که جشن مهرگان آمد

بانگ و آوای درای کاروان آمد

کاروان مهرگان از خزران آمد

یا ز اقصای بلاد چینستان آمد

نه ازین آمد، بالله نه از آن آمد

که ز فردوس برین وز آسمان آمد

مهرگان آمد، در باز گشائیدش

اندرآرید و تواضع بنمائیدش

از غبار راه ایدر بزدائیدش

بنشانید و به لب خرد بخائیدش

خوب دارید و فراوان بستائیدش

هر زمان خدمت لختی بفزائیدش

خوب داریدش کز راه دراز آمد

با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد

سفری کردش و چون وعده فراز آمد

با قدح رطل و قنینه به نماز آمد

زان خجسته سفر این جشن چو باز آمد

سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد

نگرید آبی وان رنگ رخ آبی

گشته از گردش این چنبر دولابی

رخ او چون رخ آن زاهد محرابی

بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی

یا چنان زرد یکی جامعهٔ عتابی

پر ز برخاسته زو، چون سر مرغابی

وان ترنج ایدر چون دیبهٔ دیناری

که بمالی و بمالند و بنگذاری

زو به مقراض ارش نیمه دو برداری

کیسه‌ای دوزی و درزش نپدید آری

وانگه آن کیسه ز کافور بینباری

در کشی سرش به ابریشم زنگاری

نار مانند یکی سفر گک دیبا

آستر دیبه زرد، ابرهٔ آن حمرا

سفره پر مرجان، تو بر تو و تا بر تا

دل هر مرجان چو لؤلؤکی لالا

سر او بسته به پنهان ز درون عمدا

سر ماسورگکی در سر او پیدا

نگرید آن رز، وان پایک رزداران

درهم افکنده چو ماران ز بر ماران

دست در هم زده چون یاران در یاران

پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران

برگهای رز چون پای خشنساران

زرگون ایدون همچون رخ بیماران

رزبان شد به سوی رز به سحرگاهان

که دلش بود همیشه سوی رز خواهان

بگشادش در با کبر شهنشاهان

گفت بسم‌الله و اندر شد ناگاهان

تاک رز را دید آبستن چون داهان

شکمش خاسته همچون دم روباهان

دست بر بر زد و بر سر زد و بر جبهت

گفت بسیاری لاحول و لا قوت

تاک رز را گفت: ای دختر بیدولت

این شکم چیست، چو پشت و شکم خربت

با که کردستی این صحبت و این عشرت؟

بر تن خویش نبوده‌ست ترا حمیت

من ترا هرگز با شوی ندادستم

وز بداندیشی پایت نگشادستم

هرگز انگشت به تو بر ننهادستم

که من از مادر باحمیت زادستم

به قضا حاجت پیش تو ستادستم

وز حلیمی به تو اندر نفتادستم

چون ترا دیدم از پیش بدین زاری

کردم از پیش رزستانت دیواری

بزدم بر سر دیوار تو من خاری

کنجکی گرد تو همچون دهن غاری

پس دری کردم از سنگ و درافزاری

که بدو آهن هندی نکند کاری

زدمت بر در یک قفل سپاهانی

آنچنان قفل که من دانم و تو دانی

چون شدم غایب از درت به لرزانی

نیکمردی بنشاندم به نگهبانی

با همه زیرکی و رندی و پردانی

نخل این کار برآورد پشیمانی

گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی

از نکوکاران و ز شرمگنان باشی

پاکتن باشی و از پاکتنان باشی

هر چه من گفتم «ارجو» که چنان باشی

شوی ناکرده چو حوران جنان باشی

نه چنان پیرزنان و کهنان باشی

من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی

روزبه بودی چون روز بتر گشتی؟

گهرت بد بد با سوی گهر گشتی

همچنان مادر خود بارآور گشتی

دختری بودی، بر بام و به در گشتی

تا چنین با شکمی بر چو سپر گشتی

راست بر گوی که در تو شده‌ام عاجز

به کدامین ره بیرون شده‌ای زین دز

راست گویند زنان را نگوارد عز

بر نیاید کس با مکر زنان هرگز

بر هوا رفتی چون عیسی بی‌معجز

یا چو قارون به زمین، وین نبود جایز

تاک رز گفتا: از من چه همی‌پرسی

کافری کافر، ز ایزد نه همی‌ترسی

به حق کرسی و حق آیت‌الکرسی

که نخسبیده شبی در بر من نفسی

هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی

که نه اویستی جنی و نه خود انسی

نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی

که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی

جبرئیل آمد روح همه تقدیسی

کردم آبستن، چون مریم بر عیسی

بچه‌ای دارم در ناف چو برجیسی

با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی

اگرت باید، این بچه بزایم من

وین نقاب از تن و رویش بگشایم من

ور نبایدت به زادن نگرایم من

همچنین باشم و نازاده بپایم من

و گر استیزه کنی با تو برآیم من

روز روشنت ستاره بنمایم من

اگرم بکشی، برکشتن تو خندم

من چو جرجیس تن خویش بپیوندم

ور بدری شکم و بندم از بندم

نرسد ذره‌ای آزار به فرزندم

گر چه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم

که مرا زنده کند زود خداوندم

او به رز گفت که ویحک چه فضول آری

تو هنوز این هوس اندر سرخود داری

بکشم منت، «لک الویل» بدان زاری

که مسیحت بکند زنده به دشواری

نه بسنده‌ست مر این جرم و گنهکاری

که مرا باز همی ساده دل انگاری

جست از جایگه آنگاه چو خناسی

هوس اندر سر و اندر دل وسواسی

سوی او جست، چو تیری سوی برجاسی

با یکی داسی، مانندهٔ الماسی

حلق بگرفتش مانندهٔ نسناسی

بر نهادش به گلوگاه چنان داسی

باز ببرید سر او به جدال او

وانهمه بچگکان را به مثال او

پس به گردونش نهاد او و عیال او

گاو و گردون بکشیدند رحال او

در فکندش به جوال و به حبال او

سر با ریش همیدون اطفال او

برد آن کشتگکانرا به سوی چرخشت

همه را در بن چرخشت فکند از پشت

لگد اندر پشت آنگاه همی‌زد و مشت

تا در افکند به پهلوشان پنج انگشت

گفت کم دوش پیام آمده از زردشت

که دگر باره بباید همگی را کشت

به لگد کرد دو صد پاره میانهاشان

رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان

بدرید از هم تا ناف دهانهاشان

ز قفا بیرون آورد زبانهاشان

رحم ناورده به پیران و جوانهاشان

تا برون کرد ز تن شیرهٔ جانهاشان

داشت خنبی چند از سنگ به گنجینه

که در و بر نرسیدی پیل را سینه

مانده میراث ز جدانش از پارینه

شوخگن گشته، از شنبه و آدینه

رزبان آمد، با حمیت و با کینه

خونشان افکند اندر خم سنگینه

بر سر هر خم ، بنهاد گلین تاجی

افسر هر خم چون افسر دراجی

عنکبوت آمد و آنگاه چو نساجی

سر هر تاجی پوشید به دیباجی

چون بر ایشان به سر آمد شب معراجی

رزبان آمد، تا زنده چو حجاجی

آهنی در کف، چون مرد غدیر خم

به کتف باز فکنده سر هر دو کم

بر سر خم بزد آن آهن آهن سم

بفکند از سر خم تاج گلین خم

بر شد از دختر رز تا فلک پنجم

بوی مشک تبت و نور بر از انجم

رزبان گفت که مهر دلم افزودی

وانهمه دعوی را معنی بنمودی

راست گفتی و جز از راست نفرمودی

گشته‌ای تازه از آن پس که بفرسودی

این عجبتر که تو وقتی حبشی بودی

رومیی خاستی از گور بدین زودی

بد کردم که به جای تو جفا کردم

نه نکو کردم، دانم که خطا کردم

سرت از دوش به شمشیر جدا کردم

چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم

هم به زیر لگدت همچو هبا کردم

بیگنه بودی، این جرم چرا کردم

زین سپس خادم تو باشم و مولایت

چاکر و بنده و خاک دو کف پایت

با طرب دارم و مرد طرب آرایت

با سماع خوش و بربرط و با نایت

بر کف دست نهم، یکدل و یکرایت

وانگه اندر دهن خویش دهم جایت

رزبان برزد سوی رز گامی را

غرضی را و مرادی را کامی را

برگرفت از لب رف سیمین جامی را

بر لب جام نگارید غلامی را

داد در دستش آهخته حسامی را

بر دگر دستش جامی و مدامی را

بزد اندر خم جام و قدح ساده

برکشید از خم آن جام چو بیجاده

باده‌ای دید بدان جام در افتاده

که بن جام همی‌سفت چو سنباده

گفت نتوان خوردن یک قطره ازین باده

جز به یاد ملک مهتر آزاده

آن خداوند من آن فخر خداوندان

دو لبش درگه گفتن خندان خندان

قوتش چندان وانگه خردش چندان

که درو عاجز گردند خردمندان

مایهٔ راحت و آزادی دربندان

خدمتش را هنر و جود چو فرزندان

... این دو بیت ساقط شده ...

...

...

...

پیکر ظلم ز انصافش در زندان

در گذر تیر جگردوز وی از سندان

میرمسعود که رایات جهانداری

زده اقبالش بر طارم زنگاری

شه اجرامش با آنهمه سالاری

سجده آرد به کله گوشهٔ جباری

خجل از خاک درش نافهٔ تاتاری

... این مصرع ساقط شده ...

شاه محمود پدر ناصر دینش جد

وز سعود فلکی طالع او اسعد

قدرش اکلیل به فرق از گهر فرقد

جاهش آراسته بر اوج زحل مسند

شده با فر و بها زو شرف و سودد

در او معبد خلق و کرمش مقصد

میرجاوید بماناد و همی شادان

گنجش انباشته و ملک وی آبادان

کف کافیش که خرمدل ازو رادان

باد چون ابر گهربار به آزادان

از نکوکاران و ز فرخ بنیادان

در خطش از ری تا ساحت عبادان

ادامه مطلب
سه شنبه 21 شهریور 1396  - 1:41 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 132

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4328000
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث