به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به جان تعظیم امر حق به جا آر

بدل بر خلق شفقت نیز می‌دار

شریعت ورز کان تعظیم امر است

که شفقت نیکوی با زید و عمرو است

برای خود به امرش کار می‌کن

مسلمانی خود اظهار می‌کن

هر آنچت گفت حق کلی به جا آر

نه بهر نفس خود بهر خدا آر

که تعظیم آن بود کان را کنی کار

نداری کار او بر جان خود بار

رها کن بوالفضولی و هوس را

مرنج از کس مرنجان نیز کس را

به ناخوانده مشو مهمان مردم

منه باری ز خود بر جان مردم

وگر آیند مهمانان به ناگاه

گرامی دا و عذرش نیز می‌خواه

وگر داری تو وامی باز ده زود

کز این رو شد خدا و خلق خشنود

مده وام ار دهی دیگر مخواهش

به سختی تقاضا جان مکاهش

مگو درد دلت با خلق بسیار

وگر گویند با تو گوش می‌دار

ز کس چیزی مخواه و گر بخواهند

بده گر باشدت هرچند کاهند

مگو غیب کسان ور زانکه ایشان

کنندت عیب کمتر شو پریشان

مکن غیبت وگر گویند مشنو

چو می‌دانی تفاوت نیست یک جو

منه بهتان که آن جرمی عظیمست

مزن بر روی کودک چون یتیم است

یتیمان را پدر باش و برادر

بدان حق پدر با حق مادر

ضعیفان را فرو مگذار در راه

که افتد اینچنین بسیار در راه

مکن با دیگری کاری که آنت

اگر با تو کنند باشد گرانت

مکن بهر طمع با کس نکوئی

که رنجور است مطمع از دو روئی

بدان تعظیمت افشای سلام است

یقین دان شفقتت بذل طعام است

چو کردی با کسی احسان نعمت

بر او منت منه زو دار منت

دگر گر با کسی کردی نکوئی

نباشد نیکوئی چون باز گوئی

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

 

یقین دان رزق جان از علم و دین است

نباشد جز به سعی انسان یقین است

تن از دنیا و رزق او طعام است

دل از عقبی طعام او کلام است

به رزق تن شدی عمری گرفتار

چو خواهی عمر رزق جان به دست آر

به جان از طالبان علم و دین شو

اگر اینجا نیست سوی شهر چنین شو

چنان کاین رزق تن از نان و آبست

حقیقت رزق جان از علم کتابست

به حکمت گر بخوانی آن کتابت

یقین آن بس بود روز حسابت

و ما من دابه فی الارض گفته است

نه بر من هست رزق فرض گفتست

مگر باور نمی‌داری ز حق آن

که می‌سوزی به جان از بهر یک نان

مکن از بهر خوردن خلق‌سوزی

که با روز تو خواهد بود روزی

مرو چندان به دنبال نواله

طلب آن کن که با تو شد حواله

تو را گفته است رزق جان به دست آر

که رزق تن آید به خروار

تو را چون پادشا بر خوان نشاند

گرسنه بر در اسیت نماند

توکل بر خدا باید همیشه

نه بر تیر و کمان و کار و پیشه

به صنعت هر کسی دارد امیدی

نباشد بر خداشان اعتمیدی

به خلاقیش جمله خلق دانند

ولی رزاقیش را در گمانند

هر آن کس را که باشد عقل داند

چو جانت داد بی روزی نماند

چو جانت داد بر تن کرد فیروز

معین کرد زرق تن همان روز

به تن می‌خور همیشه آب و نان را

به جان می‌جوی علم خاص جان را

چو بشناسی که‌ای و از کجائی

بدانی عاقبت سر خدائی

مرا زان شمه معلوم گشته است

سوی الله این دمم مفهوم گشته است

به هر جائی که هستم در شب و روز

همی گویم به آه گرم و دلسوز

خداوندا دلی بخش این گدا را

که اندر وی نبیند جز خدا را

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

 

اگر تو خوی خوش داری به هر کار

از آن خویت بهشت آید پدیدار

وگر خوی بدت اندر رباید

از آن جز دوزخت خیری نیاید

چو دانستی که خوی خوش بهشت است

همانا خوی بد کفر است و زشت است

بهشت و دوزخ زیر زبان دان

بهشتست سود و دوزخ را زیان دان

بهشت خود به خود می‌ساز اینجا

که چون رفتی نیائی باز اینجا

بیا بشنو حدیث نیکمردان

به دانش خوی بد را نیک گردان

بهشت صورت ار چه دلپذیر است

به نسبت با حقیقت زمهریر است

مشو شاد از بهشت و نعمت او

مترس از دوزخ و از نغمت او

چو صدیقان ز هر دو گرد آزاد

بجز در بندگی حق مشو شاد

تو حق را بندگی چون بندگان کن

چو استحقاق آن داری به جان کن

بلا را همچو مردان شو خریدار

که قوت اولیا را نیست هموار

بهشت اندر مثل چون مطبخی دان

که باشد اندر او مرغان بریان

بهشت پر طعام از بهر عام است

تو عامی میل تو سوی طعام است

به دنیا خوردن و در آخرت هم

چو بی خوردن نخواهی عمر یک دم

بجز خوردن اگر چیزی نخواهی

مرنج از من اگر گویم تباهی

که حیوانی نه انسانی به مقدار

که میلت نیست جز سوی علفزار

اگر طاعت برای آن کنی تو

که یابی مرغ خود بریان کنی تو

بهشت خاص بی ذوق و طعام است

که ذوق جان به حق ما لا کلام است

اگر طاعت تو را بهر نعیم است

نه بهر حق جزای آن جحیم است

هر آنکس را که باشد عقل همراه

نجوید مطبخ الا حضرت شاه

بدان خوبی جمال دوست حاضر

به هر حالی که هستی بر تو ناظر

نشان ابلهی چیزی دگر نیست

که مطبخ جوئی و زانت خبر نیست

به نزد تو اگر خوردن بهشت است

پس این دنیا بهشت است و چه زشتست

تو را با آخرت کاری نباشد

وزان بر جان تو باری نباشد

بهشت و دوزخت خود هست موجود

که بشناسی به معنی گفت محمود

به صورت چون تنت خورد این جهان را

به دست آوری به معنی ذوق جان را

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

 

چو دنیا مومنان را هست زندان

مشو ساکن درین زندان چو رندان

چو دانستی که سجن مومنان است

کسی کو را نخواهد مومن آنست

اگر تو مومنی حب وطن دار

برای آن وطن چیزی به دست آر

ببین تا از کجایی در حقیقت

چو تا آنجا روی اینک طریقت

وطن‌گاه تو گر دنیاست باری

دو سه روز آمدی اینجا به کاری

اگر دنیا تو را همچون بهشت است

یقین دان کافری اینست و زشتست

برو مومن شو از خواهی نکوئی

که گر مومن شوی دنیا نجوئی

بدانی گر شوی عارف در اینجای

که در سجنی و داری بند بر پای

بکوشی تا ازو یابی نجاتی

نجاتی کاندر او باشد حیاتی

حیات جان تو از علم و دینست

چو دریابی یقین دانی که اینست

به سجن اندر کسی شادان نباشد

اگر باشد به جز نادان نباشد

که گر در سجن میری بی‌خبروار

به سجّینت کشد آنجا نگونسار

بکن جهدی و بیرن شو ز زندان

به دانائی و بگذارش به نادان

نشان مومنان دانسته‌ای چیست

ارادت سوی آن عالم که باقی‌ست

برو جان پدر روئی به ره آر

ز فانی بگذر و باقی به دست آر

بهشت و دوزخت در توست و با توست

چرا بیرون خود می‌جوئی اس سست

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

 

به صورت آدمی کرده است نقاش

اگر مردی به معنی آدمی باش

چو سلطان خود کند حالی رسولی

رسولی دیگری باشد فضولی

چو آب آمد تیمم نیست در کار

چو روز آمد چراغ از پیش بردار

چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار

یقین دلاله شد معزول از کار

به شهری چون درآید شهریاری

نماند شحنه را در شهر کاری

چو عشق آمد چه جای عقل رعناست

که کار عشق بدمستی و غوغاست

در آن منزل که عشق آمد ستیزان

نباشد عق آنجا جز گریزان

چو عشق آمد چه جای عقل و هوشست

چو گوید عشق عقل آنجا خموش است

در آن منزل که آمد عشق کاری

در آمد عقل چون طفلان بزاری

اگرچه کارها از عقل شد راست

ولیکن کار با عشق بالاست

در تحقیق را صندوق عشق است

رسول عاشق و معشوق عشقست

اگر معشوق را عاشق نبودی

که گفتی این حقایق که شنودی

ز فیض عقل می‌بین نور راهت

ولی در عشق می‌دانی پیشگاهت

دو حالست ای اخی در عشق پنهان

که پیدا می‌شود در عاشقی آن

بود در راستی اول مقامش

میان عشق و مستی کشت نامش

چو شد عاشق تهی از خود فنا دان

چو پر گردد ز معشوقش بقا دان

چو حاضر گشت جانان کیستم من

چو غایب باشم از وی چیستم من

اگر صد سال می‌سازی بضاعت

بسوزد عشق اندر نیم ساعت

کسی کو عاشق است اندر مجازی

ندارد عشق صورت را نیازی

اگر تو عاشقی اندر حقیقت

نشان خواهند از تو در طریقت

نشانش چیست ترک خویش گفتن

شدن قربان و ترک کیش گفتن

سخن در عاشقی بسیار گویند

ولی نی اینچنین اسرار گویند

همی گویم حدیثی در بیانش

ز سر عشق می‌آرم نشانش

در گنج معانی باز کردم

پس آنگه این سخن آغاز کردم

سخن نیکست اگر تو نیک دانی

نه در معنی و در صورت بمانی

چو بشناسی به دل یک یک دقایق

فرو آید به جانت این حقایق

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

 

سوالی چند کردم از حکیمی

سوالی نیک هست از علم نیمی

شریعت چیست گفتم گفت بسیار

برای خود به امر حق کنی کار

بگفتم چیست مقصود از شریعت

بگفتا آن که دریابی طریقت

بدو گفتم طریقت چیست گفتن

بگفتا رو به سوی دوست رفتن

بگفتم چیست پایان طریقت

بگفتا هست پایانش حقیقت

بگفتم از حقیقت چیست حاصل

بگفتا آن که گردد جانت واصل

بدو گفتم چه باشد وصل با جان

بگفتا وصل جان را قرب حق دان

بگفتم قرب حق از چیست امروز

بگفت از بُعد نفس و آه دلسوز

بگفتم بُعد نفس از چه بدانم

بگفتا از تصوف ای چو جانم

بگفتم چیست تحقیق تصوف

بگفتا ای اخی ترک تکلف

بگفتم ترک آن معنی چه سانست

بگفتا آن که درویشی همان است

بگفتم چیست درویشی و درویش

بگفتا آنچه داری آوری پیش

بدو گفتم نشانم ده که چونست

بگفتا آن نشان از ما برونست

اگرچه مختصر گفتم بیانش

ولیکن معتبر می‌دان عیانش

نشانی بی نشان دارند ایشان

که جز حق در نظر نارند ایشان

خوشا وقت کسی کان حال دارد

ز حال خویش ترک قال دارد

هر آن کس را که این معنی نشان است

نمی‌گوید چو من کل اللسان است

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

 

چو موسی باز می‌گردید از طور

در آن وادی سیاهی دید از دور

چو نزدیکش رسید او بود شیطان

که می‌نالید او از دوری و عصیان

چو موسی دید او را رحمش آمد

کمانش شد که آن دم خشمش آمد

به شیطان گفت موسی ای گنهکار

چرا سجده نکردی تا شوی خوار

بگفتا زان سبب سجده نکردم

که ترسیدم مبادا چون تو گردم

بگفتا من چه گشتم در نبوت

بگفتا اوفتادی از فتوت

بگفتا چون فتادم هین بیان کن

عیانم نیست این بر من عیان کن

بگفتا خواستی از دوست دیدار

چرا کردی نظر آنجا به کهسار

چو روی از وی بگرداندی ندانی

شوی خسته ز قول لن ترانی

چو بودم من به عشق او یگانه

مرا می‌آزمود این بُد بهانه

ز عصیان بس چها آمد به رویم

نجستم غیر او و هم نجویم

ز عشقش سجدهٔ آدم نکردم

چو حق باشد سوی آدم نگردم

به غیر حق دگر چیزی ندانم

اگر نزدیک یا دورم همانم

بگفت این‌ها و از موسی جدا شد

ندانستش چه افتاد و کجا شد

یقین دان عشق کار سرسری نیست

حقیقت مرد عاشق هر دری نیست

کسی کش عشق شخصی هست در پوست

نخواهد غیر او هرچند نیکوست

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

 

چو تسبیح از خواهر این اسرار بشنود

بزد یک نعره و بر دار شد زود

چو ببریدند یکسر جمله اعضاش

جدا کردند از کل جمله اجزاش

چو در باطن تجلی نور حق دید

فدا کرد او سر و زین سر نگردید

اناالحق می‌زد و می‌گفت ای دوست

چو می‌دانم که می‌دانیم نیکوست

ببینم کین تن خاکی به ناسوت

فدا گردد به جان از بهر لاهوت

اگر این را به پیشت هست مقدار

بیامرزش که با من کرد این کار

مناجاتش در آن سروقت این بود

چو صادق بود در دعوی چنین بود

تو را نیز ار بود این استطاعت

که باطن را کنی روشن به طاعت

درون گر پاک داری چون برونت

ز نور حق شود روشن درونت

بنی آدم شوی آنکه مکرم

ز نور حق رسد فیضت دمادم

ز فیض حق درونت جوش گیرد

به زورت عشق در آغوش گیرد

بدانی خویش را آن دم ز معشوق

بر آری نعرهٔ مستی به عیوق

همی گویی انالحق همچو حلاج

ستانی از ملایک در شرف باج

بنی آدم گروهی بس شریفند

لطیفند و شریفند و ظریفند

بنی آدم نباشد هر خسیسی

نباشد چون فرشته هر بلیسی

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

 

مثالی گویمت بنیوش آن را

که نشنیدست هرگز گوش آن را

هر آن شاهی که شاهی نیک داند

یکی سرهنگ را بر در نشاند

که تا نامحرمان را دور دارد

که شه در خلوت در آنجا سور دارد

کسی باید که نیک و بد بداند

در آرد نیک را و بد براند

نبد عرفان کسی را اندر این راه

بجز شیطان ز سرهنگان درگاه

حقیقت کار شیطان در میان نیست

ز لعنت کردنش چندان زیان نیست

چو مال و خلق را در خیل او کرد

برای مال خلقی میل او کرد

بجز اغوا خرد باری ندارد

ولی با خاصگان کاری ندارد

تو خود را خاص کن تا راه یابی

که تا عامی ز شیطان در عذابی

چو تو در دست نفس خود زبونی

منال از دست شیطان برونی

ز اول نفس خود را کن مسلمان

پی آنگه لعن کن بر نفس شیطان

چو می‌دانی به معنی لعن دوری‌ست

به دل زو دور شو لعن زبان چیست

تو نفس خویش را لعنت کن ای دوست

که دشمن‌تر کسی از دشمنان اوست

یقین دان کار شیطان را تمامت

به پیدا کردن این باشد قیامت

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

 

یکی جم نام وقتی پادشا بود

که جامی داشت کان گیتی‌نما بود

به صنعت کرده بودندش چنان راست

که پیدا می‌شد از وی هرچه می‌خواست

هر آن نیک و بدی اندر جهان بود

در آن جام از صفای آن نشان بود

چو وقتی تیره جام از زنگ گشتی

شه گیتی از آن دلتنگ گشتی

بفرمودی که دانایان این فن

بکردندی به علمش باز روشن

چو روشن گشت انجام دل افزای

بدیدی هر چه بودی در همه جای

حکیمی گفت جام آب بُد آن

منجم گفت اصطرلاب بُد آن

دیگر گفت بود آئینه راست

چنان روشن که می‌دید آنچه می‌خواست

به قدر علم خود گفتند بسیار

ولی آسان نشد این کار دشوار

بسی گفتند هر نوعی از این‌ها

نبود ان جام جم جز نفس دانا

چو نفس تیره روشن کرد انسان

نماید اندر او آفاق یکسان

چو انسان گشت اندر نفس کامل

شود بر کل موجودات شامل

ز چرخ و انجم و از چار ارکان

نموداری بود در نفس انسان

حقیقت دان اگر چه آدم است او

چو عارف شد به خود جام جم است او

بدار ای دوست گفت پیر خود پاس

نخستین نفس خود را نیک بشناس

که تا در وی ببینی هر دو عالم

ز راه صورت و معنی به یک دم

تو نفس خویش را نیکو ندانی

به دانستن خدا را چون توانی

نخستین نفس خود را بشناس و خَب باش

از آن پس طالب عرفان رب باش

… نفس … خدا نیست

وز او عرفان حق را آشنائیست

چو بشناسی نباشد زان وبالت

برون آئی به حکمت از ضلالت

دلت روشن شود از نور رحمن

شوی ایمن ز مکر و شر شیطان

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 132

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4334452
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث