به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خشوع مومنان جان نماز است

از آن معنی که با او دوست راز است

اگر از جان و دل با حق به رازی

یقین می‌دان که دایم در نمازی

اگر چه افضل طاعت نماز است

فضیلت بیشتر اندر نیاز است

مصلی را فلاح اندر خشوع‌ست

خشوع دوستان در عین جوع‌ست

ازیرا جوع باشد قوت مردان

شکم چون پر شود می‌دان ز شیطان

ببُر از خلق و با حق گیر پیوند

به کلّی اقتدا کن رکعتی چند

ز اول بفکن این دنیا پس سر

پس آن گاهی بگو الله اکبر

ز خاطر دور کن افعال مَنهی

به قول و فعل گو وجّهت وجهی

چو استادی دوانستی که جای‌ست

به هر سویی که روی آری خدای‌ست

چو میدانی که نیت چیست باری

به نیت کن چو خواهی کرد کاری

قرائت چیست با حق راز گفتن

نیاز خویش با حق باز گفتن

حضور قلب می‌باید در این کار

اگر داری وگرنه رو به دست آر

اگر چه ما نمازی می‌گزاریم

ولی در وی حضور دل نداریم

خداوندا حضوری بخش ما را

اجابت کن به فضلت این دعا را

تو را تا بود تو اندر وجود است

تنت فارق چو شیطان از سجود است

ولی چون بود خود را ترک کردی

برو کن سجده اکنون زانکه مردی

برو نیت نکو کن پس قدم نه

که نیت مومنان را از عمل به

نماز پنج وقتی سهل باشد

توان کردن چون این کس اهل باشد

نماز مومنان این بُد که گفتم

به یک معنی و دیگرها نهفتم

نماز مخلصان برتر از این‌ست

ندانستی‌ش پنداری همین است

نمازی کان به حق دین را ستون‌ست

یقین می‌دان صلوه دائمون‌ست

بسی خفتی کنون برخیز از خواب

جماعت فوت خواهد گشت دریاب

نخست از فاتحه بشناس خود را

بخوان پس قل هو الله احد را

نماز معنوی زان علی بود

که جان او ز نور حق جلی بود

که پیکان برکشیدش مرد از پای

نجنبید از حضور خویش از جای

تو هم گر عابدی بگذار عادت

که این‌ست ای اخی سر عبادت

نمازی کز سر صدق و صفا نیست

اگر در کعبه بگذاری روا نیست

مکن سهو نمازت در ره دین

بخوان یک راه ویل للمصلین

نمازی کان به سهو آری تمامت

جزایش ویل باشد در قیامت

برو جان پد بشنو ز محمود

کز اینش جز نصیحت نیست مقصود

نماز از صدق کن کان‌ست اولی

که تا یابی جزایش قرب مولی

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

 

ز دنیا و ز دنیادار شو دور

مباش از بهر دنیا بیش رنجور

که دنیا چون رباط است اندر این راه

بباید رفتنت زین جای ناگاه

ز نیک و بد هر آنچت خلق گویند

تو منت دار زانکت جامه شویند

کسی کت جامهٔ تن پاک شوید

یقین می‌دان که از تو سیم جوید

بدین معنی کسی کت جامهٔ جان

بشوید دار ازو منت فراوان

تن تو جامهٔ جان‌ست ای دوست

ولی وقتی که پاکیزه است نیکوست

غبار جامهٔ تن شوخ و چرک‌ست

ولیکن شوخ جان از کفر و شرک‌ست

لباس تن به آب جوی می‌شوی

طهور جان ز آب علم و دین جوی

ز خشم و کینه و از شهوت و آز

درونت پاک کن آنگه وضو ساز

از یراکر نباشد جان نمازی

اگر چه در نمازی بی‌نمازی

حدث دنیاست زیرا هست مردار

به ترک تا حدث از پیش بردار

چو دنیا را پیمبر خوانده جیفه

مکش جیفه دگر در بند نیفه

به توبه کوش تا یابی انابت

حقیقت این بود غسل جنابت

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

 

به کلی دور شو از رسم و عادت

بگو از جان و دل قول شهادت

برو در پیش کُن یک راه جان را

که قدری نیست اقوال زبان را

به اخلاص و یقین کن کار خود راست

که حق از بندگان خود همین خواست

بگویم تا بدانی چیست اخلاص

که قول و فعل تو حق را بود خاص

شهادت را حقوق‌ست و حدود است

چو بشناسی و بگذاری چه سود است

تو پنداری بدین قول رستی

شود فردا حمارت زانکه مستی

مسلمان نیست از تو جز زبانت

منافق این بود کردم بیانت

نفاق ای بی‌خبر چیزی دگر نیست

زبان گویان و دل را زان خبر نیست

مسلمان گشتة اکنون به یک عضو

به کل شو زانکه نافع نیست یک جزو

اگر دل با زبان یکسان کنی تو

هر آنچت گفت حق فرمان کنی تو

مسلمان حقیقت گشته باشی

ز شرک مشرکان بگذشته باشی

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

 

چه فرق‌ست ای پسر از جسم تا جان

چنان دان فرق از اسلام و ایمان

بدان کاسلام باشد حکم ظاهر

بود ایمان نصیب جان طاهر

تو شرح صدر از اسلام می‌دان

که مکتوب است اندر قلب ایمان

مسلمانی به دنیا سود دارد

بود ز دهر هرکه او بهبود دارد

مسلمانی همین قول زبان‌ست

چو گفتی خون و مالت در امان‌ست

ولی در آخرت ایمان‌ست در کار

برو مومن شو ای مسلم دگر بار

اگر با تو کسی بد کرد بد کرد

تو عفوش کن که او بر جان خود کرد

چو همسایه ز تو ایمن شد ای یار

شدی مسلم همین معنی نگه دار

در اسلام باشد سوی دنیا

در ایمان بود در کوی عقبی

ورای هر دوان راهی‌ است برتر

بکوش آنجای رس زین هر دو بگذر

به علم ار بگذری از اسلام و ایمان

یقین اندر رسی در ملک ایقان

یقین گردد تو را سر خدائی

نجوئی بعد از این او وی جدائی

اگر امروز بشناسی یقینی

یقین می‌دان که فردا هم به بینی

کسی کاینجا نیست از معرفت بار

نه بیند اندر آنجا هیچ دیدار

ز تن بگذر برو در عالم جان

که حالی جان رسد آنجا به جانان

تنت آنجا به کلی فقد گردد

بهشت نسیه حالی نقد گردد

بهشتی نه که می‌جویند هر کس

بهشتی کاندرو حق باشد و بس

بهشت عامیان پر نان و آب‌ست

به صورت آدمی لیکن دواب است

که جان آدمی زنده به علم است

کدامین علم انکش بار حلم است

مسلمانی که این ایمان ندارد

تنی دارد ولیکن جان ندارد

کسی کز چشم دل گشته است اعمی

وی از اموات می‌دان نی ز احیا

حیات عاریت را نیست مقدار

حیات اصلی از مردی به دست آر

مرا زین کشف سرّ این بود مقصود

که بنمایم مقام پاک محمود

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

 

چه نیکو گفت آن پیر سخندان

بدان عامی سرگردان و حیران

که صوفی و امام و شیخ و زاهد

سه ماهه دار و قرآن خوان و عابد

مرقع‌پوش و صاحب تاج و کشکول

میان مردمان گردیده مقبول

خطیب و واعظ و مفتی و قاضی

مدبر بر وقوف حال و ماضی

همه گشتی و شد کارت به سامان

کنون وقت‌ست اگر گردی مسلمان

مسلمانی ورای این مقام است

بگویم با تو رمزی کان کدام است

به کس مپسند آنچت نیست درخور

مسلمانی همین است ای برادر

ولی ایمان ورای این و آن‌ست

که ایمان علم خاص الخاص جان‌ست

چو یشناسی یقین تو این معانی

حقیقت سر ایمان را بدانی

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:31 PM

 

از آن گلشن گرفتم شمه‌ای باز

نهادم نام او را گلشن راز

در او راز دل گلها شکفته است

که تا اکنون کسی دیگر نگفته است

زبان سوسن او جمله گویاست

عیون نرگس او جمله بیناست

تامل کن به چشم دل یکایک

که تا برخیزد از پیش تو این شک

ببین منقول و معقول و حقایق

مصفا کرده در علم دقایق

به چشم منکری منگر در او خوار

که گلها گردد اندر چشم تو خار

نشان ناشناسی ناسپاسی است

شناسایی حق در حق شناسی است

غرض زین جمله آن کز ما کند یاد

عزیزی گویدم رحمت بر او باد

به نام خویش کردم ختم و پایان

الهی عاقبت محمود گردان

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:29 PM

 

بت ترسا بچه نوری است باهر

که از روی بتان دارد مظاهر

کند او جمله دلها را وشاقی

گهی گردد مغنی گاه ساقی

زهی مطرب که از یک نغمهٔ خوش

زند در خرمن صد زاهد آتش

زهی ساقی که او از یک پیاله

کند بیخود دو صد هفتاد ساله

رود در خانقه مست شبانه

کند افسون صوفی را فسانه

وگر در مسجد آید در سحرگاه

بنگذارد در او یک مرد آگاه

رود در مدرسه چون مست مستور

فقیه از وی شود بیچاره مخمور

ز عشقش زاهدان بیچاره گشته

ز خان و مان خود آواره گشته

یکی مؤمن دگر را کافر او کرد

همه عالم پر از شور و شر او کرد

خرابات از لبش معمور گشته

مساجد از رخش پر نور گشته

همه کار من از وی شد میسر

بدو دیدم خلاص از نفس کافر

دلم از دانش خود صد حجب داشت

ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت

درآمد از درم آن مه سحرگاه

مرا از خواب غفلت کرد آگاه

ز رویش خلوت جان گشت روشن

بدو دیدم که تا خود چیستم من

چو کردم در رخ خوبش نگاهی

برآمد از میان جانم آهی

مرا گفتا که ای شیاد سالوس

به سر شد عمرت اندر نام و ناموس

ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت

تو را ای نارسیده از که واداشت

نظر کردن به رویم نیم ساعت

همی‌ارزد هزاران ساله طاعت

علی‌الجمله رخ آن عالم آرای

مرا با من نمود آن دم سراپای

سیه شد روی جانم از خجالت

ز فوت عمر و ایام بطالت

چو دید آن ماه کز روی چو خورشید

بریدم من ز جان خویش امید

یکی پیمانه پر کرد و به من داد

که از آب وی آتش در من افتاد

کنون گفت از می بی‌رنگ و بی‌بوی

نقوش تختهٔ هستی فرو شوی

چو آشامیدم آن پیمانه را پاک

در افتادم ز مستی بر سر خاک

کنون نه نیستم در خود نه هستم

نه هشیارم نه مخمورم نه مستم

گهی چون چشم او دارم سری خوش

گهی چون زلف او باشم مشوش

گهی از خوی خود در گلخنم من

گهی از روی او در گلشنم من

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:29 PM

 

بود محبوس طفل شیرخواره

به نزد مادر اندر گاهواره

چو گشت او بالغ و مرد سفر شد

اگر مرد است همراه پدر شد

عناصر مر تو را چون ام سفلی است

تو فرزند و پدر آبای علوی است

از آن گفته است عیسی گاه اسرا

که آهنگ پدر دارم به بالا

تو هم جان پدر سوی پدر شو

بدر رفتند همراهان بدر شو

اگر خواهی که گردی مرغ پرواز

جهان جیفه پیش کرکس انداز

به دونان ده مر این دنیای غدار

که جز سگ را نشاید داد مردار

نسب چبود تناسب را طلب کن

به حق رو آور و ترک نسب کن

به بحر نیستی هر کو فرو شد

«فلا انساب» نقد وقت او شد

هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت

ندارد حاصلی جز کبر و نخوت

اگر شهوت نبودی در میانه

نسب‌ها جمله می‌گشتی فسانه

چو شهوت در میانه کارگر شد

یکی مادر شد آن دیگر پدر شد

نمی‌گویم که مادر یا پدر کیست

که با ایشان به عزت بایدت زیست

نهاده ناقصی را نام خواهر

حسودی را لقب کرده برادر

عدوی خویش را فرزند خوانی

ز خود بیگانه خویشاوند خوانی

مرا باری بگو تا خال و عم کیست

وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست

رفیقانی که با تو در طریق‌اند

پی هزل ای برادر هم رفیق‌اند

به کوی جد اگر یک دم نشینی

از ایشان من چه گویم تا چه بینی

همه افسانه و افسون و بند است

به جان خواجه که این ها ریشخند است

به مردی وارهان خود را چو مردان

ولیکن حق کس ضایع مگردان

ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل

شوی در هر دو کون از دین معطل

حقوق شرع را زنهار مگذار

ولیکن خویشتن را هم نگهدار

زر و زن نیست الا مایهٔ غم

به جا بگذار چون عیسی مریم

حنیفی شو ز هر قید و مذاهب

درآ در دیر دین مانند راهب

تو را تا در نظر اغیار و غیر است

اگر در مسجدی آن عین دیر است

چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر

شود بهر تو مسجد صورت دیر

نمی‌دانم به هر حالی که هستی

خلاف نفس کافر کن که رستی

بت و زنار و ترسایی و ناقوس

اشارت شد همه با ترک ناموس

اگر خواهی که گردی بندهٔ خاص

مهیا شو برای صدق و اخلاص

برو خود را ز راه خویش برگیر

به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر

به باطن نفس ما چون هست کافر

مشو راضی به دین اسلام ظاهر

ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان

مسلمان شو مسلمان شو مسلمان

بسا ایمان بود کز کفر زاید

نه کفر است آن کز او ایمان فزاید

ریا و سمعه و ناموس بگذار

بیفکن خرقه و بربند زنار

چو پیر ما شو اندر کفر فردی

اگر مردی بده دل را به مردی

به ترسازاده ده دل را به یک بار

مجرد شود ز هر اقرار و انکار

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:29 PM

 

ز ترسایی غرض تجرید دیدم

خلاص از ربقهٔ تقلید دیدم

جناب قدس وحدت دیر جان است

که سیمرغ بقا را آشیان است

ز روح‌الله پیدا گشت این کار

که از روح القدس آمد پدیدار

هم از الله در پیش تو جانی است

که از قدوس اندر وی نشانی است

اگر یابی خلاص از نفس ناسوت

درآیی در جناب قدس لاهوت

هر آن کس کو مجرد چون ملک شد

چو روح الله بر چارم فلک شد

ادامه مطلب
دوشنبه 20 شهریور 1396  - 8:29 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 132

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4338203
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث