خدایگانا ، رنج فراق مجلس تو
دراز گشت ، مرین را نهایتی باید
ز بارگاه تو دوری عقوبتیست بزرگ
درین مقابله آخر جنایتی باید
خدایگانا ، رنج فراق مجلس تو
دراز گشت ، مرین را نهایتی باید
ز بارگاه تو دوری عقوبتیست بزرگ
درین مقابله آخر جنایتی باید
هرگز آن راحتم نخواهد شد
کان نگار از خمار مینالید
خفته در روی و چاکری مشفق
پشت او را بناز می مالید
کیر اندر میان شلوارم
پیرهن پیرهن همی پالید
مهی ، کندر سمرقند از لب او
نبات مصر را جان می فزاید
اگر طوطی طبع جان فزاید
بشاخ شکر نابش گراید
بشولد مر طبق را بر طریقی
که در تک آنچه باشد بر سر آید
پس آنگه بر سر شاخ فراغت
بهر لحنی ، که خواهی ، می سراید
علمت ، ای صابر بن اسمعیل
روی عالم همی بیاراید
رفعت قدر تو بپای شرف
تارک آسمان همی ساید
تویی آنکس ، که در بدایع نظم
مثل تو روزگار ننماید
همه دانش ز طبع تو خیزد
همه معنی ز لفظ تو زاید
چرخ ذکر ترا نپوشاند
دهر عز ترا نفرساید
هر که پیش تو یاد نظم آرد
بیقین دان که : باد پیماید
تو ستودی مرا و مثل مرا
زیبد ، از روزگار بستاید
منم آنکس که صیقل نظمم
زنگ از تیغ فضل بزداید
خامهٔ من ، که هست بسته میان
بستهٔ مشکلات بگشاید
علهاییست بس شریف ، کزان
یک زمان فکرتم نیاساید
جز برای ریاضت خاطر
همتم سوی نظم نگراید
می ندانی کمال علم مرا
دیر عهدی ندیدم ، شاید
متهم کرده ای مرا بحسد
از چو من کاملی حسد ناید
تا جمال کمال من بیند
تیز بین دیده ای همی باید
طیبتی کردم ، این معاذ الله !
تا ازین وحشتی نیفزاید
مجلس سامی حمید الدین
که همه جز بمهر نگراید
بخصال حمید خویش همی
رونق محمدت بیفزاید
شرع را زیور شمایل او
گوش و گردن همی بیاراید
کف او از کرم نیارامد
دل او از هنر نیاساید
رفعت قدر تو بزیر قدم
آسمان را همی بفرساید
زادهٔ بحر و کان خجل گردد
زان سخن ، کز ضمیر او زاید
چرخ بر کینه روز و شب ، دندان
بر بداندیش او همی خاید
مدتی بس مدید شد ، که مرا
هیچ تشریف می نفرماید
بر گزافه چنین روا نبود
آخر این را بهانه ای باید
بر دل او اگر غباری هست
من چه دانم ؟ چو باز ننماید
هاش الله ! اگر ز من چیزی
بر خلاف رضای او آید
بی خطابات او همی رخ من
دیده از خون دل بیالاید
نیست جایز که آن چنان مخدوم
بر چنین خادمی نبخشاید
اوست آن قاضیی که دانش او
کار عالم همی بپیراید
خود نگه کرد بایدش کین حکم
خاصه در شرع مردمی ، شاید ؟
تا وفای سپهر سود کند
تا جفای زمانه بگزاید
او بماناد شاد ، کاتش غم
جان خصمش همی بپالاید
طبعت ، ای صابران اسمعیل
هست دریا ، که درهمی زاید
لفظ تو گوش و گردن معنی
بجواهر همی بیاراید
نثر تو شمع انس افروزد
نظم تو روح روح افزاید
عقدهایی که در علو م افتد
همه جز خاطر تو نگشاید
قصب سبق دست رتبت تو
در بلندی ز چرخ برباید
ز نک خورده حسام دانش را
صیقل فکرت تو بزداید
از چار طبع در دو زبان
یک هنرمند چون تو ننماید
دست تو دامن شرف گیرد
پای تو تارک فلک ساید
فضل را روزگار کی پوشد ؟
کسب بگل آفتاب ننداید
خصم گر زشت گویدد ، دریا
بدهان سگی نیالاید
کلک پیراسته سر تو ، همه
زلف ابکار نظم پیراید
با تو ای پیر عقل برنا بخت
هیچ برنا و پیر برناید
فلک فضلی و مآثر تو
چون فلک تا ابد نفرساید
طبعت آن بوته شد ، که جز دروی
عقل زر هنر نیالاید
نایبات فلک بناب بلا
جگر حاسد تو می خاید
هست در سیرت و سریرت تو
از بزرگی هر آنچه می باید
نظم ، کز طبع تو رود ، در حال
همه آفاق را بپیماید
روح مجروح را طبیب خرد
دارو از گفتهٔ تو فرماید
عندلیبم خطاب کردستی
هر خطابی که تو کنی شاید
عندلیبیست این رهی ، که بعمر
جز ثنای تو هیچ نسراید
می ستاید ترا و در هر باب
مستحقی ، اگرت بستاید
اعتذاری نوشته ای ، که مرا
جز بدان جان همی نیاساید
خوب شعری چنان ، که گر شعری
بیند آنرا ، ز شرم برناید
اینکش همچو حرز می خوانم
تامرا حادثات نگزاید
خود نبودست وحشتی ، و ربود
با چنان اعتذار کی پاید ؟
بیقین دان که : بعد ازین جانم
جز بسوی رضات نگراید
تو ستودی مرا و مثل مرا
زیبد ار روزگار بستاید
جز برای ریاضت خاطر
همتم سوی نظم نگراید
گزین فخر دین ، آن شجاعی، که چرخ
مرو را بمردی قرینه ندید
بجام رضا همچو مردان مرد
شراب قضا بستد و در کشید
ز دار فنا شد بدار بقا
در آن خطه جای اقامت گزید
مپنداردا، هیچ کوته نظر
که آن شخص در زیر خاک آرمید
بلی ، از جهان فرومایه رفت
و لیکن بفردوس اعلی رسید
بپر سعادت چو روح الامین
بدین سقف زنگارگون بر پرید
چو از عیب هاجان او پاک باد
برون رفت ازین خاکدان پلید
جواب کریم جمال خراسان
رسید و بدان انس جان می فزاید
ز هر خط او اندهی می گریزد
ز هر لفظ او مشکلی می گشاید
بسی مهتری کرد در لفظ و معنی
وزو جز چنین مهتری ها نیابد
مرا کف کافی او داد راحت
گرش پای میمون نرنجید ، شاید
چو از گنج اقلام او رنجه بودم
مرا رنج اقدام او می نباید
ملک شاعران بنظم و بنثر
خادم صدر خود ، مرا بستود
تا بدان نظم و نثر حرمت او
نزد اشراف مملکت بفزود
نظم و نثری، که در طراوت و لطف
هیچ گوشی نظیر آن نشنود
درج سحری ، کزو ببنده رسید
درج کی بود؟ درج گوهر بود
جان بیاسود از آن خطاب و لیک
لحظه ای از ثنا زبان ناسود
بر بیاض و سواد او کردند
آفرین اختران چرخ کبود
شد تراز مفاخر بنده
این خداوندیی، که او فرمود
بار محنت ز شخص من برداشت
زنگ انده ز جان من بزدود
ای بزرگی که در کمال و هنر
چرخ گردان نظیر تو ننمود
چشم عقل تو راز دهر بدید
پای قدر تو اوج چرخ بسود
در علو دست همت عالیت
قصب سبق از آسمان بربود
دانشت را عدو نکرد انکار
کس بگل آفتاب را نندود
داند ایزد که: شخص من بنده
زیر پای فراق تو فرسود
عیشم از باد اندهان پژمرد
رویم از خون دیدگان آلود
در دلم آتش غمیست، کزو
نفسم پر شرار گشت چو دود
دیدهٔ من اگر غندوستی
جز برای خیال تو نغنود
من ز تو دورم و بدو معنی
هستم از بخت خویش ناخشنود
ای دریغا! همی زنم، لیکن
ای دریغا! که می ندارد سود
باز خر از فراق خویش مرا
که دلم در فراق تو پالود
ملک شاعران تویی، لابد
بر رعایا ببایدت بخشود
دارم از فضل حق طمع که : مرا
برساند ببارگاه تو زود
نکند با عدو مدارا سود
از بر قرب دور باید بود
گرچه داری بناز کژدم را
بزند هر کجات یابد، زود