به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

رمضان آمد و آورد ز فردوس برین

صد هزاران مدد خیر بر شاه زمین

رمضان ناظم اسباب صیامست و قیام

ای همه شادی آن ماه که او هست همین !

دیده از هیبت او طایفهٔ شرک فتور

گشته از حشمت او قاعدهٔ شرع متین

اندرین ماه که از خلد جهان راست بشیر

وندرین بخت که بر خیر خرد راست معین

مرحبا آن که نهد افسر طاعت بر سر

حبذا آنکه کشد مرکب تقوا در زین

علم فسق نگون گشت در اطراف جهان

چون بر انگیخت مه روزه بهر گوشه کمین

چهره بنمود هلالش ز صف چرخ چنانک

در صف حرب کمانی بکف نصرة دین

زین کمان دیو لعین کرد هزیمت چنانک

از کمان شه آفاق بداندیش لعین

خسرو قلعه گشایی ، اتسز غازی ، که شدست

دل اعدا ز خیالات حسمامش غمگین

آن هدی را بهمه سعی دلش کرده ضمان

و آن جهان را بهمه خیر کفش گشته ضمین

شده در دیدهٔ تایید مساعیش بصر

شده در قالب اقبال معالیش نگین

سال ومه از فلکش بوده سعادت تعلیم

روز و شب از ملکش بوده کرامت تلقین

با فلک همت فرخندهٔ او کرده قران

با جهان دولت پایندهٔ او گشته قرین

ای تو چون در و ترا بیضهٔ اسلام صدف

وی تو چون شیر و ترا حوزهٔ اقبال عرین

خاک میدان تو ابنای وغا را بستر

خشت درگاه تو اصحاب شرف را بالین

بر ثنای تو گشادند زبان میر و وزیر

بر هوای تو ببستند میان خان و تگین

تا بتابد همی از طارم گردون خورشید

تا بروید همی از ساحت بستان نسرین

باد از ملک تو اکناف جهان را رونق

باد از عدل تو ابنای زمان را تزیین

بر زمین کس نبرد نام بزرگت بدعا

که نه در عرش کند روح امینش آمین

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

قاهر اصحاب بدعت ، ناصر اعلام دین

صدر دولت را مغیت و اهل ملت را معین

خسرو و غازی ، علاء دولت ،آن شاهی که هست

بر سریر مملکت صاحب قران راستین

آن خداوندی ، که در هیجا جهاندرخش کین

یسر دارد بر یسار و یمن دارد بر یمین

کرده جودش روزی اولاد آدم راضمان

گشته رایش رونق احوال عالم را ضمین

هم بسعی دولتش ارباب حاجت را یسار

هم بحق نعمتش اصحاب دولت را یمین

بر طریق دولت او مدخل دارالسلام

در فضای همت او منزل روح الامین

از همه آفات گردون ذات او دیده امان

بر همه اسرار گیتی رأی او بوده امین

کرده بر اطراف گردون رفعت قدرش مکان

گشته از اکناف عالم بسطت جاهش مکین

شهریارا ، چون تو گیری رمح در هیجا بکف

پیر گردد در رحم از بیم رمح تو جنین

آسمان زیر نگین تست ، نی نی این خطاست

خود چه باشد آسمان تا باشدت زیر نگین؟

هست از لفظ بدیع و طلعت میمون تو

زندگی در شخص دانش ، روشنی در راه دین

بازوی با اقتدار و کف با احسان تو

از شجاعت شد مرکب و ز مروت شد عجین

یا دم این عیسی مریم تو داری در نفس

یا کف موسی عمران را تو داری در جبین

حاتم طایی تویی، چون جود ورزی روز مهر

رستم سکزی تویی ، چون حرب سازی روز کین

نی، غلط کردم، که باشد سایل جود تو آن

نی، خطا گفتم ، که باشد سخره حرب تو این

زود دینی آمده در تحت امر و نهی تو

از لب دریای مکران، تا لب دریای چین

سجده برده بر در بالای تو میر و وزیر

بوسه داده بر کف میمون تو خان و تگین

هم در ایام صبی آن کردی از مردی ، کزان

اندر اقبالت گمان بدسگالان شد یقین

وز صمیم ازض منقشلاق حصنی بستدی

همچو جاه خود رفیع و همچو رای خود متین

تاختی چون باد مرکب بر چنان کوه بلند

یافتی در حال نصرة بر چنان حصن حصین

ای بسا قالب! که تو بخون اندر غریق

وی بسا پیکر! که تو کردی بخاک اندر دفین

آن فتوحی کامد از اعلام تو اندر وجود

عاجزست از شرحش اقلام کرام الکاتبین

نعرهٔ فتح تو خیزد از ملک در زیر عرش

چون خرامد مرکب میمون تو در زیر زین

شاد باش، ای کرده اعلام تو نصرة قران

دیر زی، ای گشته با اقدام تو دولت قرین

ظلم از طبعت بپرهیزد چو ظل از آفتاب

عدل با عقلت بسازد چو لبن با انگبین

حسن احوال تو آرد نیک خواهان را طرب

حشمت سهم تو دارد بدسگالان را حزین

امر رب العالمین را پیش رفتی، لاجرم

کسب کردی محمدت را ،حمد رب العالمین

هم ز راه عرف و عادت، هم ز روی دین و شرع

این‌چنین باید که ‌کردی، آفرین باد، آفرین !

رونقی نارد بروز حرب خنجر در نیام

قیمتی نارد بنزد خلق گوهر در زمین

تا که باشد چهرهٔ جانان برنگ ارغوان

تا که باشد عارض دلبر بسان یاسمین

باد سال و مه ترا دولت غلام آستان

بادا روز و شب ترا نصرة تر از آستین

هرچه عصمت باشد، از تأیید یزدانی بیاب

هر چه حشمت باشد، از اقبال ربانی ببین

گاه صهبای مراد از جام فیروزی بچش

گاه ریحان نشاط از از باغ بهروزی بچین

با بقای جاودان درین قصر چو خلد

باده‌های سلسبیل از لعبت چون حور عین

بر بط و چنگ خوش از خنیاگران بزم تو

برده آب بار بد، بنشانده باد رامتین

کی‌ تواند جز من اندر وصف اخلاق تو گفت؟

این چنین شعر متین و این چنین سحر مبین

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

چو از حدیقهٔ مینای چرخ سقلاطون

نهفته گشت علامات چتر آینه گون

ز نقشهای عجیب و ز شکلهای غریب

صحیفه های فلک شد چو صحف انگلیون

جناح نسر و سلاح سماک هر دو شدند

ز دست چرخ مرصع بلؤلو مکنون

بحسن روی قمر همچو طلعت لیلی

بضعف شکل سها همچو قالب مجنون

شعاع شعری اندر میان ظلمت شب

چنان که در دل جهال و هم افلاطون

شهاب همچو حسامی برهنه کرده بحرب

سهیل همچو سنانی خضاب کرده بخون

شبی دراز وز حیرت فلک درو ساکن

و لیکن از دل من برده هجر یار سکون

مهی ، که کردتم را ببند فتنه اسیر

بتی ، که کرد دلم را بدست عشوه زبون

زبان من شده در وصف زلف او عاجر

روان من شده بر نقش روی او مفتون

چو نون و چون الفست او بابرو و بالا

وزوست قد الف شکل من خمیده چو نون

فراق یار بود صعب در همه هنگام

و لیک باشد هنگام نوبهار فزون

کنون که دست طبایع بسان فراشان

بباغ وراق ستبرق فگند و بوقلمون

فشاند مشک و قرنفل بجای گرد ریاح

نمود لعل و زبرجد بجای میوهٔ غصون

کنار باغ همه پر خزاین دارا

فضای راغ همه پر دفاین قارون

فراق از گل و گلرخ بدین چنین فصلی

ز امهات جنونست و الجنون فنون

منم که بهر تماشای باغ، همچو صبا

ز لهو رفتم و رفتم ز باغ و راغ برون

بران براق نشستم ، که هست پیکر او

چو بیستونی ، در زیر او چهار ستون

گهی چو شکل پلنگان دونده بر کهسار

گهی بشبه نهنگان رونده در جیحون

بزیر زینش نیایی بوقت پویه شموس

بزیر رانش نبینی بگاه وقفه حرون

نهاده رخ برهی ، کندرو نیابد کس

بجز لقای فنا و بجز خیال منون

هزار خوف در اطراف او شده موجود

هزار فتنه باکناف او شده مقرون

قرارگاه افاعی همه جبال و قفار

مقامگاه شیاطین همه سهول و حرون

درو بهیبت نازل نوایب گیتی

درو بعبرت ناظر کواکب گردون

ز سهم راه مرا آیت طرب منسوخ

ز هجر یار مرا رایت نشاط نگون

گهی چو هامون از آتش دلم دریا

گهی چو. دریا از آب دیده ام هامون

ز بهر حفظ تن و جانم اندرو خوانده

ثنای صدر بزرگ خدایگان چو فسون

عنا بلهو بدل شد ، چو سوی حضرت شاه

مرا ستارهٔ اقبال گشت راهنمون

ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز

که هست تابع حکمتش قضای کن فیکون

بجنت جاه بزرگش فضای عالم خرد

بپیش قدر بلندش محل گردون دون

بمهر حضرت او جان عاقلان مشعوف

بدست منت او شخص فاضلان مرهون

خدایگانا ، آنی که در خرد نارد

قران انجم گردون قرین تو بقرون

ببحر کف تو قواص مکرمات از در

سفینهای امل را همی کند مشحون

زسعی بخت تو اقبال کوکب مسعود

بگرد صدر تو پرواز طایر میمون

محیط فضل و هنر را ضمیر تو مرکز

حساب مجد و شرف را جلال تو قانون

بیت احزان یاد تو سلوت یعقوب

بجوف ماهی نام تو دعوت ذوالنون

هزار صاعقه در یک شکوه تو مضمر

هزار فایده در یک حدیث تو مضمون

بقدر مرتبه دار تو همچو کیکاوس

بجاه غاشیه دار تو همچو افریدون

ز شخص تیر فلک سهم تو ربوده حیات

ز فرق گاو زمین باس تو شکسته سرون

هوای بزم بطیب سخای تو ممزوج

زمین رزم بخون عدوی تو معجون

برنده نسل عدو خنجر تو چون کافور

سپرده هوش یلان هیبت تو چون افیون

ز وصف بر تو عاجز شده بیان عقول

ز کنه قدر تو قاصر شده مجال ظنون

بامر و نهی ترا بهر چاکری منقاد

بحل و عقد ترا چرخ بنده ای ماذون

ز هر ذنوب دل تو منزهست و بری

ز هر عیوب تن تو مطهرست و مصون

بحشمت تو قوی گشت پشت دین رسول

چو پشت موسی عمران بشرکت هارون

بشد خلاف دربان کاخ مأمونی

بعهد تو ز شرف چون خلاف مامون

چو بیضهٔ حرمست و چون روضهٔ ارمست

به ایمنی و خوشی از تو این بلاد اکنون

سکون گرفت و مطهر شد از همه آفات

ز حد ری بحسام تو تا بآبسکون

اگر عدوی ترا در سرست سودایی

بدفع سودا تیغت بسست افتینون

همیشه تا که بود در فراق عاشق را

دلی چو آذر و رخساره ای چو آذریون

موافقان تو بادند سال و مه مسرور

مخالفان تو بادند روز و شب محذون

همه حدیث خلایق ثنای صدر تو باد

و گر چه هست در امثال : کلحدیث شجون

بحشمت تو شده رام گنبد توسن

بهیبت تو شده نرم اختر وارون

ز حادثات جهان و ز نایبات فلک

نگاهدار تن و جانت ایزد بی چون

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

ای عادت تو همه جفای من

یک باره گذاشته وفای من

اندیشهٔ مکن همه وفای تو

و اندیشهٔ تو همه جفای من

ای در طلب رضای تو جانم

هرگز نکنی طلب رضای من

در منزل مهر تست رخت من

د موقف عشق تست جای من

بیگانه شدم ز صبر و از شادی

تا عشق تو گشت آشنای من

بر دعوی عشق تست همواره

چشم من و روی من گوای من

هر چند که پادشاه اسلامم

عشق تو شدست پادشای من

این فخر نه بس که گویی اتسز راست

دل گشته مسخر هوای من

آنم که بقای دولت و عزت

بستست خدای در بقای من

بگرفته عنان ملک دست من

سوده برکاب فتح پای من

پیراهن چرخ را گریبان شد

از مرتبه ، دامن قبای من

نی سیر ستاره جز بحکم من

نی گشت زمانه جز برای من

گشتست غبار عرصهٔ هیجا

هنگام مصاف توتیای من

سحر همه صفدران بیوبارد

آن نیزهٔ همچو اژدهای من

سرها درود ، چو گندا ، از کین

از خنجر همچو گند نای من

برباید افسر سلاطین را

ذز معرکه تیر جان ربای من

صد علم بود کمین حدیث من

صد گنج بود کهین عطای من

شومست و مبارکست و چونین به

مر دشمن و دوست را لقای من

خوارزمشهی نیافرید ایزد

داند همه خلق ، جز برای من

تا روز قضا بنصرة ایمان

بس باد معین من خدای من

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

ای غریو کوس تو در گوش بانگ ارغنون

جزع گشت فام از گرد خیلت گنبد فیروزه گون

با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا

در کف سهم تو جان گرد نان مانده زبون

در فلک از عمر تو معمور عالمهای جان

بر زمین از تیغ تو موجود دریاهای خون

دست گوهر ببخشد ، زان قبل شمشیر تو

گوهر خود را نیارد از حجاب خون برون

عرصهٔ تأیید تو وفد سعادت را مقر

قوت اقبال تو سقف سیادت را ستون

حاجیان بودند ایام ترا در خسروی

آن همه گردنکشان از عهد آدم تا کنون

ای شده ایام مکاران ز سهم تو سیاه

وی شده اعلام جباران ز تیغ تو نگون

هر که در ایام تو لاف جهانداری زند

عقل مجنون خواندش ، آری جنون باشد فنون

هست دریا با وجود بسطت جود تو خرد

هست گردون با کمال رفعت قدر تو دون

گر مضا دارد فلک ، دارد ز عزم تو مضا

ور سکون دارد زمین ، دارد ز حزم تو سکون

مایهٔ جاهت فزون از قدر آفاق و نفوس

پایهٔ قدرت برون از حد اوهام و ظنون

بوده عونت خنجر وزو بین دولت را فسان

گشته نامت عقرب و تنین گردون را فسون

در دو دست تو کمان و تیر چون نون و الف

کرده بالای الف شکل بداندیشان چو نون

زین ران حشمت تو چرخ کی باشد سموش؟

زیر زین دولت تو دهر کی گردد حرون ؟

قالب اقبال را آثار تو گشته حلل

دوحهٔ آمال را اخبار تو گشته غصون

گر شود قدرت مجسم پر شود جوف فلک

ور شود عقلت مقسم گو شود خوف جنون

با وفاقت عاقلان را آشنایی در قلوب

وز جمالت ناظران را روشنایی در عیون

نیست انواع فضایل جز بصدر تو عزیز

نیست اعراض افاضل جز بجاه تو مسون

روزگار دیگری اندر میان روزگار

وز تو هم منت خلایق را بحاصل ، هم منون

تا نباشد زینت عز معالی چون هوان

تا نباشد حرمت حد مساعی چون محون

طعمهٔ جود تو بادا هم جبال و هم بحور

عرصهٔ ملک تو بادا هم سنین و هم قرون

قدر تو اندر جلالت ، ملک تو اندر ثبات

این چو چرخ باستان و آن چو کوه بیستون

عین تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد

بدسگال جاه تو کم باد و عمر تو فزون

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

جانا ، طریق مهر و وفا اختیار کن

با ما بکوی مهر و وفا روزگار کن

بی تو ز اسب شادی و رامش پیاده ایم

ما را بر اسب شادی و رامش سوار کن

ای بی قرار کرده دل من چو ذلف خویش

آخر شبی به زاویهٔ ما قرار کن

با روی چون شکفته گلی در بهار حسن

از روی خویش خانهٔ ما چون بهار کن

از جزع ما بگریه گهرها نثار گیر

وز لعل خود بخنده شکرها نثار کن

ما را بحق عشق تو دیرینه خدمتیست

بر ما بحق خدمت دیرینه کار کن

از اشک دیده چهرهٔ ما پرنگار گشت

از نقش چهره دیدهٔ ما پرنگار کن

دامست طرهٔ تو و دانه است خال تو

زان دام و دانه جان و دل ما شکار کن

خواهی که افتخار کند از تو روزگار

از روزگار نصرة دین افتخار کن

پیوسته قصد خدمت این شهریار دار

همواره میل حضرت این شهریار کن

گر قدر بایدت بر او اختلاط جوی

ور جاه بایدت در او اختیار کن

ای شیر چرخ ، جان حسودش شکار گیر

وی تیغ صبح ، سینهٔ خصمش فگار کن

خوارزمشاه ، ای بهنر نازش ملوک

بنیاد ملک خود بهنر استوار کن

در راه دین مواقف مشهور خویش را

صدر لطایف ورق اعتبار کن

ای آفریده ایزدت از بهر کارزار

با دشمنان خطهٔ دین کار زار کن

تو آسمان عدل و سخایی و تا بحشر

بر قطب مکرمات و معالی مدار کن

ابر یمین خویش بر اهل هدی فشان

وز فیض جود خود همه را با یسار کن

آن را که حاسد تو بود تاج دار ساز

و آن را که ناصح تو بود تاجدار کن

بر جمع شرک صاعقهٔ بی شمار بار

بر اهل فضل مکرمت بی شمار کن

پشت زمین ز خنجر خود پر شیار دار

روی فلک ز موکب خود پر غبار کن

در هر دیار کز نفر فتنه آیتیست

برخیزد و قصد آن نفر و آن دیار کن

نیلوفری حسام بر آهیچ از نیام

وز خون اهل شرک جهان لاله زار کن

از آب و باد و آتش تیغ و سنان و تیر

بر خاک معرکه همه را خاکسار کن

از ضربت عنا دلشان پر نهیب درا

وز شربت فنا سرشان پر خمار کن

در رزمگه ز تیغ بر افروز آتشی

وز وی دل مخالف هر پر شرار کن

چون داد کردگار ترا هر چه خواستی

پیوسته شکر موهبت کردگار کن

تا هست عدل بر تن خود عدل جفت دار

تا هست علم بر در خود علم یار کن

تا روز حشر مرکب اقبال خویش را

از رشتهٔ دو رنگ زمانه غیار کن

در باغ تا که خار بود همنشین گل

در باغ مملکت گل بدخواه خار کن

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

منت خدای را ، که بتأیید آسمان

آمد بمستقر خلافت خدایگان

فخر ملوک نصرة دین ، خسوری کزوست

هم رامش زمین و هم آرامش زمان

عالی علاء دولت و دین کز علو جاه

در دهر مقتدا شد و در ملک قهرمان

آن شهریار غازی و آن میر کامگار

آن پشت دین تازی و آن روی دودمان

شاهی ، که از لطایف اخلاق فرخش

گردد صمیم بادیه چون صحن بوستان

شاهی ، که حادثات زمانه بخفت خوش

تا بر زمانه حشمت او گشت پاسبان

در چشم جود و جسم کرم طبع و دست او

بایسته تر زدیده و شایسته تر زجان

یابد سگال کوشش او خوف بی رجا

بر نیک خواه بخشش او سود بی زیان

بر حکم چرخ حکمت او گشته مطلع

وز سر فتح خنجر او بوده ترجمان

ای باز کرده از پی مواکب دولت بزیر چنگ

عزم ترا مراکب نصرة بزیر ران

بر باره ای نشسته، که با سیر اوست تنگ

هم شاهراه انجم و هم عرصهٔ جهان

چون بحر با مهابت و چون کوه باشکوه

چون چرخ با صلابت و چون دهر با توان

ثابت بگاه و قفه نمایندهٔ یقین

مسرع بگاه حمله نمایندهٔ گمان

در ظلمت غبار و غا نور جبهتش

تابنده چون ضیا و شرر در دل دخان

اطراف او چو خامه و در سیر طی کند

چون نامه هفت قسم زمین را بیک زمان

تیغی ترا بدست ، که بروی مبینست

از فتح صد امارت و از مرگ صد نشان

با صفوت روان و شود وقت کار زار

با قالب مخالف دین جفت چون روان

از حد او نباشد افلاک را نجات

وز ضرب او نباشد ایام را امان

دارد نهاد و گونهٔ نیلوفری ولیک

خاک مصاف گیر ازو رنگ ارغوان

تو بر چنان براق که دارد شرف دلیل

در کف چنین حسام که دارد ظرف نشان

لشکر کشیده زیر حصاری ، که صحن اوست

هم معدن تجارت و هم جای امتحان

انواع فتنه را شده اطراف او مقر

و اسباب کینه را شده اکناف او مکان

بتوان ازو مشاهده کرد بچشم سر

کیفیفت کواکب و اشکال آسمان

جاسوس اختران شود و ناظر فلک

بر سطح او بمدت نزدیک پاسبان

وانگاه ساخته ز پی انس جان خویش

رزمی که خیره گردد ازو عقل انس و جان

تا زنده گشته همچو دعای ملک سوار

بارنده گشته همچو قضای فلک سنان

اندر مصاف انجمن هیجا شده پدید

وندر غبار انجم گردون شده نهان

از هول پاره گشته ظفر جوی را جگر

وز بیم گنگ گشته سخن گوی را زبان

از عجز گردنان همه چون بی روان بدن

وز ضعف سرکشان همه چون بی بدن روان

همه رخنه گشته خنجر جان سوز از ضراب

هم پاره گشته نیزهٔ دلدوز از طعان

تو در مصاف رانده ز بهر مبارزان

سوفار تیز کوه قرین زه کمان

از تیردان بنصرة حق برکشیده تیر

و آنگه تن مبارز مخاف خود کرده تیردان

بر سینها گماشته زو بین تن گداز

بر فرقها گذاشته شمشیر جان ستان

دلها شده ز حملهٔ یکران تو سبک

سرها شده ز هیبت پیکان تو گران

بس رود بر کرانهٔ دریا شده پدید

از خون دشمنان تو دریای بی کران

جام هلاک داده بحساد ناشتا

عزم رجوع کرده باحباب ناگهان

باز آمدی بمرکز عزت بکام دل

از روزگار خرم و از بخت شادمان

در پای دولت تو ثریا شده بکار

بر دست نصرة تو مجره شده عنان

از کارگاه چرخ سوی بارگاه تو

نگسسته کاروان سعادت ز کاروان

ای بر هلاک دشمن وای بر مراد دوست

چون روزگار چیره و چون چرخ کامران

چشم ظفر قریر شد ایرا که گرز تو

چون سرمه کرد در تن بدخواه استخوان

در محفل اکابر و در مجمع ملوک

دستان دستبرد تو گشتست داستان

خیره شود ز رأی منبر تو مهر و ماه

طیره شود ز کف جواد تو بحر و کان

با سیر بارهٔ تو چه هامون ، چه کوهسار؟

با طعن نیزهٔ تو چه خارا چه پرنیان؟

نه پر نعیم تر ز عطای تو مایده

نه تازه روی تر ز سخای تو میزبان

ماند به خلد صدر تو ، کز اتصال اوست

هم عز با تواتر و هم ناز جاودان

شاها ، تویی که هر چه دهند از هنر خبر

باشد به پیش خاطر میمون تو عیان

دانی و نیک دانی کندر کمان فضل

گردون پیر نیز نبیند چو من جوان

بر کشور سخن چو منی نیست پادشاه

بر لشکر هنر چو منی نیست پهلوان

سرمایهٔ عرب شد و پیرایهٔ عجم

طبعم گه معانی و نطقم گه بیان

در شعر من نیابی مسروق و منتحل

در نظم من نبینی ایطا و شایگان

اشعار پر بدایع دوشیزهٔ منست

بی شایگان و لیک به از گنج شایگان

گر عاقلی بجان بخرد مدحت مرا

ارزان بود هنوز ، چه ارزان ؟ که رایگان

کردم وطن در تو ، که مرغان نیک پی

جز در مکان امن نسازند آشیان

ناگشته بر جماعت اوباش حمد گوی

تا بوده بر ستانهٔ جهال مدح خوان

در خدمت تو بسته هم از اول اعتقاد

بر مدح تو گشاده هم از ابتدا دهان

با مهر حضرت تو قرین کرده جان وتن

وز بهر تو رها کرده خان و مان

بر درگه تو بد نبود مادحی چو من

در وقت نوبهار و بهنگام مهرگان

بودم بسعی بخت خداوند نظم و نثر

گشتم بخدمت تو خداوند نام و نان

شد با تنم بخدمت تو فخر آشنا

شد با دلم بمدحت تو چرخ مهربان

گر من عطا برم زکف تو ، عجب مدار

ور من غنی شوم ز در تو ، عجب مدان

بس کس که بود گرسنه زین پیش و ز سخات

سکبا همی برون دهد اکنون ز ناودان

ای جود جسته با کف کافیت اتحاد

وی فضل کرده با دل صافیت اقتران

حاسد خسی و ناکسی اندر میان نهاد

مردی و مردمی همه برداشت از میان

از قصد این و آن نیم ایمن بجان و سر

نه در میان خانه ، نه در راه نردبان

دانی که بر نیابد شخصی چو من ضعیف

با مکر و با عداوت صد خام قلتبان

در حق من هزار هزاران نظر کنی

گر ظلم این گروه بگویم یکان یکان

در غیبت رکاب تو ضایع شدم ، بلی

ضایع شود رمه ، چو نباشد برو شبان

حقا که می بلرزم بر عمر خویشتن

از کید این گروه ، چو از باد خیزران

نار کفیده شد دل من در غم و کنون

بر رخ همی فتد زره دیده ناردان

مژگان من بدیده در و تن بجامه در

گشت از سهر چو سوزن و از غم چو ریسمان

رویم ز خون چو چشم خروس و نشسته من

بر فرش حادثات چو بر بیضه ماکیان

بر هجو من قلم ببنان اندرون گرفت

آنکس که بینمش چو قلم در خور بنان

غم نیستی ، اگر چو منستی حسود من

از نام نیک و عز تن وصیت خاندان

مرکب چگونه تازد با این و آن بفضل؟

آنکس که بوده باشد مرکوب این و آن

شاها ، روا مدار که از دشمنی خسیس

بیند تن نفیس هوا خواه من هوان

تا خط یار باشد مانند غالیه

تا جعد دوست باشد مانند ضیمران

از کردگار هر چه مرادت بود بیاب

وز روزگار هن چه نشاطت بود بران

گاهی بپای قدر بساط شرف سپر

گاهی بدست جاه نهال کرم نشان

تا بزم و رزم باشد ، از کف و از حسام

در رزم سرفشان کن و در بزم زرفشان

فارغ نباش هیچ همه ساله اینچنین:

یا کشوری عطا ده ، یا عالمی ستان

عیدت خجسته باد و خزانت بهار باد

عید عدو وعید و بهار عدو خزان

خد موافقان تو بادا چو لاله برک

روی مخافان تو بادا چو زعفران

این نظم من بماند تا روز رستخیز

تا نظم من بماند در مملکت بمان

هم خواسته بخنجر و هم یافته بجود

از خصم من تو یرمق و من از تو یرمغان

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

نظام حال زمانه ، قوام کار جهان

تمام گشت باقبال شهریار جهان

علا دولت و دین خسرو جهان ، اتسز

کزو گرفت نظام و قرار کار جهان

مظفری ، که خدای جهان پدید آورد

ز بی قرارحسامش همه قرار جهان

زخسروان جهان مثل او جوان بختی

نپرورد فلک پیر در کنار جهان

ربوده زلزلهٔ هیبتش قرار زمین

ببرده قاعدهٔ عدلش اقتدار جهان

بر امر و نهی مساعیش اتفاق فلک

بحل و عقد معالیش افتخار جهان

زمانه پاسا، دریادلا ، فلک قدرا

شدست خدمت صدر تو اختیار جهان

قضا اسیر تو و سرکشان اسیر قضا

جهان شکار تو و صفدران شکار جهان

مطیع حکم تو اجرام بی قیاس فلک

غلام امر تو اجسام بی شمار جهان

بدیدهای کواکب ز عهد آدم باز

وجود ملک ترا بوده انتظار جهان

بگاه مکرمت ، ای یمن و یسر بندهٔ تو

بر یمین تو اندک بود یسار جهان

ز پای پند نهیب تو احتراز سپهر

ز دستبر حسام تو اعتبار جهان

بگاه بزم ببخش تویی جهان سخا

بروز رزم بکوشش تویی سوار جهان

شعار خدمت درگاه تو نشان فلک

نشان طاعت فرمان تو شعار جهان

زنظم قاعدهٔ ملک تو نظام هدی

ز خمر صاعقهٔ تیغ تو خمار جهان

ز عنف تست وز لطف تو خوف و امن بشر

ز مهر تست وز کین تو فخر و عار جهان

خدای عز و جل سخرهٔ ضمیر تو کرد

همه دقایق پنهان و آشکار جهان

همیشه تا که بصنع خدای عز و جل

بر اختلاف طبایع بود مدار جهان

مباد کس زبشر ، جز تو ، پیشوای بشر

مباد کس بجهان ، جز تو شهریار جهان

مخالفان تو در خوف حادثات فلک

موافقان تو در عهد زینهار جهان

ز بهر عدد جود تو مایهای زمین

ز بهر خدمت عمر تو روزگار جهان

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

ای روی تو آفتاب تابان

بردی دل و نیست بر تو تاوان

تو آفت جانی و جهانی

نام تو نهاده‌اند جانان

چون عهد تو پشت من شکسته

چون جعد تو کار من پریشان

هجر تو مرا ز پای افگند

فریاد مرا ز دست هجران!

با خد تو تیره ماه گردون

از قد تو طیره سرو بستان

درد دل صدهزار کس را

یک بوسه ز دو لب تو درمان

با دو لب تو شکر نباید

زیره نبرد کس بکرمان

آنجا که لب و رخ تو آید

حاجت نبود براح و ریحان

بی دو رخ تو آید

بی دو لب تو چه راحت از جان ؟

چندان که تراست خوبی ، ای یار

عشقست مرا هزار چندان

صد کوه جفای تو کشیدم

یک ذره ندیمت پشیمان

هستند ببند هر که هستند

در دست تو کافر و مسلمان

شب ها ز فراق تو دو چشمم

چون دامن خیمه روز باران

در دیدهٔ من چرا بود آب ؟

گر چاه تراست در زنخدان

سر گشته چو گوی شد دل من

تا زلف تو گشت همچو چوگان

بخشای بر آن که دل کند گوی

پس با تو در افگند میدان

گفتی که : نهفته دار رازم

تکلیف مکن ، مرا مرنجان

با سرخی اشک و زردی رخ

راز تو نهفته داشت نتوان

وقتست که قصه ای نویسم

از جور تو سوی قصر خاقان

خاقان معظم ، آنکه او راست

گردون و نجوم او بفرمان

فرزانه کمال دولت و دین

بی خوف کمال او ز نقصان

بوالقاسم ، آنکه در کف او

مقسوم شدست رزق انسان

محمود ، که نام فرخ او

برنامهٔ حمد گشت عنوان

رادی ، که ممهدست و معمور

از بخشش او بلاد توران

گردی ، که مؤیدست و منصور

از کوشش او لوای ایمان

اجسام مخالفانش در خاک

از نوک سنان اوست پنهان

ارواح متابعنش در جنگ

از گرز گران اوست لرزان

از خدمت اوست جاه اشراف

وز حضرت اوست لاف اعیان

گیتی ببقاش داده میثاق

دولت بوفاش کرده پیمان

ای دامن قدر تو برفعت

پیراهن چرخ را گریبان

ای مهر ترا قرینه نصرت

وی قهر ترا نتیجه خذلان

هم لؤلؤ جود را کفت بحر

هم گوهر فضل را دلت کان

مأمور اشارت تو گردون

منقاد ارادت تو کیهان

شمع هنر تو عالم آرای

ابر کرم تو گوهر افشان

نه حلم تراست هیچ غایت

نه علم تراست هیچ پایان

چون رستم سکزیی بهیجا

چون طاتم طایبی در ایوان

از لطف تو خانهای احباب

بانضهت روضهای رضوان

وز عنف تو حله های اعدا

با وحشت حفره های نیران

سبحان الله ! چه روز بود آنک

راندی تو بسوی غز و یکران ؟

در زیر تو باره ای چو کوهی

در دست تو نیزه ای چو ثعبان

از نعرهٔ تو زمکانه واله

وز حملهٔ تو سپهر حیران

با لطف تو همچو آب آتش

با قهر تو همچو موم سندان

بارنده بساعتی حسامت

بر بفعهٔ اهل کفر توفان

از تو شده قصر شرع آباد

وز تو شده دار شرک ویران

بنموده برای نصرة حق

تیر تو در آن غزات برهان

از پیش سنان چون شهبت

بگریخته صد هزار شیطان

ایرانت شده بزیر رایت

تورانت شده بزیر فرمان

معلوم شده ز خاتم تو

کیفیت خاتم سلیمان

ای کرده بدست مرد دانا

هم نام بخدمت تو ، هم نان

من بنده هزار بار دیده

از بخشش تو نعیم الوان

طبعم ز مواهب تو تازه

جانم ز مکارم تو شادان

زان پس که مرا عنایت تو

پرورده بنعمت فراوان

منویس بگفت خصم نامم

بر حاشیهٔ کتاب نسیان

تا هست زمین همیشه ساکن

تا هست فلک همیشه گردان

جز شمع سخا و فضل مفروز

جز تخم وفا و عدل مفشان

اندر سفر و حضر ز آفات

بادات نگاهدار یزدان

دل کفته عدوی تو چو خامه

سر کوفته خصم تو چو سندان

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

 

فغان من از نعرهٔ پاسبان

که افگند تعجیل در کاروان

سبک برگرفتند بار مرا

نهدند بر سینه بار گران

برفت آن مه آسمان و ز رنج

ندانم زمین را همی ز آسمان

برفت او و جان شد ز شخصم برون

روان گشت و خون شد ز چشم روان

مرا بود زین پیش از دل اثر

مرا بود زین پیش از جان نشان

کنون عشق دلبر بفرسود دل

کنون هجر جانان بپالود جان

ز من گشته جان جهانم جدا

ز من گشته چشم و چراغم نهان

بگریم در اندوه چشم و چراغ

بنالم ز تیمار جان جهان

چو تیر از کمان تا برفت آن نگار

ز غم قد چون تیر من شد کمان

ز مویه چو موییست شخصم نزار

ز ناله چو نالیست قدم نوان

همه لهو ایام من شد عنا

همه سود آمال من شد زیان

کنون از ریاحین دیدار او

بود روح را نزهت بوستان

ز بویش مراحل پر از رایحه

ز رویش منازل پر از ارغوان

ز اقبال او کاروان را براه

چو خرم بهاریست اندر خزان

کنون کین جهان جوان گشته را

نهادند در دست پیری نهان

سزد گر بگیرم بیاد نگار

می پیر از دست شاه جوان

خداوند خارزمشه ، آنکه اوست

ز چنگ حوادث جهان را امان

نزادست گردون چنان پادشاه

ندیدست عالم چنو قهرمان

ظفر را شده تیغ او مقتدا

خرد را شده تیغ او ترجمان

سخابی کفش همچو سر بی خرد

هنر بی دلش همچو تن بی روان

برایش چو کردم وقت سجود

زبان را بحبس دهان امتحان

مگر خواصت گردون سزای عدوش

که کردند محبوسش اندر دهان

بود بی بیانش معانی چنانک

دهان بی زبان و زبان بی دهان

ایا شهریاری که روز نبرد

بود در سپاه تو صد پهلوان

همه ناسخ ملک افراسیاب

همه صاحب عدل نوشیروان

در اتباع هر پهلوانی بود

هزاران هزاران هز بر ژیان

همه همچو بهمن بوقت ضراب

همه همچو رستم بوقت طعان

برآورده هر پهلوانی دمار

هم از قصر قیصر ، هم از خان خان

زهی عون تو اهل دین را پناه

زهی سعی تو تیغ حق را فسان

رسوم معالی تو بی قیاس

فنون ایادی تو بی کران

فلک را شده حکم تو پیشرو

جهان را شده عدل تو پاسبان

ز جود تو پر معدهٔ حرص و آز

و لیکن تهی معدهٔ بحر و کان

گمان تو برتر بود از یقین

وگر چه یقین برترست از کمان

ایا شهریاری ، که چون آفتاب

بود با تو اقبال گردون عیان

تو دانی که: چون من ندیدست کس

ببحر بنان و بسحر بیان

هنر گشته باخاطر من قرین

خرد کرده با فکرت من قران

مرا عز نفسست ، تا عز نفس

مرا مانعست از مقام هوان

نیم جز ز انعام تو مال جوی

نیم جز بدرگاه تو مدح خوان

نکرد ستم از غیر تو اقتراح

بیک قطره آب و بیک لقمه نان

بایزد ، که افلاک او آفرید

که گر من بر افلاک سازم مکان

بر آن تفاخر نیارم که من

نهم سر بخدمت برین آستان

همی تا بود نور ضد ظلام

همی تا بود نار اصل دخان

همه عز نفس از دقایق بیاب

همه کام دل بر حقایق بران

بجاه اندرون تا قیامت بپای

بملک اندرون تا قیامت بمان

بپای طرب فرش شادی سپر

بدست کرم تخم زادی فشان

ز اقبال تو تا بروز قضا

بماناد ملک اندرین خانمان

ادامه مطلب
شنبه 11 شهریور 1396  - 12:25 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 132

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4350701
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث