هر گه که به زلف عنبر تر سایی
بیمست کزو تازه شود ترسایی
تو پای ز همت چرخ برتر سایی
چون است که نزد بنده با ترس آیی
هر گه که به زلف عنبر تر سایی
بیمست کزو تازه شود ترسایی
تو پای ز همت چرخ برتر سایی
چون است که نزد بنده با ترس آیی
شفتالوی آبدارت ای سرو سهی
آمد ز ره بوسه به دندان رهی
سیب زنخت در دل من نار افکند
زین سوخته ناید پس از این بوی همی
چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
بر دستخط تو بوسهها داد همی
شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی
دیدار تو را دو چشم بنهاد رهی
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دیده ندارمت که بس خوار شوی
در جان کنمت جای نه در دیده و دل
تا با نفس باز پسین یار شوی
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
در دست ستمگری گرفتار شوی
انگه دانی که دل چه کردست به تو
کز غفلت خواب عشق بیدار شوی
جسمی دارم دلی خراب اندر وی
جانی دارم هزار تاب اندر وی
وز آرزوی تو دارم شب و روز
چشمی و هزار چشمه اندر وی
در وقت بهار جز لب جوی مجوی
جز وصف رخ یار سمنروی مگوی
جز بادهٔ گلرنگ به شبگیر مگیر
جز زلف بتان عنبرین بوی مبوی
بس خون که بدان دو چشم خونخواره کنی
بس دل که بدان دو زلف آواره کنی
ایزد به دل تو رحمتی در فکناد
تا چارهٔ عاشقان بیچاره کنی
ای تُنگ شکر چون دهن تنگت نی
رخسارهٔ گل چون رخ گلرنگت نی
از تیر مژه این دل صد پارهٔ من
میدوز و ز پاره دوختن ننگت نی
از دیده اگر نه خون روان داشتمی
رازت ز دل خسته نهان داشتمی
ور زانکه نبودی دم سرد و رخ زرد
رازت نه ز دل نهان ز جان داشتمی