به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

برد شبنم را برون از باغ، چشم روشنی

با دل روشن تو محو آب و رنگ گلشنی

طور از برق تجلی شهر پرواز یافت

از گرانجانی تو پا بر جا چو کوه آهنی

تلخ می شد زندگی از نوحه دلمردگان

مرده دل را اگر می بود رسم شیونی

بی دل بینا فزاید پرده ای بر غفلتت

با مه کنعان اگر در زیر یک پیراهنی

غنچه با دست نگارین پوست را بر تن شکافت

تو ز سستی همچنان زندانی پیراهنی

گر نمی سازی خراب این خانه را چون عاشقان

باز کن چون عاقلان از چشم عبرت روزنی

وادی خونخوار سودا را چو مجنون دیده ام

جز دهان شیر در وی نیست دیگر مائمنی

حسن عالمسوز را مشاطه ای در کار نیست

می زند هر برگ گل بر آتش گل دامنی

گر نداری گوشه ای صائب در اقلیم رضا

از تو باشد گر همه روی زمین، بی مائمنی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

کاش من از روز اول بوالهوس گردیدمی

تا ز گلزار تو گستاخانه گلها چیدمی

گاه در پای تو بیخود چون زمین افتادمی

گاه بر گرد سرت چون آسمان گردیدمی

این که می بوسم زمین از دور و حسرت می برم

گاه دست و گاه پا و گاه لب بوسیدمی

پاکدامانی مرا در پرده دارد، ورنه من

با تو در خلوت سرای قرب می نوشیدمی

پاس ناموس محبت گر نمی شد خار راه

با تو چون گل در ته یک پیرهن خوابیدمی

گر عنان شرم را چون زلف از کف دادمی

رشته جان را بر آن موی کمر پیچیدمی

گر دهن می داشتم چون طوطیان در عاشقی

زان لب شیرین سخن من هم شکر نوشید می

بند ننهادی اگر بر دست و پایم شرم عشق

بی حجاب از نخل او من هم ثمر برچیدمی

زخم دندان ندامت خون من کی ریختی؟

آخر این کار را گر روز اول دیدمی

کافرم گر با تو می کردم به یک مسجد نماز

آنچه امروز از تو فهمیدم اگر فهمیدمی

آن خدا ناترس را بر جان من کی می گماشت؟

عشق بی زنهار، اگر من از خدا ترسیدمی

در محبت این که کوشیدم به جان عمر دراز

چند روزی کاش صائب در هوس کوشیدمی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

 

گر سر دنیا نداری تاجدار عالمی

گر به دل بیرونی از عالم سوار عالمی

از پریشان خاطری در راه سیل افتاده ای

گر کنی گردآوری خود را حصار عالمی

از سیه کاری نهان از توست اسرار جهان

گر بپردازی به خود آیینه دار عالمی

چون صدف دریوزه گوهر ز نیسان می کنی

غافلی از خود که بحر بیکنار عالمی

کاروانسالار گردون است روح پاک تو

زین تن حیوان صفت در زیر بار عالمی

نغمه شوخی ندارد چون تو قانون فلک

پرده ساز و پرده سوز و پرده دار عالمی

گر توانی بر لب خود مهر خاموشی زدن

بی سخن همچون سلیمان مهردار عالمی

پای در دامن کش، از سنگ ملامت سرمپیچ

شکر این معنی که نخل میوه دار عالمی

می توان بر توسن گردون به همت شد سوار

از چه سرگردان درین مشت غبار عالمی؟

گنج قدسی، در خراب آباد دنیا مانده ای

آب دریایی، ولی در جویبار عالمی

همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست

هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی

فکر بی حاصل ترا مغلوب غم ها کرده است

ورنه از تدبیر صائب غمگسار عالمی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

جامه زرین نگردد جمع با سیمین تنی

یوسف از چه برنمی آید ز بی پیراهنی

صبر چون بادام کن بر خشک مغزی های پوست

جنگ دارد با زبان چرب نان روغنی

گوشه چشمی ز غمخواران چو نبود غم بلاست

اژدهایی می شود هر خار در بی سوزنی

بی دهانی تیره دارد مشرب عیش مرا

دود پیچیده است در این خانه از بی روزنی

رونگردانند از شمشیر صاحب جوهران

می کند موج خطر بر پشت دریا جوشنی

از حنا بستن نگردد پای رفتارش گران

هر که چون برگ خزان شد از گلستان رفتنی

آدمی را چشم عبرت بین اگر باشد بس است

آنچه آمد بر سر ابلیس از ما و منی

عشق اگر داری جهان گو سر به سر زنجیر باش

صاحب سوهان نیندیشد ز بند آهنی

از سیه کاران حدیث تو به جرم دیگرست

جامه خود را همان بهتر نشوید گلخنی

اشک را در دیده روشندلان آرام نیست

ذره می رقصد در آن روزن که باشد روشنی

همت پیران گشاید کارهای سخت را

رخنه در خارا کند تیر کمان صد منی

بی لباسی دارد از زخم زبان ایمن مرا

فارغم از داروگیر خار از بی دامنی

برنمی دارم نظر از پشت پای خویشتن

بس که دیدم صائب از نادیدگان نادیدنی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

 

تا نسوزد، عود در مجمر ندارد آدمی

تا نگرید، آب در گوهر ندارد آدمی

تا نپیچد سر ز دنیا، سرندارد آدمی

تا نریزد برگ از خود، بر ندارد آدمی

تا نگردد استخوانش توتیا از بار درد

جان روشن، دیده انور ندارد آدمی

تا نبندد راه خواهش بر خود از سد رمق

در نظرها، شان اسکندر ندارد آدمی

تا نگردد در طریق پاکبازی یک جهت

راه بیرون شد ازین ششدر ندارد آدمی

تا ز آه سرد و اشک گرم باشد بی نصیب

سایه طوبی، لب کوثر ندارد آدمی

تا نیفشاند غبار جسم از دامان روح

باده بی درد در ساغر ندارد آدمی

تا به عیب خود نپردازد ز عیب دیگران

حاصلی از دیده انور ندارد آدمی

روزیش هر چند بی اندیشه می آید ز غیب

غیر ازین اندیشه دیگر ندارد آدمی

جز وبال و حسرت و افسوس، هنگام رحیل

بهره ای از جمع سیم و زر ندارد آدمی

خط باطل می توان بر عالم از سودا کشید

بی جنون مغز خرد در سر ندارد آدمی

کی ربایندش ز دست هم عزیزان جهان؟

پشت خود چون سکه تا بر زر ندارد آدمی

عمر جاویدست مدی کوته از احسان او

یادگاری از سخن بهتر ندارد آدمی

بی سر پرشور، تن دیگ ز جوش افتاده ای است

بی دل بی تاب، بال و پر ندارد آدمی

می شود تیغ حوادث زین سپر دندانه دار

بی کلاه فقر بر تن سر ندارد آدمی

عیسی از راه تجرد بر سرآمد چرخ را

پایه ای از فقر بالاتر ندارد آدمی

چون نمکدانی است صائب کز نمک خالی بود

شورشی از عشق اگر در سر ندارد آدمی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

گر به کار خویشتن چون شمع بینا بودمی

زیر تیغ محفل آرا پای بر جا بودمی

اختیاری نیست سیر من ز دریا چون گهر

گر به دست من بدی در قعر دریا بودمی

باده تلخ مرا می بود اگر حب وطن

کی چنین آسوده در زندان مینا بودمی؟

سوختم در قید هستی، کاش در زندان خاک

این که در بند خودم در بند اعدا بودمی

صاف اگر می بود با این خوشگواری خون من

رزق آن لبهای میگون همچو صهبا بودمی

گر نمی شد دام راهم رشته طول امل

همچو سوزن در گریبان مسیحا بودمی

گر نمی زد راه مجنون مرا تدبیر عقل

با غزالان همسفر در کوه و صحرا بودمی

محو می کردم اگر از دل غبار جسم را

کی چنین در آب و در آیینه پیدا بودمی؟

بی سر و پایی فلک را حلقه آن در نمود

کاش من هم همچو گردون بی سر و پا بودمی

رفته ام بیرون ز خویش و در حجابم همچنان

نیستم باری چو اینجا کاش آنجا بودمی

روز نمی گرداند صائب از من آن آیینه رو

از صفای دل اگر آیینه سیما بودمی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

قطره ای از قلزم توحید باشد هر دلی

دست رد بر هیچ مخلوقی منه گر واصلی

گرد هستی در سفر دارد ترا چون گردباد

هر کجا این گرد بنشیند ز پا، در منزلی

می گشاید عقده فولاد را آتش چو موم

عشق عالمسوز را یاد آر در هر مشکلی

تا درین وحدت سرا خود را جدا دانی ز خلق

در حساب دفتر ایجاد فرد باطلی

کشتیی را یک معلم بس بود بهر نجات

چرخ از پا درنیاید تا بود صاحبدلی

بر گرانان مشکل است از بحر بیرون آمدن

ورنه خس از هر کف بی مغز دارد ساحلی

سالها باید درین وادی ز خود وحشی شدن

تا به سر وقت تو آید همچو مجنون محملی

باربرداری است بهر توشه فردای تو

مغتنم دان چون به درگاه تو آید سایلی

گرچه با هر کس کنی نیکی، نمی بینی زیان

سعی کن زنهار پیدا کن زمین قابلی

حفظ کن تا می توانی آبروی خویش را

گر ز کشت زندگی داری امید حاصلی

هست در دنبال هم پست و بلند روزگار

سر به جای پا گذاری گر چه شمع محفلی

بیشتر از طول خواهد بود عرض راه تو

این چنین کز مستی غفلت به هر سو مایلی

نوبهار زندگی در خواب غفلت صرف شد

از مآل خویشتن صائب چه چندین غافلی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

ابر مظلم تیره گرداند جهان را در دمی

یک ترشرو تلخ سازد عیش را بر عالمی

شبنمی بر دامن گلهای بی خارست بار

بر سبکروحان گرانی می کند اندک غمی

در تجرد می شود اندک حجابی سد راه

آستین دست شناور راست بند محکمی

کوتهی در زخم ناخن این خسیسان می کنند

آه اگر می داشت داغ ما توقع مرهمی

برنمی خیزد به تنهایی صدا از هیچ دست

زود رسوا می شود رازی که دارد محرمی

رتبه کوچکدلی در دیده من شد بزرگ

تا سلیمان کرد تسخیر جهان از خاتمی

گریه نتوانست سوز عشق را تخفیف داد

آتش خورشید را خامش نسازد شبنمی

واصل خورشید می گردد به یک مژگان زدن

هر که را چون شبنم گل هست چشم پرنمی

گوشها را یک قلم می ساختم تنگ شکر

همچو نی در چاشنی می داشتم گر همدمی

سبز می شد کشت امیدم درین مدت، اگر

چشم خود را آب می دادم ز ابر بی نمی

قابل افسوس نبود دوری افسردگان

مرگ خون مرده را صائب نباشد ماتمی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

سر فرو نارد به گردون اختر دیوانگی

گرد خاکستر نگیرد اخگر دیوانگی

می زند پر در فضای لامکان با آن که هست

زیر سنگ کودکان بال و پر دیوانگی

می شمارد در شمار داغهای خامسوز

آفتاب روز محشر را سر دیوانگی

سهل باشد کوهکن گر سر به جای پا گذاشت

کوه را از پا درآرد ساغر دیوانگی

کاش تیغش از نیام خاک می آمد برون

تا به مجنون می نمودم جوهر دیوانگی

هست تا سنگ ملامت برقرار خویشتن

پشت خود بر کوه دارد لشکر دیوانگی

بحر عقل است آن که هر موجی به زنجیرش کند

نیست لنگر گیر بحر اخضر دیوانگی

سینه بر دریای آتش می زنم همچون سپند

تا به مغزم خورد بوی مجمر دیوانگی

در دیار ساده لوحان نقش بار خاطرست

محو سازد سکه را از خود زر دیوانگی

چرخ را در نیم جولان زیر پا می آورد

سنگ طفلان گر نگردد لنگر دیوانگی

بستر بیمار عقل از یک عرق گردد خنک

تا قیامت گرم باشد بستر دیوانگی

هر که خود را فرد باطل کرد در دیوان عقل

همچو صائب می شود سردفتر دیوانگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4642392
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث