به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

سر فرو نارد به گردون اختر دیوانگی

گرد خاکستر نگیرد اخگر دیوانگی

می زند پر در فضای لامکان با آن که هست

زیر سنگ کودکان بال و پر دیوانگی

می شمارد در شمار داغهای خامسوز

آفتاب روز محشر را سر دیوانگی

سهل باشد کوهکن گر سر به جای پا گذاشت

کوه را از پا درآرد ساغر دیوانگی

کاش تیغش از نیام خاک می آمد برون

تا به مجنون می نمودم جوهر دیوانگی

هست تا سنگ ملامت برقرار خویشتن

پشت خود بر کوه دارد لشکر دیوانگی

بحر عقل است آن که هر موجی به زنجیرش کند

نیست لنگر گیر بحر اخضر دیوانگی

سینه بر دریای آتش می زنم همچون سپند

تا به مغزم خورد بوی مجمر دیوانگی

در دیار ساده لوحان نقش بار خاطرست

محو سازد سکه را از خود زر دیوانگی

چرخ را در نیم جولان زیر پا می آورد

سنگ طفلان گر نگردد لنگر دیوانگی

بستر بیمار عقل از یک عرق گردد خنک

تا قیامت گرم باشد بستر دیوانگی

هر که خود را فرد باطل کرد در دیوان عقل

همچو صائب می شود سردفتر دیوانگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

گر چه خالی کردم از خون صد ایاغ از تشنگی

دل همان در سینه سوزد چون چراغ از تشنگی

ساغر خون خوردنم چون لاله نم بیرون نداد

بس که دل در سینه من بود داغ از تشنگی

بحر اگر در کاسه ام ریزند می گردد سراب

خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگی

چشم احسان دارم از آهن دلان روزگار

آب را از تیغ می گیرم سراغ از تشنگی

حال من دور از لب جان بخش او داند که چیست

چون سکندر هر که گردیده است داغ از تشنگی

شهپر طاوس می باید که باشد سبز و تر

نیست صائب هیچ (غم) گر سوخت داغ از تشنگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

شب که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی

بود دامان دگر بر آتش من هر گلی

چشم عبرت بین نداری، ورنه هر شاخ گلی

محضر آمادای باشد به خون بلبلی

نیست بی خون جگر در گلشن عالم گلی

هست هر شاخ گلی محضر به خون بلبلی

یادم آمد طره مشکین آن رعناغزال

هر کجا بر شاخ گل پیچیده دیدم سنبلی

نیست ممکن خنده بر روز سیاه من کند

در قفای هر که افتاده است مشکین کاکلی

زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن

کز نچیدن می توان یک عمر گل چید از گلی

قامت خم گشته می گفتم حصار من شود

شد گذار کاروان درد و محنت را پلی

دست و دامان تهی رفتم برون صائب ز باغ

بس که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

عقل و هوش و دین نگردد جمع با دیوانگی

خانه پردازست چون سیل فنا دیوانگی

ابر را خورشید تابان زود می پاشد ز هم

کی شود پوشیده در زیر قبا دیوانگی؟

چون قلم برداشته است از مردم دیوانه حق؟

از ازل گر نیست ترخان خدا دیوانگی

هر سرایی را به معماری حوالت کرده اند

خانه زنجیر را دارد بپا دیوانگی

نیست از یکسر اگر جوش گل و جوش جنون

چون بهاران می کند نشو و نما دیوانگی؟

در تلاش بستر نرم است عقل شیشه دل

می کند از سنگ طفلان متکا دیوانگی

چون درآرم پای در دامن، که بیرون می کشد

هر نفس از خانه ام چون کهربا دیوانگی

داغ دارد صحبت برق و گیاه خشک را

صحبت گرمی که ما داریم با دیوانگی

روشناس عالمی گرداندش چون آفتاب

هر که را چون سایه افتد در قفا دیوانگی

صیقلی دارد درین غمخانه هر آیینه ای

می دهد آیینه دل را جلا دیوانگی

پیش چشم ساده لوحان پنجه شیرست نقش

کی نهد پهلو به روی بوریا دیوانگی؟

ذوق مستی اولی دارد ولی بی آخرست

خوش بود از ابتدا تا انتها دیوانگی

صحبت خاصی است با هر ذره ای خورشید را

شورشی دارد به هر مغزی جدا دیوانگی

بی دماغان را دماغ گفتگوی عقل نیست

چاره این هرزه گو مستی است یا دیوانگی

رتبه دیوانگی بالاتر از ادراک ماست

ما تهی مغزان کجاییم و کجا دیوانگی

عقل طرح آشنایی با جهان می افکند

آشنا را می کند ناآشنا دیوانگی

روی ننماید به هر ناشسته رویی همچو عقل

سینه ای چون صبح خواهد رونما دیوانگی

زور غیرت می گشاید بندبندم را ز هم

می گشاید هر کجا بند قبا دیوانگی

بی رگ سودا دماغی نیست در ملک وجود

با جهان عام است چون لطف خدا دیوانگی

صورت آرایی نگردد جمع با عشق غیور

راه بسیارست از فرهاد تا دیوانگی

این جواب مصرع اوجی که وقتی گفته بود

پادشاهی عالم طفلی است یا دیوانگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

خط حجاب آن رخ گلرنگ شد یکبارگی

دستگاه بوسه ما تنگ شد یکبارگی

چین ابرو کرد شمشیر تغافل در نیام

چشم جادو تایب از نیرنگ شد یکبارگی

خط ظالم بس که لعل آبدارش را مکید

در نظرها خشکتر از سنگ شد یکبارگی

روی چون آیینه او از غبار خط سبز

بر دل روشن، گران چون زنگ شد یکبارگی

صفحه رویی که مد زلف بر وی بار بود

تخته مشق خط شبرنگ شد یکبارگی

چون شرر از شوخ چشمی های خط سنگدل

شوخی حسنش نهان در سنگ شد یکبارگی

شد دراز از خط مشکین دست تاراج خزان

شاخ گل عریان ز آب و رنگ شد یکبارگی

خط کشید از دست من سررشته آن زلف را

طالع ناساز بی آهنگ شد یکبارگی

زین ستم کز خط به حسن او رسید، از سر مرا

عقل و هوش و دانش و فرهنگ شد یکبارگی

یک دم از سرگشتگی یک جا نمی گیرد قرار

با فلاخن زلف او همسنگ شد یکبارگی

سبزه بیگانه خط باغ را تسخیر کرد

غنچه خندان او دلتنگ شد یکبارگی

روی چون خوشید او صائب ز آه و دود خط

با سیه روزان خود همرنگ شد یکبارگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

 

کی کند غافل دل آگاه را خوابیدگی؟

از رسیدن نیست مانع راه را خوابیدگی

از دل بیدار کوته می شود راه دراز

دور می سازد ره کوتاه را خوابیدگی

در حجاب ابر غافل نیست از ذرات، مهر

پرده بینش نگردد شاه را خوابیدگی

جمع سازد در کمین صیاد خود را بیشتر

می کند بیدارتر آن ماه را خوابیدگی

تیغ لنگردار را در قطع، دست دیگرست

بال و پر گردد دل آگاه را خوابیدگی

در زمین گیران غفلت پند را تائثیر نیست

از جرس کمتر نگردد راه را خوابیدگی

فتنه را بیداری دولت بود خواب گران

خوش نباشد صاحبان جاه را خوابیدگی

خصم چون هموار شد از مکر او ایمن مشو

فتنه باشد آب زیر کاه را خوابیدگی

چون تواند سبزه زیر سنگ قامت راست کرد؟

سنگ ره شد صائب گمراه را خوابیدگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

 

چاره از من می کند پرهیز از بیچارگی

غم به گرد من نمی گردد ز بی غمخوارگی

چاره این چاره جویان را مکرر کرده ام

امتحان از دردمندی ها همان بیچارگی

نیستم بر خاطر صحرا گران چون گردباد

کرده ام تا راست قامت، می برم آوارگی

گر نمی آری چراغی آه سردی هم بس است

پا مکش ای سنگدل از خاک ما یکبارگی

چاک تهمت بود اگر بر جامه یوسف گران

عاقبت شد شهپر پرواز کنعان، پارگی

ما عبث در زلف او دل بر اقامت بسته ایم

حاصل سنگ از فلاخن نیست جز آوارگی

روزی روشندلان دل خوردن است از آسمان

قسمت اخگر ز خاکستر بود دلخوارگی

عیبها را کیمیای فقر می سازد هنر

بر لباس تنگدستان پینه نبود پارگی

داشت صائب چاره جویی دربدر دایم مرا

پشت بر دیوار راحت دادم از بیچارگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

 

بر سر آب است بنیاد جهان زندگی

تا بشویی دست زود از خاکدان زندگی

تا نفس را راست می سازی درین بستانسرا

می رود بر باد اوراق خزان زندگی

فکر زاد راه بر خاطر گرانی می کند

می رود از بس به سرعت کاروان زندگی

نقش بندد تا به دامان قیامت بر زمین

هر که از دوش افکند بار گران زندگی

از خدنگ عمر، خودداری طمع کردن خطاست

حلقه گردد چون ز پیری ها کمان زندگی

پرده از روی متاع خویش تا واکرده ای

تخته از تابوت می گردد دکان زندگی

توتیا سازد به رغبت خاک صحرای عدم

هر که واکرده است چشمی در جهان زندگی

هر که را دیدیم دارد شکوه از روز سیاه

هست در ظلمت نهان آب روان زندگی

عمر را بسیاری گفتار کوته می کند

چون سبک مغزان مده از کف عنان زندگی

پایداری کردن از دندان طمع، پوچ است پوچ

اختر ثابت ندارد آسمان زندگی

نیست صائب از هزاران تن یکی از زندگان

زنده دل بودن اگر باشد نشان زندگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

چشم خونبارست ابر نوبهار زندگی

آه افسوس است سرو جویبار زندگی

نیست غیر از لب گزیدن نقلی این پیمانه را

دردسر بسیار دارد میگسار زندگی

برگ او از دست افسوس و ثمر باردل است

دل منه چون غافلان بر برگ و بار زندگی

دیده از روی تائمل باز کن چون عارفان

کز نگاهی ریزد از هم پود و تار زندگی

می برد با خود ز بی تابی کمند و دام را

در کمند هر که می افتد شکار زندگی

اعتمادی نیست بر شیرازه موج سراب

دل منه بر جلوه ناپایدار زندگی

یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست

خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی

باده یک ساغرند و پشت و روی یک ورق

چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی

از تزلزل بیخودان نیستی آسوده اند

بر نفس پیوسته لرزد شیشه بار زندگی

در شبستان عدم باشد حضور خواب امن

نیست جز تشویش خاطر در دیار زندگی

چون حباب پوچ از پاس نفس غافل مشو

کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی

بارها سر داد بر باد و همان از سادگی

شمع گردن می کشد از انتظار زندگی

دارد از برق سبک جولان طمع استادگی

هر که از غفلت دهد با خود قرار زندگی

چون نگردد سبز در میدان جانبازان عشق؟

نیست خضر نیک پی گر شرمسار زندگی

گر به سختی بیستون گردیده ای، چون جوی شیر

نرم سازد استخوانت را فشار زندگی

مرگ چون موی از خمیر آسان کشد بیرون ترا

ریشه گر در سنگ داری در دیار زندگی

چون شرر با روی خندان خرده جان کن نثار

چند لرزی بر زر ناقص عیار زندگی

تا نگردیده است دست از رعشه ات بی اختیار

دست بردار از عنان اختیار زندگی

موج آب زندگانی می شمارد تیغ را

هر که پیش از مرگ شست از خود غبار زندگی

می تواند شد شفیع روزگاران دگر

آنچه صرف عشق شد از روزگار زندگی

تا دم صبح قیامت نقش بندد بر زمین

هر که افتد از نفس در زیر بار زندگی

خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد

آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی

سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد

چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی

برگ سبزی می کند ما بینوایان را نهال

بیش از این خشکی مکن ای نوبهار زندگی

دارد از هر موجه ای صائب درین وحشت سرا

نعل بی تابی در آتش جویبار زندگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

گریه تلخ است صهبای ایاغ زندگی

آه باشد سرو پا برجای باغ زندگی

سرخ رو از باده می گردد ایاغ زندگی

کار روغن می کند می با چراغ زندگی

هر که در کار جهان سوزد دماغ زندگی

دود تلخی دارد از نور چراغ زندگی

می کند ز افتادگی نشو و نما نخل حیات

خاکساری می شود دیوار باغ زندگی

آشنایی با سبکروحان سبکروحانه کن

از گرانجانی مشو موی دماغ زندگی

می شود خاموش از تردامنی شمع حیات

پاکدامانی است فانوس چراغ زندگی

همچو ماه عید می جوید به صد شمع و چراغ

تیغ خونریز فنا را بی دماغ زندگی

در جوانی داد مستی ده که در انجام عمر

یک دهن خمیازه می گردد ایاغ زندگی

چون ز بار محنت پیری شود قامت دو تا

ناخن الماس می گردد به داغ زندگی

آب روشن تیره می گردد ز برهم خوردگی

صاف می گردد ز خودداری ایاغ زندگی

همچو شمع صبح می لرزد به جان خویشتن

از سفیدی های موی من چراغ زندگی

مهلت ده روزه باشد بر سبکروحان گران

تا قیامت خضر اگر دارد دماغ زندگی

تیره روزی لازم آب حیات افتاده است

می کند دل را سیه دود چراغ زندگی

سایه بید است خورشید قیامت بر سرش

سوخت هر کس را که اینجا درد و داغ زندگی

بر سکندر کرد عالم را سیاه این جستجو

تا چه باشد قسمت ما از سراغ زندگی

تلخی می را خمار باده شیرین می کند

شد گوارا مرگ تلخ از درد و داغ زندگی

دست هر کس را که می گیری درین آشوبگاه

می شود دست حمایت بر چراغ زندگی

گر به این دستور گردد رعشه پیری زیاد

نم نخواهد ماند صائب در ایاغ زندگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:49 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4642363
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث