به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

بوسه ای قیمت ازان لبها به صد جان کرده ای

برخوری از نعمت خوبی، که ارزان کرده ای

گرد ننشیند به دامانت که چون سیل بهار

شهر را از جلوه مستانه ویران کرده ای

می دهند از پرفشانی خرمن گل را به باد

بس که گل را خوار پیش عندلیبان کرده ای

نور ایمان در لباس کفر جولان می کند

در خط عنبرفشان تا روی پنهان کرده ای

رو نگردانیده ای از خط و خال عنبرین

مسند مور از کف دست سلیمان کرده ای

تا خط مشکین به دور عارضت صف بسته است

ریشه محکم در نظرها همچو مژگان کرده ای

از کبودی نیل چشم زخم دارد پیکرت

در سرمستی مگر گل در گریبان کرده ای؟

تا به سیر گلستان آورده ای بی پرده روی

لاله و گل را چراغ زیر دامان کرده ای

پاک گشته است از قبول نقش لوح ساده اش

دیده آیینه را از بس که حیران کرده ای

از لطافت دست سیمینت نگارین گشته است

دست خود تا شانه زلف پریشان کرده ای

کرد اگر روشن جهان آب و گل را آفتاب

تو به روی گرم دلها را چراغان کرده ای

دعوی خون را به اشک شادی از دل شسته اند

جلوه تا چون شمع بر خاک شهیدان کرده ای

گرچه ریحان خواب می آرد، تو از نیرنگ حسن

خواب صائب تلخ ازان خط چو ریحان کرده ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

نیست اکسیری به عالم بهتر از افتادگی

قطره ناچیز گردد گوهر از افتادگی

از تواضع افسر خورشید زرین گشته است

کم نمی گردد فروغ گوهر از افتادگی

خصم سرکش را به نرمی می توان خاموش کرد

پست سازد شعله را خاکستر از افتادگی

می تواند یک نفس آفاق را تسخیر کرد

هر که چون پرتو کند بال و پر از افتادگی

از برای پرتو خود مهر می کرد اختیار

رتبه ای می بود اگر بالاتر از افتادگی

رتبه افتادگی این بس که شاهان جا دهند

سایه بال هما را بر سر از افتادگی

بر سر شاهان عالم می تواند پا گذاشت

هر که چون خورشید سازد افسر از افتادگی

خصم بالا دست را خواهی اگر عاجز کنی

هیچ فنی نیست صائب بهتر از افتادگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی

خضر، حیرانم چه لذت می برد از زندگی

بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست

خضر هیهات است گردد سبز از شرمندگی

از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد

می کند آیینه را تاریک آب زندگی

برنمی دارد شراکت طبع ارباب طمع

خصم درویشان بود سگ از ره گیرندگی

بید مجنون در تمام عمر سر بالا نکرد

حاصل بی حاصلی نبود به جز شرمندگی

عذر نامقبول را بر طاق نسیان نه، که نیست

مجرمان را عذرخواهی به ز سرافکندگی

دیده ای کز سرمه توفیق روشن می شود

صرف عیب خویش دیدن می کند بینندگی

از طریق کسب نتوان در نظرها شد عزیز

گوهر از صلب صدف می آورد ار زندگی

در لباس ابر باشد تیغ بازی های برق

در سواد چشم شرم آلود او بازندگی

می کند مژگان شرم آلود در دل رخنه بیش

در نیام این تیغ را افزون بود برندگی

می کند با مزرع امید صائب کار برق

چون ز مقدار ضرورت بیش شد بارندگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

شهره می سازد سخن را در جهان استادگی

می کند این آب روشن را روان استادگی

از تأمل مستمع سازد سخن را خوش عنان

تیر را بخشد پر و بال از نشان استادگی

زندگی با تازه رویان عمر می سازد دراز

سرو را دارد جوان در بوستان استادگی

دل چو آگاه است کم آشفته می گردد حواس

گوسفندان را کند امن از شبان استادگی

از اقامت سبز شد در جوی خضر آب حیات

می شود زنگار بر آب روان استادگی

تا هدف را می توان در زیر بال و پر کشید

تیر را خوش نیست در بحر کمان استادگی

راحت منزل بود بر رهنوردان سنگ راه

می کند آب گوارا را گران استادگی

در چنین وقتی که گل واکرده آغوش وداع

در گشاد در مکن ای باغبان استادگی

پای در دامن کشیدن نیست بر پیران گران

بار باشد بر دل سرو جوان استادگی

از ثبات پا توان بر دشمنان فیروز شد

سرو را خط امان شد از خزان استادگی

کعبه را چون محمل لیلی به راه انداختم

شوق من نگذاشت در سنگ نشان استادگی

لازم پیری است صائب برگریزان حواس

در فتادن چون کند برگ خزان استادگی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

سرفرازی را نباشد جنگ با افتادگی

دولت خورشید را دارد بپا افتادگی

از تواضع دولت افزاید سعادتمند را

خوش بود چون سایه از بال هما افتادگی

از عزیزی می گذارد پا به چشم آفتاب

هر که گیرد همچو شبنم از هوا افتادگی

مرکز بر گرد سرگردیدن افلاک کرد

نقطه بی دست و پای خاک را افتادگی

رفت در بیهوده گردی عمر ما چون گردباد

ما سبک مغزان کجاییم و کجا افتادگی

مردم بی دست و پا را مرکبی در کار نیست

می رود منزل به منزل جاده با افتادگی

جا به کنج گلخن و صحن گلستان داده است

شعله را گردن فرازی، آب را افتادگی

دانه را سرسبز سازد، قطره را گوهر کند

در جهان خاک باشد کیمیا افتادگی

بی پر و بالی کند نزدیک راه دور را

برد بر افلاک چون شبنم مرا افتادگی

گر چه باشد بر زمین پست جاری حکم آب

می شود سد ره سیل بلا افتادگی

شعله شد مغلوب خاکستر به اندک فرصتی

سرکشان را زود آرد زیر پا، افتادگی

دیگران گر از خدا خواهند اوج اعتبار

می کند دریوزه صائب از خدا افتادگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

بی نیازست از دلیل و رهنما افتادگی

می رود منزل به منزل جاده با افتادگی

از تنزل می توان آسان ترقی یافتن

بی رسن از چه برآرد عکس را افتادگی

شد دل هر کس ز دنیا سرد چون برگ خزان

با کف لرزنده گیرد از هوا افتادگی

از سپر انداختن گل امن شد از نیش خار

می کند کوته زبان خصم را افتادگی

آنقدر کز نقش پا گردن فرازی بدنماست

خوش نماید از سران چون نقش پا افتادگی

سرکشی از سر بنه چون آتش سوزان که کرد

سجده گاه سرفرازان خاک را افتادگی

چون دهم از دست دامان تنزل را، که کرد

سیر معراج اجابت اشک با افتادگی

با گرانقدران تواضع کن که برمی آورد

دانه ها را روسفید از آسیا افتادگی

ذوق منصب دیده را اندیشه ای از عزل نیست

از دویدن نیست مانع طفل را افتادگی

خاکساری پیشه خود کرده ام تا داده است

دانه را بال و پر نشو و نما افتادگی

داد شبنم را درین بستانسرا چون مردمک

در حریم دیده خورشید جاافتادگی

بگذر از تقصیر دشمن چون شدی غالب، که هست

از زبردستان عالم خوشنما افتادگی

پا به دامن کش در ایام کهنسالی که هست

بی نیاز از منت خشک عصا افتادگی

نیست از راه تواضع خاکساری دام را

حیله باشد خصم روبه باز را افتادگی

از تواضع می شود ظاهر عیار پختگی

حجت قاطع بود از میوه ها افتادگی

از ته دیوارها می آورد سالم برون

با همه بی دست و پایی سایه را افتادگی

عالمی جویند از پستی، بلندی چون غبار

تا ز خاک راه بردارد که را افتادگی

بر زمین ناورد صائب پشت ما را هیچ کس

با زمین تا پشت ما کرد آشنا افتادگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

تابش برق و حیات مختصر باشد یکی

جلوه آغاز و انجام شرر باشد یکی

تلخی و شیرینی عالم به هم آمیخته است

نوش و نیش این جهان مختصر باشد یکی

در قناعت می شود هر ناگواری خوشگوار

خاک پیش مور قانع با شکر باشد یکی

دولت بیدار کوته دیدگان روزگار

با گرانخوابی به میزان نظر باشد یکی

خاکیان بی بصیرت بر زمین چسبیده اند

پیش طفلان مهره گل با گهر باشد یکی

با توکل فکر زاد راه کافر نعمتی است

توشه و زنار ما را بر کمر باشد یکی

هر چه از اندازه بیرون رفت دل را می گزد

خون فاسد در بدن با نیشتر باشد یکی

از گرانباری است کشتی را ز هر موجی خطر

ورنه بر کف ساحل و موج خطر باشد یکی

نیست از نازک خیالی قسمتم جز پیچ و تاب

رشته جان من و موی کمر باشد یکی

آخرت را جمع نتوان کرد با دنیای دون

خوشه را نشنیده ای صائب که سر باشد یکی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

بندگی کردن پسندیده است با آزادگی

سرو را خط امان شد از خزان استادگی

صد بهار تازه رو را سرو شد شمع مزار

می کشد از چشمه سار خضر آب آزادگی

می شود هر کس به مقدار تواضع سربلند

قطره ناچیز گردد گوهر از افتادگی

ساده لوحان بهره ور گردند از نقش مراد

می شود آیینه گلزار، آب از سادگی

هر چه در میزان بینش از گرانقدران بود

از سبک سنگان بود در پله افتادگی

رد نمی گردد دعای پاک دامانان که اشک

قرة العین اجابت شد ز مردم زادگی

بس که ننشستم ز پا از بی قراری های شوق

بر مجنون را برون آوردم از بی جادگی

من که صد میخانه می کردم به مخموران سبیل

می مکم اکنون لب پیمانه از بی بادگی

صحبت روشن ضمیران زنگ از دل می برد

آب در گوهر نگردد سبز از استادگی

ساده کن صائب دل خود را ز هر نقشی که صبح

می کشد خورشید تابان را به بر از سادگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

نیست نقشی دلپذیر عشق غیر از سادگی

پیش صاحب فن نباشد فن به از افتادگی

از سر بی حاصلان دست حوادث کوته است

جامه فتح است سرو باغ را آزادگی

آب شد روی زمین از سجده های گرم من

چون تواند موم، کردن برق را سجادگی؟

قطره نیسان که باشد، شبنم افسرده کیست؟

تا زند پیش سرشکم لاف مردم زادگی

با چنین بختی که از دریا خبر می آورد

مژده وصل تو باور می کنم از سادگی

قطع امید ز مآل ساده لوحی چون کنم؟

مشرق خورشید شد آغوش صبح از سادگی

نیست صائب چرخ مینا رنگ مرد جنگ ما

با نفس آیینه می گردد طرف از سادگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

دانه ما در ضمیر خاک بودی کاشکی

یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی

آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم

روز اول این قفس را در گشودی کاشکی

هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند

در حریم سینه من دل نبودی کاشکی

آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند

فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی

دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست

آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی

تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است

دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی

می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب

چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی

لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم

گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی

آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع

سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی

آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود

پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی

آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد

شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4642397
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث