به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

یاد دارد تخت شاهان قلزم خضرا بسی

سرنگون گردیده زین کشتی درین دریا بسی

خاک ها در کاسه سرکرده چون موج سراب

رهروان تشنه لب را جلوه دنیا بسی

ترک دنیا پیش دنیادوستان باشد عظیم

ورنه در قاف قناعت هست ازین عنقا بسی

نه همین قارون فرو رفته است در خاک سیاه

خویش را گم کرده اند از جستن دنیا بسی

خاکساری چون سرافرازی نمی دارد زوال

کوهها را پشت سر دیده است این صحرا بسی

شیشه پر زهر گردون چیست در دیر مغان

هر تنک ظرفی تهی کرده است ازین مینا بسی

آسمان سنگدل از گریه ما فارغ است

یاد دارد پل ازین سیلاب بی پروا بسی

از هزاران کس که می بینی یکی صاحبدل است

آهوی مشکین ندارد دامن صحرا بسی

دست بردار از خم آن زلف چون چوگان که کرد

سروران را گوی میدان صائب این سودا بسی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

زیر پای چرخ کجرفتار چون خوابد کسی؟

در ره این سیل بی زنهار چون خوابد کسی؟

خواب مستی از در و دیوار می جوشد چو می

در خرابات جهان هشیار چون خوابد کسی؟

در سرایی کز در و دیوار سیل آید برون

بی خبر چون صورت دیوار چون خوابد کسی؟

نوک خاری از گلستان جهان بیکار نیست

در چنین هنگامه ای بیکار چون خوابد کسی؟

تشنه خون است تیغ آبدار کهکشان

زیر این شمشیر بی زنهار چون خوابد کسی؟

شور بلبل سبزه خوابیده در گلشن نهشت

در چنین فصلی درین گلزار چون خوابد کسی؟

چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا

در میان اینقدر بیدار چون خوابد کسی؟

آسمان چون خانه زنبور آتش دیده است

در ته این سقف آتشبار چون خوابد کسی؟

تنگنای چرخ صائب نیست مأوای حضور

در دهان شیر و کام مار چون خوابد کسی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

دل چه افتاده است در این خاکدان بندد کسی؟

در تنور سرد از بهر چه نان بندد کسی؟

پای خواب آلود منزل را نمی بیند به خواب

با زمین گیری چه طرف از آسمان بندد کسی؟

با قد خم گشته راه عشق رفتن مشکل است

در جوانی به که این زه بر کمان بندد کسی

تا به چند از سادگی بر کشتی جسم گران

هر نفس لنگر به جای بادبان بندد کسی؟

در گلستانی که روید دام چون سنبل ز خاک

به که بر شاخ بلندی آشیان بندد کسی

این بیابان را به تنهایی بریدن مشکل است

چون جرس خود را مگر بر کاروان بندد کسی

از نزول درد و غم اظهار دلگیری خطاست

حیف باشد در به روی میهمان بندد کسی

چون قفس در هر رگم چاکی سراسر می رود

دست عشق لاابالی را چسان بندد کسی؟

راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست

دل چرا صائب به این افسردگان بندد کسی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

چون گل رعنا در ایام بهاران سعی کن

کز دل پرخون و از رنگ خزانی برخوری

لذت باقی به دست آور درین پایان عمر

تا به کی صائب ز لذت های فانی برخوری؟

خق کن باخلق تا از زندگانی برخوری

بر دل پیران مخور تا از جوانی برخوری

با حضور دل ز لذت های دنیا صلح کن

تا هم اینجا از بهشت جاودانی برخوری

طاعت خود را ز چشم مردمان پوشیده دار

چشم اگر داری که از لطف نهانی برخوری

جهد کن پیش از طلوع صبح چشمی باز کن

تا ز فیض سر به مهر آسمانی برخوری

خون دل خور، مهر زن یک چند بر لب غنچه وار

تا درین باغ از نسیم شادمانی برخوری

کوزه سربسته خشک از بحر می آید برون

نیست ممکن با بدن زان یار جانی برخوری

همچو عیسی روح خود را صاف کن از درد تن

تا ز سر جوش شراب آسمانی برخوری

تلخ گویان را هدایت می کند بادام قند

کز وصال شکر از شیرین زبانی برخوری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

از فنای پیکر خاکی چرا خون می خوری؟

از شکست خم چرا غم ای فلاطون می خوری؟

در قفس روزی ز بیرون می خورد مرغ قفس

غم ز بی برگی چرا در زیر گردون می خوری؟

ای که می سازی ز می رخسار خود را لاله گون

غافلی کز دل سیاهی غوطه در خون می خوری

حفظ کن اندازه را در می که گردد ناگوار

گر ز آب زندگی یک جرعه افزون می خوری

کاهش و افزایش این نشأه با یکدیگرست

می خورد افیون ترا چندان که افیون می خوری

می رسد در سنگ صائب رزق لعل از آفتاب

اینقدر ز اندیشه روزی چرا خون می خوری؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

می کند تن هم دل بی تاب را گردآوری

مشت خاکی گر کند سیلاب را گردآوری

عشق هم در پرده ناموس می ماند نهان

از کتان آید اگر مهتاب را گردآوری

پنجه مژگان عنان اشک نتواند گرفت

رعشه داری چون کند سیماب را گردآوری؟

نافه خونین جگر بیهوده می پیچد به خویش

نیست ممکن بوی مشک ناب را گردآوری

پهن شد در دامن صحرا فغانم، گرچه من

چون جرس کردم دل بی تاب را گردآوری

در خطرگاهی که سر باید گرفتن با دو دست

می کنند این غافلان اسباب را گردآوری

لب ببند از گفتگوی پوچ مانند حباب

چون صدف کن گوهر سیراب را گردآوری

گرد دل گشتن بود شیرازه صاحبدلان

می کند سرگشتگی گرداب را گردآوری

رشته جان بیشتر زین تاب پیچیدن نداشت

چون گره کردیم پیچ و تاب را گردآوری

می کند چون کوزه لب بسته، هر کس شد خموش

در خم گردون شراب ناب را گردآوری

از سپهر تنگ چشم امید بخشایش خطاست

می کند غربال اینجا آب را گردآوری

هر که در آزادگی ثابت قدم شد، می کند

چون صنوبر صد دل بی تاب را گردآوری

گر چنین خواهد شدن عمامه واعظ بزرگ

همچو گنبد می کند محراب را گردآوری

دست و پا گم می کند از جلوه مستانه اش

من که کردم بارها سیلاب را گردآوری

کرد شمع زیر دامن خط فروغ حسن را

شب کند خورشید عالمتاب را گردآوری

آدمی را در نظرها آبرو دارد عزیز

چون گهر کن زینهار این آب را گردآوری

صبح شد، هنگام بیداری است، چشمی باز کن

تا کی از مژگان نمایی خواب را گردآوری؟

حسن هر جایی است، در یک جا نمی گیرد قرار

می کند روزن عبث مهتاب را گردآوری

ایمن از صرصر بود صائب چراغ دولتش

هر که در دولت کند احباب را گردآوری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

دل چسان غم های جانان را کند گردآوری؟

چون حبابی بحر عمان را کند گردآوری؟

چون دل تنگی شود غم های عالم را محیط؟

شیشه چون ریگ بیابان را کند گردآوری؟

یک سپر از عهد از عهده صد تیغ چون آید برون؟

هاله چون خورشید تابان را کند گردآوری؟

غمزه بی پرواست در جمعیت دلها، مگر

زلف این جمع پریشان را کند گردآوری؟

گر صدف آغوش نگشاید درین دریای تلخ

کیست دیگر اشک نیسان را کند گردآوری؟

نیست چون آغوش عاشق حسن را شیرازه ای

طوق قمری سرو بستان را کند گردآوری

در کف اهل کرم گوهر نمی گیرد قرار

ابر ممکن نیست باران را کند گردآوری

ناتوانان را حمایت می کند حفظ اله

صولت شیران نیستان را کند گردآوری

بر گل بی خار جولان می کند در خارزار

راه پیمایی که دامان را کند گردآوری

چون تواند بست در بر روی بوی پیرهن؟

گر زلیخا ماه کنعان را کند گردآوری

پای جوهربند نتواند بر این آیینه شد

چهره چون زلف پریشان را کند گردآوری؟

در شکرخند آن لب نوخط ندارد اختیار

پسته ای چون شکرستان را کند گردآوری؟

نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند

آستین چون چشم گریان را کند گردآوری؟

شهر نتواند حصاری ساخت مجنون مرا

چون تنور خام طوفان را کند گردآوری؟

ابر نتوانست پیچیدن عنان برق را

چون دل من آه سوزان را کند گردآوری؟

شد پریشانتر ز افسر مغز من، داغی کجاست

تا سر این نابسامان را کند گردآوری

می توان تسخیر عالم کرد از کوچکدلی

خاتمی ملک سلیمان را کند گردآوری

کرد صائب آه رسوا داغ پنهان مرا

چون صبا بوی گلستان را کند گردآوری؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

فرصتی کو تا دل از دنیا کنم گردآوری؟

چند روزی توشه عقبی کنم گردآوری

تا به کی چون گردباد بادپیما از هوس

خار در دامان این صحرا کنم گردآوری؟

در چنین دشتی که برق و باد از هم نگسلد

چون ز آفت خرمن خود را کنم گردآوری؟

می رسد هر دم مرا زخمی ازین آهن دلان

چون شرار خویش در خارا کنم گردآوری؟

می توانم چون صدف گشتن ز گوهر بی نیاز

آبرو را گر ز استغنا کنم گردآوری

هست گوهر از حباب افزون درین دریا و من

خار و خس چون موج بی پروا کنم گردآوری

عمرها شد رفته است از کار دست و دل مرا

با کدامین دست و دل خود را کنم گردآوری؟

می کنم با روی خندان صرف جام تشنه لب

هر چه در میخانه چون مینا کنم گردآوری

از دل صدپاره ام هر پاره ای در عالمی است

چون دل خود را ز چندین جا کنم گردآوری؟

می رود بر باد عمر از خنده بیجا چو گل

غنچه گردم، نکهت خود را کنم گردآوری

گل به دامن جمع می سازند بی دردان و من

داغ را چون لاله حمرا کنم گردآوری

عاجزم در حفظ دل، هر چند کوه قاف را

زیر بال خویش چون عنقا کنم گردآوری

می توانم غوطه در سرچشمه خورشید زد

گر چو شبنم خویش را اینجا کنم گردآوری

از ثبات پا، چو افتد کار بر سر، چون علم

لشکری را با تن تنها کنم گردآوری

همچو صحرای قیامت سینه ای می خواستم

تا غم و درد ترا یک جا کنم گردآوری

چون صدف کو گوشه امنی، که از موج خطر

گوهر خود را درین دریا کنم گردآوری

بر امید وعده دیدار او چون مردمک

نور را در دیده بینا کنم گردآوری

می شکافد این شرار شوخ صائب سنگ را

سوز دل را چون من شیدا کنم گردآوری؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

بی تأمل زینهار از نقطه دل نگذری

زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری

تیر کج را از هدف دست تصرف کوته است

سخت خواب آلوده می تازی، ز منزل نگذری

با وجود تن پرستی ز اهل دل نتوان شدن

صاحب گوهر نگردی تا ز ساحل نگذری

سالها چون رشته پیچ و تاب اگر خواهی زدن

تا نگردی بی گره زین مهره گل نگذری

راه هفتاد و دو ملت می شود اینجا یکی

زینهار ای طالب حق از در دل نگذری

نوشها درج است در هر نیش این عبرت سرا

از سر خاری درین گلزار غافل نگذری

خط آزادی نگیری صائب از بی طاقتی

تا ز جان خود چو مرغ نیم بسمل نگذری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

گر به چشم پاک در صنع الهی بنگری

کعبه مقصود را در هر سیاهی بنگری

چشم وحدت بین به دست آری اگر چون آفتاب

در دل هر ذره ای نور الهی بنگری

عینک از آیینه زانوی خود کن چون حباب

تا در او چون جام جم هر چیز خواهی بنگری

خویش را روشندل از چشم غلط بین دیده ای

صاف کن آیینه را تا روسیاهی بنگری

قحط معشوق زبان دان بی زبان دارد مرا

دادرس بنما به من تا دادخواهی بنگری

چشم و گوشی باز کن دریای وحدت را ببین

چند در چشم حباب و گوش ماهی بنگری؟

عقده مشکل شناسد قدر ناخن را که چیست

غنچه شو تا فیض باد صبحگاهی بنگری

سرمه واری وام کن از خاک پای اهل دید

تا مگر اشیای عالم را کماهی بنگری

می توانی یافت رنگ حق و باطل بی حجاب

گر به روی شاهدان وقت گواهی بنگری

تا ز خاک پای درویشی توانی سرمه کرد

خاک در چشمت اگر در پادشاهی بنگری

این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک

چشم بینش باز کن تا هر چه خواهی بنگری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4642369
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث