به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

می کشد دل را ز دستم دلربای تازه ای

در کشاکش داردم زورآزمای تازه ای

افسر سرگرمیم از طرف سر افتاده است

ساغری می گیرم از گلگون قبای تازه ای

گو صبا از خاک کویش کحل بینایی میار

نقش خود را دیده ام در نقش پای تازه ای

گر ز مشت استخوان من نمی گیری خبر

سایه خواهد کرد بر فرقم همای تازه ای

در خم دین که دارد، در پی ایمان کیست؟

در سر زلف تو می بینم هوای تازه ای

نیستی خار سر دیوار، پا در گل مباش

همچو شبنم خیمه زن هر دم به جای تازه ای

صائب از طرز نوی کاندر میان انداختی

دودمان شعر را دادی بقای تازه ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

نیست در مغز زمین چون گردبادم ریشه ای

جز سفر در دل نمی گردد مرا اندیشه ای

فارغ از ملک سلیمانم که از روشندلی

در نظر دارم پریزادی ز هر اندیشه ای

گلعذاران می ربایندم ز دست یکدگر

جز نظربازی ندارم همچو شبنم پیشه ای

گر نسازم کار عشق از ناتمامی ها تمام

کار خود را می کنم آخر تمام از تیشه ای

گر چه از خط دور حسن او به آخرها رسید

چون تنک ظرفان مرا کافی بود ته شیشه ای

سنگ را هر چند می سازم به آه گرم نرم

در دل سخت تو نتوانم دواندن ریشه ای

تلخی عالم مرا صائب شراب تلخ بود

گر درین وحشت سرا می بود عاشق پیشه ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

ای جهانی محو رویت، محو سیمای که ای؟

ای تماشاگاه عالم، در تماشای که ای؟

عالمی را روی دل در قبله ابروی توست

تو چنین حیران ابروی دلارای که ای؟

شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند

ای بهار زندگی آخر تو شیدای که ای؟

نعل در آتش ز سودای تو دارد آفتاب

ای سمن سیما تو سرگردان سودای که ای؟

چون دل عاشق نداری یک نفس یک جا قرار

سر به صحرا داده زلف چلیپای که ای؟

تلخی زهر از حلاوت های عالم می کشی

چاشنی گیر لب لعل شکرخای که ای؟

چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت

در کمین جلوه سرو دلارای که ای؟

نشکنی از چشمه کوثر خمار خویش را

از خمارآلودگان جام صهبای که ای؟

نیست غمازی طریق عاشقان پرده پوش

ورنه صائب خوب می داند که رسوای که ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

در تمام عمر اگر یک روز عاشق بوده ای

از حساب زندگی روزشمار آسوده ای

چون می گلرنگ خون عاشقان غماز نیست

از غبار خط چرا این خاک بر لب سوده ای؟

از پشیمانی مشو غافل که روز بازخواست

برگ عیش توست هر دستی که بر هم سوده ای

بی قراران نیستند آسوده در زیر زمین

از گرانجانیتو بر روی زمین آسوده ای

بحر رحمت از تو هر ساعت به رنگی می شود

بس که دامن را به الوان گناه آلوده ای

تا ز خود بیرون نمی آیی سفر ناکرده ای

گر به مژگان سنگلاخ دهر را پیموده ای

ترک هستی کن که خاکت می فشارد در دهن

این می ناصاف را صدبار اگر پالوده ای

رو اگر در کعبه آری سجده بت می کنی

تا ز زنگار خودی آیینه را نزدوده ای

گرچه داری در میان خرمن افلاک جای

از غلوی حرص چون موران کمر نگشوده ای

پیش پای سیل افتاده است صحرای وجود

تو ز غفلت در خطرگاهی چنین آسوده ای

عشق را در پرده ناموس پنهان می کنی

چهره خورشید را صائب به گل اندوده ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

ای در آتش از هوایت نعل هر سیاره ای

از بیابان تمنای تو خضر آواره ای

می تواند مهربان کرد آن دل بی رحم را

آن که سازد آب و آتش جمع در هر خاره ای

بی قراری گر کند معذور باید داشتن

هر که دارد در گریبان چون دل آتشپاره ای

در شکست ماست حکمت ها که چون کشتی شکست

غرقه ای را دستگیری می کند هر پاره ای

در سخن پیچیده ام زان رو که چون طفل یتیم

غیر اشک خود ندارم مهره گهواره ای

قطع کن امید صائب یارب از اهل جهان

چند جوید چاره خود را ز هر بیچاره ای؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:37 AM

می فشانم آستین بر افسر گوهرنگار

تا سرم را زیر پای خوش خرام آورده ای

از عبادت بر قبول خلق اگر داری نظر

روی در بتخانه از بیت الحرام آورده ای

می کشی دست نوازش هر نفس بر دوش زلف

تا کدامین مرغ زیرک را به دام آورده ای

نیست از غیرت به هر کس عرض دادن بی حجاب

دختر رز را چو در عقد دوام آورده ای

دیده رغبت گر از دنیای دون پوشیده ای

در همین جا روی در دارالسلام آورده ای

آرزوی عمر جاویدان ترا صائب بجاست

بی غم از ایام اگر صبحی به شام آورده ای

تا به روی کار خط مشکفام آورده ای

یکقلم روشن سوادان را به دام آورده ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:36 AM

از نمکدان تو محشر گرد بیرون رانده ای

برق پیش خوی تندت پای در گل مانده ای

پیش ابرویت مه نو یوسف زندانیی

پیش رویت لاله شمع آستین افشانده ای

از مه عید و شفق زخم درونم تازه شد

کس چه گل چیند دگر از تیغ در خون رانده ای؟

دید تا در سرنوشتم خون ز چشمش جوش زد

نامه تا انجام از سیمای عنوان خوانده ای

مشک بر ناسورم امروز از شماتت می فشاند

در سر مستی سر زلف ترا پیچانده ای

خاک خور، می گفت و گرد خرمن دونان مگرد

خاک استغنا به چشم حرص و آز افشانده ای

زرپرستی را بتر از بت پرستی گفته است

حرص را چون سگ ز صحن مسجد دل رانده ای

هر که را بینی به درد خویشتن درمانده است

از که جوید نسخه درمان خود درمانده ای؟

کیست جز صائب به لوح خاک از اهل سخن

گرد پاپوش قلم در لامکان افشانده ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:36 AM

با لباس عنبرین امروز جولان کرده ای

سرو را در جامه قمری خرامان کرده ای

از دل شب پرده بر رخسار روز افکنده ای

شعله را در پرنیان دود پنهان کرده ای

چون سکندر تشنگان را سر به صحرا داده ای

ابر ظلمت را نقاب آب حیوان کرده ای

کعبه سان بر تن لباس شبروان پوشیده ای

عالمی را از لباس صبر عریان کرده ای

در لباس اهل ماتم جلوه گر گردیده ای

روز را بر عاشقان شام غریبان کرده ای

در میان روز و شب خون در میان است از شفق

چون به هم این هر دو را دست و گریبان کرده ای؟

آفتاب تیغ زن چون گل سپر افکنده است

تا تو با تیغ و سپر آهنگ میدان کرده ای

در چنین روزی که گوهر کرد آب خود سبیل

تشنگان را منع ازان چاه زنخدان کرده ای

آب خوردن از مروت نیست در عاشور و تو

چشم میگون را ز خون خلق مستان کرده ای

آه اگر شاه شهیدان از تو پرسد روز حشر

آنچه از بیداد با ما تلخکامان کرده ای

صائب از بس کز زبان کلک شکر ریختی

سرمه زار اصفهان را شکرستان کرده ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:36 AM

گر از طعام تن عام می شود فربه

تن کریم ز اطعام می شود فربه

کف کریم ز ریزش به خویش می بالد

ز می تهی چو شد این جام می شود فربه

غذای روح بود قسمت لب خاموش

قدح ز باده گلفام می شود فربه

اگر چه در خور صیاد نیست طعمه من

ز صید لاغر من دام می شود فربه

ز درد و داغ محبت تمام گردد دل

ز پختگی ثمر خام می شود فربه

گداخته است کسی را که شوق بوس و کنار

کجا ز نامه و پیغام می شود فربه؟

زمین شور دهد بال و پر به موج سراب

ز آرزو دل خودکام می شود فربه

اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش

هزار بستر آرام می شود فربه

نصیب چرب زبانان شود حلاوت عیش

ز قند پسته و بادام می شود فربه

چرا خورم غم روزی، که مرغ قانع من

چو دانه از گره دام می شود فربه

به چشم شور کنندش چو ماه دنبه گداز

دو هفته هر که ز ایام می شود فربه

علاج ثقل به زینت نمی توان کردن

کی از لباس، به اندام می شود فربه؟

به زخم سنگ پریشان کنند مغزش را

ز پوست هر که چو بادام می شود فربه

ضعیف گشته چنان دین به عهد ما صائب

که نفس کافر از اسلام می شود فربه

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:25 AM

ای که از شغل عمارت غافل از دل گشته ای

از سگ خاموش گیر خاک غافل گشته ای

دانه با بی دست و پایی سربرآورد از زمین

تو به چندین بال و پر عاجز چه در گل گشته ای

تختش از تاج است هر سنگی که شد یاقوت و لعل

خرج آب و گل نمی گردی اگر دل گشته ای

کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان

خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشته ای

نیست غیر از گوشه گیری بحر عالم را کنار

پا به دامن کش اگر جویای ساحل گشته ای

چون توانی کعبه مقصود را دریافتن؟

کز گرانخوابی گره در ره چو منزل گشته ای

می گدازندت به چشم شور این نادیدگان

از زبان آتشین گر شمع محفل گشته ای

ترک دعوی کن که می گردی سبک چون برگ کاه

گر به کوه قاف در معنی مقابل گشته ای

آب حیوان را ز تاریکی به دست آورده اند

تن به ظلمت ده اگر روشنگر دل گشته ای

همچو خون مرده سامان تپیدن در تو نیست

کو سماع بلبلان گرزان که بسمل گشته ای

دست خواهش از طلب اکنون که کوته کرده ای

کاسه دریوزه یک شهر سایل گشته ای

رام مجنون لیلی از دامن فشانی می شود

بی سبب خار و خس دامان محمل گشته ای

عقل را هرگز کند عاقل به سودا اختیار؟

چاره دیوانگی کن ای که عاقل گشته ای

ناخن آه است در مشکل گشایی ها علم

اینقدر عاجز چرا در عقده دل گشته ای

چون به درها می روی صائب چو ارباب طلب؟

در حقیقت آشنا گر با در دل گشته ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:21 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4642327
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث