به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای که از شغل عمارت غافل از دل گشته ای

از سگ خاموش گیر خاک غافل گشته ای

دانه با بی دست و پایی سربرآورد از زمین

تو به چندین بال و پر عاجز چه در گل گشته ای

تختش از تاج است هر سنگی که شد یاقوت و لعل

خرج آب و گل نمی گردی اگر دل گشته ای

کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان

خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشته ای

نیست غیر از گوشه گیری بحر عالم را کنار

پا به دامن کش اگر جویای ساحل گشته ای

چون توانی کعبه مقصود را دریافتن؟

کز گرانخوابی گره در ره چو منزل گشته ای

می گدازندت به چشم شور این نادیدگان

از زبان آتشین گر شمع محفل گشته ای

ترک دعوی کن که می گردی سبک چون برگ کاه

گر به کوه قاف در معنی مقابل گشته ای

آب حیوان را ز تاریکی به دست آورده اند

تن به ظلمت ده اگر روشنگر دل گشته ای

همچو خون مرده سامان تپیدن در تو نیست

کو سماع بلبلان گرزان که بسمل گشته ای

دست خواهش از طلب اکنون که کوته کرده ای

کاسه دریوزه یک شهر سایل گشته ای

رام مجنون لیلی از دامن فشانی می شود

بی سبب خار و خس دامان محمل گشته ای

عقل را هرگز کند عاقل به سودا اختیار؟

چاره دیوانگی کن ای که عاقل گشته ای

ناخن آه است در مشکل گشایی ها علم

اینقدر عاجز چرا در عقده دل گشته ای

چون به درها می روی صائب چو ارباب طلب؟

در حقیقت آشنا گر با در دل گشته ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:21 AM

کیستم من، مشت خار در محیط افتاده ای

دل به دریا کرده ای، کشتی به طوفان داده ای

نیست ممکن چون سپند آرام را بیند به خواب

موری از دست سلیمان بر زمین افتاده ای

جنت دربسته ای با خود به زیر خاک برد

از ازل شد قسمت هر کس دل آزاده ای

برنمی خیزد به صرصر نقشم از دامان خاک

وادی امکان ندارد همچو من افتاده ای

می توان از جبهه عشاق راز عشق خواند

نیست در صحرای محشر نامه نگشاده ای

با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا

جز غم روزی ندارد روزی آماده ای

علم رسمی می کند صائب دل روشن سیاه

عارفان را بس بود چون صبح لوح ساده ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:21 AM

مباش از سخن سخت در شکست پیاله

که بهتر از ید بیضاست پشت دست پیاله

هزار شیشه تقوی خورد به سنگ ملامت

چو گرم عشوه شود چشم نیم مست پیاله

چرا تراود ازو صد هزار سجده رنگین؟

اگر صراحی می نیست پای بست پیاله

ز هوش ناقص ما بیدلان چه کار گشاید؟

که عقل می خورد امروز روی دست پیاله

به غیر سینه صائب به هیچ جا ننشیند

خدنگ غمزه چو بیرون جهد ز شست پیاله

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:21 AM

به حوالی دو چشمش حشم بلا نشسته

چو قبیله گرد لیلی همه جابجا نشسته

خط و خال بر عذارش همه جابجا نشسته

نرود ز دیده نقشی که به مدعا نشسته

ننشسته ناز چندان به حوالی دو چشمش

که به حلقه های زلفش دل مبتلا نشسته

سرو کار من فتاده به غزال شوخ چشمی

که درون دیده من ز نظر جدا نشسته

به دو دست پرنگارش بنگر ز کشتن من

که پس از هلاک نقشم چه به مدعا نشسته

نه مروت است ما را ز جنون کناره کردن

که به هر گذار طفلی به امید ما نشسته

که گذشته زین گلستان شب دوش مست و خندان؟

که به روی گل ز شبنم عرق حیا نشسته

چه عجب اگر خدنگش به سرم فکند سایه؟

که به خواب دیده بودم به سرم هما نشسته

تو که عکس خود ندیدی ز حجاب و شرم هرگز

به رخت عرق چه دانی که چه خوشنما نشسته

به زکات حسن بگذر سوی گلستان که گلها

همه با کف گشاده ز پی دعا نشسته

ز نسیم بال بستان به نظاره گلستان

که چراغ لاله و گل به ره صبا نشسته

ز دو سنگ دانه مشکل به کنار سالم آید

ننهم قدم به بزمی که دو آشنا نشسته

به دو چشم ز خاطر غم روزگار شویم

که غبار بر دل من ز نه آسیا نشسته

به ثبات حسن خوبان دل خود مبند صائب

که به روی خار دایم گل بی وفا نشسته

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:21 AM

کشد گر به صورت ز دل صد زبانه

به معنی بود نور آتش یگانه

مکن روی در قبله بی صدق نیت

که رسوا کند تیر کج را نشانه

برون آی از جسم خاکی به همت

که دریا شود تنگ ظرف از کرانه

به وصل هدف می رسد دوربینی

که چون تیر جسته است صاف از دو خانه

خوشا رهنوردی که چون صبح صادق

نفس راست چون کرد، گردد روانه

مشو بار روشن ضمیران که گردد

ز یک تن پر از خلق آیینه خانه

تو آن روز برخیزی از خواب غفلت

که سازند اه جهانت فسانه

به دست تهی می گشایم گرهها

ز کار سیه روزگاران چو شانه

فزون گشت غفلت ز موی سفیدم

رگ خواب من گشت این تازیانه

بخواه آنچه می خواهی از خاکساران

که خاک مرادست این آستانه

حرام است مستی بر آن عندلیبی

که خامش شود در خزان از ترانه

چه ترسانی از مرگ، آزاده ای را

که طبل رحیلش بود شادیانه

که خرسند می شد به فقر و قناعت؟

نمی بود اگر انقلاب زمانه

ز نعمت تهی چشم سیری ندارد

شود دام را حرص افزون ز دانه

گشایش گر از بستگی چشم داری

منه پا برون چون در از آستانه

مرو بی تکلف به مهمانسرایی

که پای تکلف بود در میانه

نسوزی اگر خویش را چون سمندر

چه حاصل ز خار و خس آشیانه

ز استادن آب روان سبز گردد

مجو چون خضر هستی جاودانه

سعادت به پرواز بسته است صائب

هما کم ز جغدست در آشیانه

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:21 AM

آن خوش پسر برآمد از خانه می کشیده

مایل به اوفتادن چون میوه رسیده

ناز بهانه جو را بر یک طرف نهاده

شرم ستیزه خو را در خاک و خون کشیده

مالیده آستین را تا بوسه گاه ساعد

تا ناف پیرهن را چون صبحدم دریده

بوی کباب دلها پیچیده در لباسش

خون هزار بیدل از دامنش چکیده

چشم از فسانه ناز در خواب صبحگاهی

مژگان ز دل فشاری دست نگار دیده

برق سبک عنان را مژگان خوش نگاهش

میدان به طرح داده چون آهوی رمیده

گل ز انفعال رویش در خار گشته پنهان

ریحان ز شرم خطش بر خاک خط کشیده

مژگان ز شوخ چشمی بر هم نهاده شمشیر

از بیم جان، نگاهش در گوشه ای خزیده

خود را به چشم عاشق بر خویش جلوه داده

هر گام ان یکادی بر حسن خود دمیده

برقی ز ابر جسته هر جا که رم نموده

سروی ز خاک رسته هر جا که آرمیده

دیگر ندیده خود را تا دامن قیامت

صائب کسی که او را مست و خراب دیده

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:21 AM

چون چنگ هر رگ من، دارد سری به ناله

دارد نشان داغی، هر عضو من چو لاله

با تیره روزگاران ماتم چه کار سازد؟

سرمه چه رنگ دارد بر دیده غزاله؟

جز خون دل نصیبی از خوان قسمتم نیست

چون لاله دفتر داغ تا شد به من حواله

صحبت ز پرتو او رنگ نشاط دارد

بی پان می مبادا هرگز لب پیاله

در دست آه من نیست بر گرد او نگشتن

بی اختیار گردد بر گرد ماه هاله

کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی

خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:21 AM

خراب گشت ز می زاهد شراب ندیده

که تاب آب ندارد سفال تاب ندیده

ز فکر، رشته جانی که پیچ و تاب ندیده

خیال گوهر شهوار را به خواب ندیده

اگر چه هست بر آن زلف پیچ و تاب مسلم

نظر به موی میان رشته ای است تاب ندیده

بیاض گردن بی خال اوست حجت ناطق

که از نظارگیان داغ انتخاب ندیده

مکن چو بی جگران از عتاب تلخ شکایت

که لطف دوست گلابی است آفتاب ندیده

تو مست ناز چه دانی عیار سوختگان را؟

که چشم شوخ تو جز دود ازین کباب ندیده

مجوی خواب فراغت ز دیده من حیران

که چشم آینه پوشیدگی به خواب ندیده

نچیده است گل از آفتاب در دل شبها

ترا کسی که به گلگشت ماهتاب ندیده

پلنگ تندی خوی ترا خیال نکرده

غزال مستی چشم ترا به خواب ندیده

روانی از سخنم برد خشک مغزی زاهد

که سیل کند رود در زمین آب ندیده

مجوی پختگی از منکران عشق ز خامی

که نارس است ثمرهای آفتاب ندیده

مرا دلی است درین بوستان چو غنچه پیکان

که از نسیم گشایش به هیچ باب ندیده

منم که پاکی چشم از نظاره نیست حجابم

وگرنه کیست که بی رویی از نقاب ندیده؟

کجا ز صورت احوال ماست با خبر آن کس

که عکس خویش در آیینه از حجاب ندیده

به تلخکامی دردی کشان چگونه نخندد؟

که آن لب نمکین تلخی از شراب ندیده

ز بحر شعر نصیب سخنوران لب خشکی است

صدف تمتعی از گوهر خوشاب ندیده

ز چهره رنگ رود از نگاه گرم تو صائب

مبین دلیر به گلهای آفتاب ندیده

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:21 AM

به جرم این که کله کج نهاده است شکوفه

به روی خاک مذلت فتاده است شکوفه

گره ز کیسه پر زر گشاده است شکوفه

صلای جود به آفاق داده است شکوفه

غنیمت است بگیر از چمن برات نشاطی

درین دو هفته که دفتر گشاده است شکوفه

چگونه فرق کند کوچه را کسی ز خیابان؟

که همچو برف به هر جا فتاده است شکوفه

هوا گرفته ز باغ وجود، فر جوانی

شگفت نیست اگر پیرزاده است شکوفه

اگر نه صحن قیامت شده است عرصه گلشن

به دست باد چرا نامه داده است شکوفه

بساط عیش چرا روزگار پهن نسازد؟

گره ز رشته گوهر گشاده است شکوفه

پیاله گیر که تا چشم باز می کنی از هم

کلاه خسروی از سر نهاده است شکوفه

همیشه می پرد از شوق همچو دیده صائب

ز جلوه که دل از دست داده است شکوفه؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:21 AM

عشق اختیار دل را از دست ما گرفته

طوفان عنان کشتی از ناخدا گرفته

روشنگر نگاه است رخسار مه جبینان

باغ و بهار بوسه است دست حنا گرفته

هر چند در خرابات یکتاست جام خورشید

هر ذره از فروغش جامی جدا گرفته

ملک شهان مغرور شرکت نمی پذیرد

هر شیوه ای ز حسنش ملکی جدا گرفته

تمثال شاخ چشمان یک جا نگیرد آرام

چون نقش حسن شیرین در سنگ جا گرفته؟

رنگ از جهان بیرنگ نتوان به رنگ و بو یافت

منزل به خواب بیند پای حناگرفته

سیلاب ریشه ما نتواند از زمین کند

خار علایق از بس دامان ما گرفته

برهان بی بصیرت باطل شود به حرفی

از دست کور بسیار طفلی عصا گرفته

از زیر تیغ بیرون آورده ام سری مفت

تا سایه از سر من بال هما گرفته

از دور، می مجو بیش در انجمن که بسیار

آب زیاد گردش از آسیا گرفته

نشو و نما توقع از بخت خفته دارم

تا سیر هند کرده است پای حناگرفته

جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست

بیم خطا ندارد تیر هواگرفته

سرو از دعای قمری پیوسته پای برجاست

هرگز ز پا نیفتد دست دعا گرفته

از زیر چرخ هر کس دل را درست برده است

نشکسته دانه خود از آسیا گرفته

فرموده از رعونت کار قلم به انگشت

هر کس به وقت پیری ترک عصا گرفته

خواهد شدن ز حیرت چون نقش پا زمین گیر

هر رهروی که پیشی بر رهنما گرفته

زافتادگی به مقصد آسان توان رسیدن

تا سرزده است خورشید شبنم هوا گرفته

ما از سخن گرفتیم صائب حیات جاوید

گر خضر از سیاهی آب بقا گرفته

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:21 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4642398
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث