ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم
به هر چه شکر نکردیم، یاد آن کردیم
بنای خانه به دوشی بلندکرده ماست
قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم
ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم
به هر چه شکر نکردیم، یاد آن کردیم
بنای خانه به دوشی بلندکرده ماست
قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم
برون ز شیشه افلاک همچو رنگ زدیم
به عالمی که در او رنگ نیست چنگ زدیم
شکست بر دل ما آن زمان گوارا شد
که مومیایی احباب را به سنگ زدیم
کمند زلف ترا چون به خویش رام کنیم؟
به راه دام تو در خاک چند دام کنیم؟
سپهر تیغ مکافات بر کف استاده است
چه لازم است که ما فکر انتقام کنیم؟
اگر چه پختگیی نیست کارفرما را
چه لازم است که ما کار خویش خام کنیم؟
خدنگ او نظری دوخته است بر بالم
امید هست گشادی ز شست اقبالم
در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم
که غنچه شد گل پرواز در پر و بالم
شکار جذبه توفیق شد گریبانم
دگر چه خار تواند گرفت دامانم؟
به کوی دوست رسیدم ز راه ساده دلی
ز جیب کعبه برآورد سر بیابانم
مرا به رد و قبول زمانه کاری نیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیرانم
گر چه خاکیم پذیرای دل و جان شده ایم
چون زمین آینه حسن بهاران شده ایم
در سر کوی خرابات سبکدستی نیست
ورنه عمری است که از توبه پشیمان شده ایم
اگر سیاه دلم داغ لاله زار توام
اگر گشاده جبینم گل بهار توام
اگر چه چون ورق لاله نامه ام سیه است
به این خوشم که جگرگوشه بهار توام
چرا عزیز نباشم، نه خار این چمنم؟
سرم به عرش نساید چرا، غبار توام
دلی گرفته تر از غنچه در بغل دارم
به چشم آبله با خار بن جدل دارم
ز بس که سینه ام از کینه جهان صاف است
گمان برند که آیینه در بغل دارم
نتوان کرد به زندان بدن محصورم
شیشه را می شکند زور می پرزورم
در نمکدان ز نمکزار چه خواهد گنجید؟
چه کند حوصله تنگ فلک با شورم؟
بس که آمیخته نیش بود نوش جهان
دیدن شهد فزون می گزد از زنبورم
جذبه ای کو که ازین نشأه به پرواز آیم؟
سبک از پله انجام به آغاز آیم
صبح محشر نفس بیهده ای می سوزد
نه چنان رفته ام از خود که دگر باز آیم