من که بودم رونق کوی خرابات، این زمان
آفتاب شنبه و ابر شب آدینه ام
من که بودم رونق کوی خرابات، این زمان
آفتاب شنبه و ابر شب آدینه ام
جلوه ای مستانه زان گلگون قبا می خواستم
زان گلستان یک نسیم آشنا می خواستم
با گواهان لباسی دعوی خون باطل است
ورنه خون خود ازان گلگون قبا می خواستم
تا به کام دل چو مرکز گرد سر گردم ترا
پایی از آهن چو پرگار از خدا می خواستم
می تراود وحشت از بوم و بر کاشانه ام
دارد از چشم غزالان حلقه در خانه ام
دام زیر خاک سازد سیل بی زنهار را
بس که باشد گرد کلفت فرش در کاشانه ام
دیده از صورت پرستی بسته بود آیینه ام
نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه ام
بازآ که بی تو رنگ نیاید به روی گل
در جیب غنچه زنگ برآورد بوی گل
در گلستان حسن تو از جوش عندلیب
تنگ است جای بال فشانی به بوی گل
گر چه زنگ خاطر تن پروران چون روزه ام
صیقل آیینه روحانیان چون روزه ام
با گرانقدری سبک در دیده هایم چون نماز
با سبکروحی به خاطرها گران چون روزه ام
هر کس که چون صدف دهن خویش کرد پاک
لبریز می شود ز گهرهای تابناک
بی سجده می کنند نماز جنازه را
مگذار پیش مرده دلان روی خود به خاک
زلفت ز کجا و ز کجا سلسله مشک
یک تار ز زلف تو و صد قافله مشک
شب تا سحر از سلسله جنبانی زلفی
در کوچه زخمم گذرد قافله مشک
لاله آتش زبان افروخت در گلشن چراغ
بعد ازین در خواب بیند دیده روشن چراغ
از جبین صورت دیوار آتش می چکد
در چنین بزمی چرا اندیشد از مردن چراغ؟
خضر دلسوزی نمی بینم درین صحرا، مگر
گرم رفتاری فروزد پیش پای من چراغ
اقبال، گلی از چمن نیت خیرست
زاغ ار به سرت سایه کند بال هما گیر