به گوشه قفس از آشیانه قانع باش
نه ای حریف میان، با کرانه قانع باش
مریض مصلحت خویش را نمی داند
به تلخ و شور طبیب زمانه قانع باش
به گوشه قفس از آشیانه قانع باش
نه ای حریف میان، با کرانه قانع باش
مریض مصلحت خویش را نمی داند
به تلخ و شور طبیب زمانه قانع باش
از عشق اگر لاف زنی دشمن کین باش
با بخت سیه همچو سیاهی و نگین باش
ای صبح مزن خنده بیجا، شب وصل است
گر روشنی چشم منی پرده نشین باش
خطی که دمید گرد رخسارش
شد پرده گلیم چشم عیارش
بر خاطر نازکش گران آید
گل تکیه زند اگر به دیوارش
تیغی که غمزه تو کند سایه پرورش
ابریشم بریده شود زلف جوهرش
بی عشق، آه در جگر روزگار نیست
خاکستری است چرخ که عشق است اخگرش
دارد خطر ز جنبش مژگان سفینه اش
چشمی که نیست حیرت دیدار لنگرش
موجه ای کو که ز دریا نبود ما و منش؟
یا حبابی که نه از بحر بود پیرهنش
خبر یوسف گم گشته ما بی خبری است
وقت آن خوش که نباشد خبر از خویشتنش
خرقه ای دوختم از داغ جنون بر تن خویش
نیست یک تن به تمامی چو من اندر فن خویش
سر مینای می و همت او را نازم
که گرفته است گناه همه بر گردن خویش
این چه بخت است که هر خار که گل کرد از خاک
در دل آبله من شکند سوزن خویش
فصل گل می گذرد بی قدح و جام مباش
غنچه منشین، گره خاطر ایام مباش
گل و سنبل به از اسباب گرفتاری نیست
گر به گلزار روی بی قفس و دام مباش
آن که از چاک دل خویش بود محرابش
نشود پرده نسیان عبادت خوابش
جوش عشق از لب من مهر خموشی برداشت
این نه بحری است که در حقه کند گردابش
آه کان سرو گل اندام ز رعنایی ها
جامه را فاخته ای کرده که نشناسندش
یوسف من از زلیخا مشربان دامن بکش
سر به کنعان حیا چون بوی پیراهن بکش
از کجی های تو دشمن بر تو می یابد ظفر
راست باش و صد الف بر سینه دشمن بکش