احوال دل خسته به اغیار مگویید
حال سرشوریده به دستار مگویید
در خلوت دل رشته جان موی دماغ است
اینجا سخن از سبحه و زنار مگویید
در سنگ پر و بال نهد حشر مکافات
هرگز سخن سخت به دیوار مگویید
احوال دل خسته به اغیار مگویید
حال سرشوریده به دستار مگویید
در خلوت دل رشته جان موی دماغ است
اینجا سخن از سبحه و زنار مگویید
در سنگ پر و بال نهد حشر مکافات
هرگز سخن سخت به دیوار مگویید
با بخت تیره کوکب ما را چه اعتبار؟
در روز ابر، بال هما را چه اعتبار؟
در کوی دوست نرخ دل از خاک کمترست
در صحن کعبه قبله نما را چه اعتبار؟
درویش خامش است ز مبرم کشنده تر
از پشه هاست پشه خاکی گزنده تر
خاموش بی کمال چو باروت بی صدا
باشد ز پوچ گو به مراتب کشنده تر
ای ز رویت هر نظر محو تماشای دگر
در دل هر ذره ای خورشید سیمای دگر
چون رود بیرون ز باغ آن یوسف گل پیرهن
می شود هر شاخ گل دست زلیخای دگر
نوازش می کند بی حاصلان را آسمان کمتر
به نخل بی ثمر دارد توجه باغبان کمتر
ز آه گرم من دل سخت تر گردید گردون را
چه حرف است این که از آتش شود زور کمان کمتر
ندارد در درازی کوتهی دست دراز من
به پا گر می دهم دردسر آن آستان کمتر
آشیان بلبلان پر گل شد از جوش بهار
خوش وصالی قسمت بلبل شد از جوش بهار
از در گلشن به دشواری برون می آورد
بس که دامان صبا پر گل شد از جوش بهار
سبزه پشت لبت چون ریشه در دلها دواند
گوشه دستار پر سنبل شد از جوش بهار
باز دارم نعل در آتش ز پیکان دگر
می کند در سینه کاوش تیر مژگان دگر
کشته آن دست و بازویم که در میدان عشق
زخم را دل می دهد هر دم ز پیکان دگر
هر که نبرد آب خود چشمه کوثر شود
هر که فرو خورد اشک مخزن گوهر شود
هر که فشاند از جهان دست خود آسوده شد
خواب فراغت کند نخل چو بی بر شود
خار پیراهن مشو آسودگان خاک را
تا پس از مردن نگردد بر تنت هر موی مار
غم مرا در جان بی حاصل نمی گیرد قرار
جغد از وحشت درین منزل نمی گیرد قرار
جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست
موج دریا دیده در ساحل نمی گیرد قرار
راهرو چون می تواند پشت بر دیوار داد؟
در بیابان طلب منزل نمی گیرد قرار