خالش بلای جان ز خط مشکبار شد
پرهیز ازان ستاره که دنباله دار شد
انصاف نیست سوختن از تشنگی مرا
کز خون من عقیق لبت آبدار شد
خالش بلای جان ز خط مشکبار شد
پرهیز ازان ستاره که دنباله دار شد
انصاف نیست سوختن از تشنگی مرا
کز خون من عقیق لبت آبدار شد
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟
یوسف نه عزیز است که در چاه گذارند
صد مرتبه خوشتر بود از قیمت نازل
گر یوسف ما را به ته چاه گذارند
جویای تو آسودگی از مرگ نبیند
در خاک، طلبکار تو از پا ننشیند
از عمر برومند شود هر که درین باغ
در سایه نخلی که نشاند بنشیند
ترسم که مرا عشق به مردی نرساند
دل را به شفاخانه دردی نرساند
امشب نفسم مضطرب از سینه برون رفت
بر آینه حسن تو گردی نرساند!
چون حرف زند، غنچه ز گفتار بماند
چون جلوه کند، سرو ز رفتار بماند
آن کبک خرامنده به رفتار چو آید
سیماب بر آیینه ز رفتار بماند
جمعی که سر خویش به فتراک تو بستند
چندان که به گردش بود این دایره، هستند
شد پنجه سیمین تو در مهد، نگارین
از رشته جانها که به انگشت تو بستند
از دیده حیرت زده چون آب نریزد؟
از دست چسان آینه سیماب نریزد؟
در کلبه من از پی آسایش (من) چرخ
گورنگ ز خاکستر سنجاب نریزد
در دور خط آن سیم ذقن تلخ سخن شد
خط ابجد بی رحمی آن غنچه دهن شد
شد آتش گل اخگر خاکستر بلبل
روزی که گل روی تو پیدا ز چمن شد
اخگر نتواند ز گریبان بدر انداخت
دستی که گرفتار سر زلف سخن شد
لب تشنه تو، سوخته ای نیست نباشد
شاد از تو غم اندوخته ای نیست نباشد
اندیشه زلف تو چو عزم سفر هند
در هیچ دل سوخته ای نیست نباشد
توفیق، مرا رخت به منزل نرساند
خاشاک مرا موج به ساحل نرساند
ای وای بر آن کشته که از گریه شادی
آبی به کف خنجر قاتل نرساند