تبسمی پی دشنام تلخ در کارست
نمکچش مزه ای با پیاله می باید
تبسمی پی دشنام تلخ در کارست
نمکچش مزه ای با پیاله می باید
چه شد دگر که فغان از دلم خروش کشید؟
لباس عافیتم دست غم ز دوش کشید
کمان حسن که در بند ماه کنعان بود
خط سیاه تو از گوش تا به گوش کشید
مرا در آتش بی رحمی عتاب مسوز
که شمع طور مرا با چراغ می جوید
مگر نهال تو در باغ سایه افکن شد؟
که سرو رخنه دیوار باغ می جوید
هرگز کسی ز قافله دل نشان ندید
یک آفریده آتش این کاروان ندید
چون سرو، خام آمد و خام از چمن گذشت
نخلی که انقلاب بهار و خزان ندید
به جای قطره باران به کشت طالع ما
ز آسمان ستم پیشه مور می آید
آیینه ات ز چشم بدان بی صفا شده است
خاکستر سپند، جلای تو می دهد
عاشق عنان به چرخ مقوس نمی دهد
صید رمیده دست به هر کس نمی دهد
بی حاصلی است حاصل نیکی به بدگهر
آبی که خورد ریگ روان پس نمی دهد
چون طفل خام، آرزوی بی تمیز ما
فرصت به هیچ میوه نارس نمی دهد
گل بوی بی وفایی ارواح می دهد
یادی ز کم بقایی ارواح می دهد
خندیدن و شکفتن یاران به روی هم
یاد از بغل گشایی ارواح می دهد
هر کس که از رخ تو نظر آب می دهد
خرمن به برق و خانه به سیلاب می دهد
در خون یک جهان دل بی تاب می رود
مشاطه ای که زلف ترا تاب می دهد
صیدی که بی قراری وحشت کشیده است
در چشم دام، داد شکرخواب می دهد
داغ سودای ترا بر دل بی کینه نهند
گوهری را که عزیزست به گنجینه نهند
بی تو جمعی که نظر آب دهند از گلزار
تشنگانند که بر ریگ روان سینه نهند
قسمت مردم هموار نگردد سختی
بالش از موم به زیر سر آیینه نهند