باده ای را نپرستم که خرابم نکند
گرد آن شمع نگردم که کبابم نکند
خون منصورم و بیداردلی جوش من است
می طفل افکن افسانه به خوابم نکند
آب گشته است دل یک چمن از خنده من
می شود حشر مکافات گلابم نکند؟
باده ای را نپرستم که خرابم نکند
گرد آن شمع نگردم که کبابم نکند
خون منصورم و بیداردلی جوش من است
می طفل افکن افسانه به خوابم نکند
آب گشته است دل یک چمن از خنده من
می شود حشر مکافات گلابم نکند؟
عاشقانی که دل از گریه سبکبار کنند
شکوه خود چه ضرورست که اظهار کنند؟
بوی پیراهن گلزار ازان شوخترست
که نظربند ز خار سر دیوار کنند
عشقبازان چو جلای نظر پاک دهند
منصب برق جهانسوز به خاشاک دهند
مفلسم، حوصله ناز خریدارم نیست
می فروشم به بهای دل اگر خاک دهند
(در دو روزش چو سر زلف بهم می شکنی
حیف دل نیست که در دست تو بی باک دهند)
عشق چون شعله کشد اشک دمادم چه کند؟
پیش خورشید صف آرایی شبنم چه کند؟
از جگر تشنگیم ریگ روان سیراب است
با چو من سوخته ای چشمه زمزم چه کند؟
آه را یاد سر زلف تو پیچیده کند
فکر را شیوه رفتار تو سنجیده کند
دل محال است که با داغ هوس جوش زند
کعبه حاشا که به بر جامه پوشیده کند
خلد تسخیر دل اهل محبت نکند
برق در بوته خاشاک اقامت نکند
کرد دلگیر سفرپای گرانخواب، مرا
هیچ کس با قلم کند کتابت نکند!
نی اگر از دل پررخنه صدایی نزند
راه عشاق ترا هیچ نوایی نزند
می زند مار به هر عضو، ولی نی ماری است
که به غیر از دل آگاه به جایی نزند
خون ما را که دل آهن ازو جوش کند
جوهر تیغ محال است که خس پوش کند
دل بی طاقت ما صبر ندارد، ورنه
حسن از آیینه محال است فراموش کند
هیچ نفرین به ازین نیست که عاقل گردد
هر که حق نمک عشق فراموش کند
دل چو آرایش مژگان تر خویش کند
داغ را آینه دار جگر خویش کند
می برد بخت به ظلمت کده هند مرا
تا چه خاک (سیه) آنجا به سر خویش کند
آب بر آتش هر بی سر و پا افشاند
چون رسد نوبت ما، دست به ما افشاند
من که بر نکهت پیراهن او دارم چشم
آب بر آتش من باد صبا افشاند
ساده لوحان که بدآموز به صحبت شده اند
غافل از جنت دربسته خلوت شده اند
به خوشی چون گذرد عمر بنی آدم را؟
که ز پشت پدر آواره ز جنت شده اند