به آه سرد دل خود دو نیم باید کرد
چو غنچه خنده به روی نسیم باید کرد
ندا کند به زبان بریده زلف ایاز
که پا دراز به حد گلیم باید کرد
دلی که جمع ز ذکر خفی چو غنچه شود
ز ذکر اره چه لازم دو نیم باید کرد؟
به آه سرد دل خود دو نیم باید کرد
چو غنچه خنده به روی نسیم باید کرد
ندا کند به زبان بریده زلف ایاز
که پا دراز به حد گلیم باید کرد
دلی که جمع ز ذکر خفی چو غنچه شود
ز ذکر اره چه لازم دو نیم باید کرد؟
به حسن، خیرگی ما چه می تواند کرد؟
به آفتاب، تماشا چه می تواند کرد؟
اگر دو یار موافق زبان یکی سازند
فلک به یک تن تنها چه می تواند کرد؟
ز خط صفا لب میگون یار پیدا کرد
بهار نشأه این باده را دوبالا کرد
مرا به دست تهی همچو شانه می باید
گره ز کار پریشان عالمی وا کرد
لبش به ظاهر اگر حرف شکرین دارد
ز خط سبز همان زهر در نگین دارد
عجب که پشت زمین خم چو آسمان نشود
ز منتی که خرام تو بر زمین دارد
حجاب روشنی دل بود حلاوت عیش
که موم روز سیاهی در انگبین دارد
شراب روز دل لاله را سیه دارد
چه حاجت است به شاهد سخن چو ته دارد
به داد و عدل بود خسروی، نه طبل و کلاه
وگرنه شاهین، هم طبل و هم کله دارد
برآورد ز گریبان رستگاری سر
کسی که سر به ته از خجلت گنه دارد
کسی که کاوش عشقی درون خود دارد
همیشه باده لعلی ز خون خود دارد
به آتش دگری خشمگین نمی سوزد
فتیله داغ پلنگ از درون خود دارد
چو دست خود به دعا می پرست بردارد
به باغ گریه کنان تاک دست بردارد
دعای صبح بناگوش بی اثر شده است
دگر کسی به چه امید دست بردارد؟
اشک ما آتش حل کرده به دامن دارد
دانه سوختگان برق به خرمن دارد
با کلاه نمد خویش بسازید که شمع
تاج بر طرف سر و اشک به دامن دارد
آن به سرچشمه مقصود تواند ره برد
که دلی تنگ تر از چشمه سوزن دارد
کجا دماغ تو گرم از شراب می گردد؟
که می ز شرم نگاه تو آب می گردد
همیشه در پی آزار ماست چشم فلک
به قصد شبنم ما آفتاب می گردد
گلی از عیش نچیدم که ملالی نرسید
خاری از پا نکشیدم که به چشمم نخلید
عالم افروزی حسن از نظر پاکان است
گل خورشید ز فیض نفس صبح دمید