گلی از عیش نچیدم که ملالی نرسید
خاری از پا نکشیدم که به چشمم نخلید
عالم افروزی حسن از نظر پاکان است
گل خورشید ز فیض نفس صبح دمید
گلی از عیش نچیدم که ملالی نرسید
خاری از پا نکشیدم که به چشمم نخلید
عالم افروزی حسن از نظر پاکان است
گل خورشید ز فیض نفس صبح دمید
دو دل شوم چو به زلفش مرا نگاه افتد
چو رهروی که رهش بر سر دو راه افتد
فروتنی است برازنده از سرافرازان
که خوشنماست شکستی که بر کلاه افتد
خون به جوشم ز خط غالیه گون می آید
این بهاری است کز او بوی جنون می آید
عشق را خلوت خاصی است که از مشتاقان
هر که از خویش برون رفت درون می آید
به تماشای تو ای سرو خرامان ز چمن
گل نفس سوخته چون لاله برون می آید
مگر از ناله بلبل دل ما بگشاید
ورنه پیداست چه از باد صبا بگشاید
می تواند گره از غنچه پیکان وا کرد
هر نسیمی که دل تنگ مرا بگشاید
صبح را بخیه انجم نشود مهر دهن
نتوان بست دری را که خدا بگشاید
رام عاشق نشدن، کام زلیخا دادن
همه از یوسف بازاری ما می آید
سخنی کز دهن تنگ تو برمی آید
راز غیب است که از پرده بدر می آید
از گلستان در و دیوار و ز آیینه قفاست
آنچه از حسن تو ما را به نظر می آید
آمد کار من و رشته تسبیح یکی است
که ز صد رهگذرم سنگ به سر می آید
مصر روشن ز جمال مه کنعان نشود
تا برافروخته از سیلی اخوان نشود
خواریی هست به دنبال خودآرایی را
پرطاوس محال است مگس ران نشود
نکشم ناز بتی را که جفاجو نبود
به چه کار آیدم آن گل که در او بو نبود؟
بیستون پیش سبکدستی ما بی وزن است
عشق را سنگ کم اینجا به ترازو نبود
مرغ من در بغل بیضه هم آزاد نبود
آشیان هیچ کم از خانه صیاد نبود
دل بی درد من از خواب فراموشی جست
نامه دوست کم از سیلی استاد نبود
هر کجا از خط سبز تو سخن می خیزد
موی از سبزه بر اندام چمن می خیزد
مشرق مصرع برجسته دل پرخون است
این سهیلی است که از خاک یمن می خیزد