شوربختی ز دو چشم تر ما می بارد
تلخکامی ز لب ساغر ما می بارد
از دم تیغ تو آسوده دلان محرومند
این رگ ابر همین بر سر ما می بارد
شوربختی ز دو چشم تر ما می بارد
تلخکامی ز لب ساغر ما می بارد
از دم تیغ تو آسوده دلان محرومند
این رگ ابر همین بر سر ما می بارد
هر که را می نگری شکوه ز قسمت دارد
جز دل ما که به ناداده قناعت دارد
قد موزون ترا نیست به مشاطه نیاز
مصرع سرو به تقطیع چه حاجت دارد؟
ناله ام کاوش ازان خنجر مژگان دارد
گریه من نمک طرز ز طوفان دارد
یک نگه کردن ما این همه آزار نداشت
باغبان حق نگاهی به گلستان دارد
عیب در چشم و دل پاک هنر می گردد
کف بی مغز درین بحر گهر می گردد
چون کند عاشق بی تاب عنانداری خود؟
کز نشیب آب به پابوس تو برمی گردد!
شبنم از روی لطیف تو نظر می دزدد
غنچه از شرم تو سر در ته پر می دزدد
می کند بیهده دل عیب خود از عشق نهان
گل ز خورشید عبث دامن تر می دزدد
بوی گل مژده آشوب جنون می آرد
ناله بلبلم از پرده برون می آرد
مرو از راه برون بر اثر نکهت زلف
که سر از کوچه زنجیر برون می آرد!
گر چنین سرو ز بالای تو درهم گردد
طوق هر فاخته ای حلقه ماتم گردد
دولتی را که چو خورشید رسد وقت زوال
نورش افزون شود و سایه او کم گردد
اگر ابروی تو محراب نمازم گردد
کعبه پروانه صفت گرد نیازم گردد
به گریبان نرسد نکهت دامن دارش
جامه یوسف اگر پرده رازم گردد
حسن خط پرده فهمیدن مضمون گردد
کسی آگاه ز مضمون خطش چون گردد
مصرع سرو به تقطیع چه حاجت دارد؟
الف از صنعت مشاطه چه موزون گردد؟
(صبا در هم خبر از طره جانانه می گوید
سخن های پریشان با من دیوانه می گوید)
(سری خم کرده ابرویت به سوی چشم، می دانم
که حرف کشتنم با نرگس مستانه می گوید)