(صبا در هم خبر از طره جانانه می گوید
سخن های پریشان با من دیوانه می گوید)
(سری خم کرده ابرویت به سوی چشم، می دانم
که حرف کشتنم با نرگس مستانه می گوید)
(صبا در هم خبر از طره جانانه می گوید
سخن های پریشان با من دیوانه می گوید)
(سری خم کرده ابرویت به سوی چشم، می دانم
که حرف کشتنم با نرگس مستانه می گوید)
آن که چشمان ترا نشأه بیهوشی داد
مستمندان ترا ذوق جگرنوشی داد
لب فرو بستنم از ناله ز بی دردی نیست
نفس سوخته ام سرمه خاموشی داد
(یک ادای نمکین در همه عمر نکرد
یارب این بخت مرا تهمت شوری که نهاد؟)
زلف او کی به خیال من غمناک افتد؟
مگر از شانه به فکر دل صد چاک افتد
پرتو حسن غریب تو ازان شوخترست
که ازو عکس بر آیینه ادراک افتد
رشته گوهر سیراب شود مژگانش
هر که را چشم بر آن روی عرقناک افتد
به لب از شوق صدره بیش جان نامه می آید
که حرفی از دهانش بر زبان خامه می آید
نمی دانم به پایان چون برم وصف میانش را
که در هر حرف، مویی بر زبان خامه می آید
اگر خواهی سر مویی نپیچد سر ز فرمانت
به خاموشی زبانی چون زبان شانه می باید
مگر پروانه حرفی از کنار و بوس می گوید؟
که شمع امشب سخن از پرده فانوس می گوید
مزن حرف سبکباری که پیوند تعلق را
یکایک بخیه های خرقه سالوس می گوید
گل رنگین لباسی هاست خون خود هدر کردن
پر زاغ این سخن را با پر طاوس می گوید
خوشا دردی که هر مو بر تن من در خروش آید
به هر پهلو که غلطم ناله زخمی به گوش آید
به بزم عیش نتوان دید خالی جای جانان را
چو بینم شیشه ای خالی ز می خونم به جوش آید
ز سبزی گر برون گردون مینارنگ می آید
مرا آیینه دل هم برون از زنگ می آید
ز بس رگ بر تنم گردیده خشک از ناتوانی ها
به گوشم از خراش سینه بانگ چنگ می آید
نباشد بیش ازین صائب عیار پستی طالع
که تیر من به سنگ از چرخ مینا رنگ می آید
شود رد خلایق هر که را الله می خواهد
نگردد گرد گوهر هیچ کس تا شاه می خواهد
به عیاری توان جان بردن از دست فلک بیرون
ز دام شیر جستن حیله روباه می خواهد
به درد نامرادی صبر کن تا کامران گردی
که عیسی خسته می جوید، خضر گمراه می خواهد
بدآموز قفس در آشیان مسکن نمی سازد
ز چشم افتاده دام تو با گلشن نمی سازد
ز عنوان بیاض دیده یعقوب شد روشن
که دورافتادگان را دیده روشن نمی سازد