عشوه ها از طالع ناساز می باید کشید
با کمال بی نیازی ناز می باید کشید
دل چو از کف رفت باز آوردن او مشکل است
اسب سرکش را عنان ز آغاز می باید کشید
عشوه ها از طالع ناساز می باید کشید
با کمال بی نیازی ناز می باید کشید
دل چو از کف رفت باز آوردن او مشکل است
اسب سرکش را عنان ز آغاز می باید کشید
آنچه آن روی لطیف از سایه مژگان کشید
کی عذار ماه مصر از سیلی اخوان کشید؟
عاشقان را از تمتع مانعی جز شرم نیست
در حریم وصل می باید مرا هجران کشید
می توانی گنج ها از نقد وقت اندوختن
گر توانی پای خود چون کوه در دامان کشید
گنج در ویرانه من مار ارقم می شود
زعفران در سینه من ریشه غم می شود
از عصای خود خطر دارند کوران وقت جنگ
بی بصیرت از دلیل خویش ملزم می شود
کی دل دیوانه من رام آهو می شود؟
صحبت من قال از چشم سخنگو می شود
سرفرو نارد به اسباب دو عالم همتش
از دل هر کس که تیر او ترازو می شود
سیرت بد، صورت نیکو نمی گیرد به خود
خشم چون صورت پذیرد چین ابرو می شود
عافیت می خواهم از گردون، ملالم می دهد
خوشدلی می جویم از اختر، وبالم می دهد
در طلسم قیمت من ره نمی یابد شکست
بی سبب گرد کسادی خاکمالم می دهد
دل سیاه ارباب غیرت را ز منت می شود
شمع ما خاموش از دست حمایت می شود
می شود شیطان پا بر جای دیگر بهر نفس
در جهان آفرینش هر چه عادت می شود
در جنون عقل از سر دیوانه بیرون می رود
خانه چون شد تنگ، صاحبخانه بیرون می رود
درد غربت بر دل تنگم گرانی می کند
گرد ویرانی گرم از خانه بیرون می رود
قطع الفت کردن از روشن ضمیران مشکل است
دود می پیچد به خود از خانه بیرون می رود
بی تو گر ساغر زنم خون در رگم نشتر شود
بی دم تیغت اگر آبی خورم خنجر شود
غیرت ما ناز از معشوق نتواند کشید
بلبل مغرور ما از خنده گل، تر شود
شمع دل را روشنی در وقت خاموشی بود
راحتی گر هست در خواب فراموشی بود
لب چو کردی آشنای می، لب پیمانه باش
در سر مستی سخن داروی بیهوشی بود
یکه تازان جنون چون روی در هامون کنند
خاکها در کاسه بی ظرفی مجنون کنند
بلبلان سوگند بر سی پاره گل خورده اند
کز گلستان شبنم گستاخ را بیرون کنند!
حیرتی دارم که چون در روزگار زلف او
رسم گردیده است مردم شکوه از گردون کنند
سرخ رویی لازم دیبای شرم افتاده است
زین سبب پیراهن فانوس را گلگون کنند