گه تبسم از لبش، گاهی سخن گل می کند
فتنه ای هر دم ازان کنج دهن گل می کند
با حجاب او چه سازم کز نسیم یک نگاه
عارض او از عرق صد پیرهن گل می کند
گه تبسم از لبش، گاهی سخن گل می کند
فتنه ای هر دم ازان کنج دهن گل می کند
با حجاب او چه سازم کز نسیم یک نگاه
عارض او از عرق صد پیرهن گل می کند
نشأه دیوانگی تکلیف باغم می کند
نوبهاران روغن گل در چراغم می کند
از گریبان تجرد سر برون آورده ام
بوی پیراهن شنیدن بی دماغم می کند
حرف بلبل را ز استغنا به خاک افکنده ام
ساده لوحی بین که گل تکلیف باغم می کند
سایه بال هما ارزانی خورشید باد
برگ تاکی از گلستان تردماغم می کند
داغ عاشق سازگاری کی به مرهم می کند؟
لاله این باغ خون در چشم شبنم می کند
دولت گردنده دنیا به استحقاق نیست
دور گردون دیو را در دست، خاتم می کند
خوش آن آزاده کز منت به خاطر بار نگذارد
اگر از پا درآید پشت بر دیوار نگذارد
ز هم بالینی دل خواب در چشمم نمی گردد
الهی هیچ کس سر بر سر بیمار نگذارد
ز جوش مغز، مو بر فرقم آتش زیر پا دارد
همان بهتر که ناصح بر سرم دستار نگذارد
کسی چون چشم ازان رخسار آتشناک برگیرد؟
که انگشت از اشارت کردنش چون شمع درگیرد
توان کردن به وحشت سرکشان را زیردست خود
که کوه قاف را عنقا ز عزلت زیر پر گیرد
عقل کوته بین جدل با عشق سرکش می کند
بوریا چین جبین در کار آتش می کند
از گریبان تجرد سر برون آورده ام
بوی پیراهن دماغم را مشوش می کند
برای دیگران صد گل گشایش بر جبین دارد
به بخت چشم ما صد غنچه چین در آستین دارد
ز قرب شمع چون فانوس ایمن باشد از آفت؟
که چون پروانه آتشپاره ای را در کمین دارد
کسی در خرمن ما تیره بختان ره نمی یابد
مگر هم برق، شمعی پیش راه خوشه چین دارد
مگر شمشیر او امروز آب تازه ای دارد؟
که در هر بخیه زخمم زیر لب خمیازه ای دارد
نشانی هاست غیر از ناله درد عشقبازان را
میان عاشقان بلبل همین آوازه ای دارد
درین بستانسرا این شیوه سروم خوش افتاده
که با دست تهی پیوسته روی تازه ای دارد
چه زنگ از خاطر من دیده نمناک بردارد؟
چه گرد از روی برگ تاک، اشک تاک بردارد؟
نمی اندیشد از زخم زبان چون عشق کامل شد
که سیل تندرو از راه خود خاشاک بردارد
خوشا دردی که مهرم از لب خاموش بردارد
خوشا جوشی که از سر دیگ را سرپوش بردارد
درین میخانه از خاکی نهادان چون سبوی می
که بار دوش می گردد که بار از دوش بردارد؟
دم مشکل گشایی هست با مطرب که گر خواهد
سبک چون پنبه سنگینی مرا از گوش بردارد
ازان فرهاد دایم جای در کوه و کمر دارد
که از هر لاله نقش پای گلگون در نظر دارد
دلم از فکر مژگانش نمی آید برون صائب
همیشه خون گرم من جدل با نیشتر دارد