می گذارد کفش هر کس پیش پای میهمان
در لباس خدمت اظهار ملالت می کند
می گذارد کفش هر کس پیش پای میهمان
در لباس خدمت اظهار ملالت می کند
روح را با تن شکم پرور برابر می کند
بادبان را کشتی پربار لنگر می کند
تخم نیکی را زمین پاک اکسیر بقاست
قطره آبی که نوشد تیغ جوهر می کند
میان نور و ظلمت عالمی دارم، نمی دانم
که شامم صبح یا صبح امیدم شام می گردد
به گمنامی قناعت کن دل روشن اگر خواهی
که در چشم نگین عالم سیاه از نام می گردد
روز روشن آه ما بر قلب گردون می زند
عاجزست آن کس که بر دشمن شبیخون می زند
دست گستاخم به زلف او شبیخون می زند
بوسه ام خود را بر آن لبهای میگون می زند
سرکه ابروی زاهد گر چنین تندی کند
نشأه می همچو رنگ از شیشه بیرون می زند
اهل دعوی خط به حرف اهل معنی می کشند
این سگان با آهوان گردن به دعوی می کشند
نیست حسن و عشق را از یکدگر بیگانگی
عاشقان از بید مجنون ناز لیلی می کشند
گه لب لعلش دهد دشنام و گه تحسین کند
هر نفس خود را به رنگی در دلم شیرین کند
دانی از خارا بریدن مطلب فرهاد چیست؟
می کند مشقی که چون جا در دل شیرین کند
ناله ام ناخن به داغ عندلیبان می زند
گریه گرم من آتش در گلستان می زند
شمع پا در دامن فانوس پیچید و هنوز
شوق بر خاکستر پروانه دامان می زند
نیست در جیب دو عالم خونبهای یک سئوال
همتم این نغمه بر گوش کریمان می زند
عاشقان را جلوه گل درنمی آرد ز جای
لاله گاهی ناخنی بر داغ ایشان می زند
پنبه از بی طالعی ناخن به داغم می زند
پرده فانوس، دامن بر چراغم می زند
عشقبازان را نسیم زلف می آرد به رقص
بوی گل بیهوده خود را بر دماغم می زند
نغمه و گفتار خوش ارواح را بال و پرند
گر به صورت رهزنند اما به معنی رهبرند
گل ز شبنم، شبنم از گل یافت چندین آب و تاب
ساده لوحان جهان آیینه یکدیگرند
زهر در پیمانه کردم انگبین پنداشتند
خون دل خوردم شراب آتشین پنداشتند
خط کشیدم بر سر سوداپرست خویشتن
ساده لوحان جهان چین جبین پنداشتند
بدگمانی لازم بدباطنان افتاده است
گوشه از خلق جهان کردم کمین پنداشتند