ترا که برق بلا خوشه چین خرمن نیست
خبر ز حال من و تنگدستی من نیست
ترا رسد به غزال حرم سرافرازی
که در قلمرو چین این بیاض گردن نیست
ترا که برق بلا خوشه چین خرمن نیست
خبر ز حال من و تنگدستی من نیست
ترا رسد به غزال حرم سرافرازی
که در قلمرو چین این بیاض گردن نیست
خیال طره او در دل خراب گذشت
چه موج بود که مستانه بر حباب گذشت
کجایی ای نفس عقده سوز باد سحر
که عمر غنچه ما در ته نقاب گذشت
مرا به نیم تبسم خراب کرد و گذشت
نگاه گرم عنان را به خواب کرد و گذشت
فغان که دولت پا در رکاب خوبی را
دو چشم ظالم او صرف خواب کرد و گذشت
عقل را از مغز بیرون داغ سودا می برد
جذبه خورشید شبنم را به بالا می برد
نوبهار مغفرت از مشرب ما سرخ روست
ابر رحمت آب از پیمانه ما می برد
اگر چه باغ جهان از وفای گل خالی است
به تن مباد سری کز هوای گل خالی است
اگر به کنج قفس راه باغبان افتد
نمی رود به زبانش که جای گل خالی است
قسم به شمع تجلی که پرتوش ازلی است
که عشق تازه عذاران بهار زنده دلی است
عزیزدار دل پاره پاره ما را
که شمع را پر پروانه مصحف بغلی است
زلف مشکین تو سر در دامن محشر نهاد
خط گستاخ تو لب را بر لب کوثر نهاد
برنمی خیزد ز شور حشر، یارب بخت من
در کدامین ساعت سنگین به بالین سر نهاد
سرو را از جلوه مستانه از جا می برد
خنده او تلخکامی را ز صهبا می برد
قسمت سوداگر بیت الحزن دست تهی است
صرفه سودای یوسف را زلیخا می برد
شنیدم آنقدر از دوستان تلخ
که شد شیرینی جان در دهان تلخ
نباشد چشم او بی زهر چشمی
بود بیمار را دایم دهان تلخ
کلام تلخ جبینان حلاوت آمیزست
زمین هند به آن تیرگی شکرخیزست
خدا غنی است ز عصیان ما سیه کاران
طبیب را چه زیان از شکست پرهیزست؟
غم پوشش برونم را گرفته است
خیال نان درونم را گرفته است
ز فکر جامه و نان چون برآیم؟
که بیرون و درونم را گرفته است