سرکشم ز ابر بهاری گذشته است
شراب من از خوشگواری گذشته است
چرا ابرویت چون هلالی نباشد؟
که عمرش به بیمارداری گذشته است
سرکشم ز ابر بهاری گذشته است
شراب من از خوشگواری گذشته است
چرا ابرویت چون هلالی نباشد؟
که عمرش به بیمارداری گذشته است
زاهدان را گوشه خلوت بس است
عارفان را نشأه وحدت بس است
خاکساران بی نیازند از لباس
سایه را افتادگی زینت بس است
ای دل بی درد، آزادی بس است
این همه آزار ما دادی بس است
سرفرازی میوه آزادگی است
سرو خضر راه این وادی بس است
در چشم پاکبازان آن دلنواز پیداست
آیینه صاف چون شد آیینه ساز پیداست
غیر از خدا که هرگز در فکر او نبودی
هر چیز از تو گم شد وقت نماز پیداست
(هر چند جلوه او بیرون ازین جهان است
در آبهای روشن آن سروناز پیداست)
هر کس طمع روی دل از مردم خس داشت
امید شکرخند گل از چاک قفس داشت
هر کس که درین دایره از ناموران شد
مانند نگین چشم به دست همه کس داشت
برگشت ز لب جان به تن خسته دگربار
تا روی تو آیینه مرا پیش نفس داشت
ارباب حیا را لب نانی ز جهان نیست
روزی ز دل خود خورد آن را که زبان نیست
(یاری که نگیرد دلش از دوری منزل
در وادی تجرید به جز ریگ روان نیست)
در چشم و دل پاک ز دنیا خبری نیست
در عالم حیرت ز تماشا خبری نیست
آسوده بود سرو ز بی طاقتی آب
این سر به هوا را ز ته پا خبری نیست
جز گوشه میخانه مرا جای دگر نیست
چون خم ز خرابات مرا پای سفر نیست
با تلخی هجران بسرآریم که نی را
جز بند گران حاصلی از قرب شکر نیست
چون آینه آب خضر زنگ نگیرد؟
در دور عقیق لب او تشنه جگر نیست
جز نام تو بر لوح دلم هیچ رقم نیست
در نامه ما یک سر مو سهو قلم نیست
ما خود سر طومار شکایت نگشاییم
خودگوی، فراموشی احباب ستم نیست؟
بر نامه سودازدگان نکته نگیرند
داریم جوابی که به دیوانه قلم نیست
اندیشه ز مستی نکند هر که شرابی است
کآبادی این طایفه موقوف خرابی است
آن را که به انگشت توان عیب شمردن
در عالم انصاف ز مردان حسابی است!