ترا که پنبه گوش شعور سیماب است
نفس کشیدن محشر فسانه خواب است
هوای وادی غفلت رطوبتی دارد
که پای ریگ روان در شکنجه خواب است
ترا که پنبه گوش شعور سیماب است
نفس کشیدن محشر فسانه خواب است
هوای وادی غفلت رطوبتی دارد
که پای ریگ روان در شکنجه خواب است
زبان شانه درازست بر سر عالم
به این که خدمت زلف تو حق شمشادست
جفای چرخ فلک را هم از تو می دانم
که شوخ چشمی طفلان گناه استادست
دل آرمیده بود گفتگو چو هموارست
چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست
ز سایه روی زمین را کبود می سازد
ز ناز بس که نهال قدش گرانبارست
ستاره سحر عشق چشم بیدارست
غبار لشکر غم ناله شرربارست
دلی که نیست در او شور عشق، ناقوس است
رگی که نیست در او پیچ تاب، زنارست
قدم ز دایره خود برون منه صائب
که حصن عافیت نقطه خط پرگارست
(دلم ز سینه به آن زلف تابدار گریخت
ز چارموجه غم در دهان مار گریخت)
(خوشا کسی که ازین سایه های پا به رکاب
به زیر سایه آن سرو پایدار گریخت)
مرا گشایش خاطر ز دامگاه بلاست
کمند وحدت من چارموجه دریاست
گره ز کار کریمان گشاده گردد زود
حباب نیم نفس بار خاطر دریاست
گریختیم به خاک از سپهر و غافل ازین
که خاک، تخته مشق محرران قضاست
سیاه روی کتاب از ورق شماری ماست
شبی که صبح ندارد سیاهکاری ماست
ز شوق، جسم گران را چنان سبک کردیم
که وقت فکر، ردیف فلک سواری ماست
دل به منت ز من آن یار جفاکیش گرفت
گل به رغبت نتوان از کف درویش گرفت
کم خود گیر که انگشت نما می گردد
هر که چون ماه درین حلقه کم خویش گرفت
اشک خالی کن دلهای غم اندوخته است
سخن سرد نسیم جگر سوخته است
در بیابان تمنا اثر از منزل نیست
می کند آنچه سیاهی، نفس سوخته است
راحت و محنت عالم به هم آمیخته است
گوهر تجربه در خاک سفر ریخته است
هر کجا خار و گلی دست و گریبان بینی
حسن و عشق است که با یکدگر آمیخته است
برگرفته است ز خاکستر دوزخ مشتی
نقش پرداز جهان رنگ سفر ریخته است