اشک خالی کن دلهای غم اندوخته است
سخن سرد نسیم جگر سوخته است
در بیابان تمنا اثر از منزل نیست
می کند آنچه سیاهی، نفس سوخته است
اشک خالی کن دلهای غم اندوخته است
سخن سرد نسیم جگر سوخته است
در بیابان تمنا اثر از منزل نیست
می کند آنچه سیاهی، نفس سوخته است
راحت و محنت عالم به هم آمیخته است
گوهر تجربه در خاک سفر ریخته است
هر کجا خار و گلی دست و گریبان بینی
حسن و عشق است که با یکدگر آمیخته است
برگرفته است ز خاکستر دوزخ مشتی
نقش پرداز جهان رنگ سفر ریخته است
دل هر کس که مسلم ز علایق رسته است
چون سپندی است که از آتش سوزان جسته است
چشم احسان ز بخیلان ترشروی مدار
چه زنی حلقه بر آن در که ز بیرون بسته است؟
جوش سودا ز سرم عقل گرانبار گرفت
این چنین گل نتوان از سر دستار گرفت
چمن آرای مرا حاجت در بستن نیست
جوش گل راه تماشایی گلزار گرفت
نامه لاله که داغ جگرش مضمون است
چشم بر راه قبول نظر مجنون است
در سواد ورق لاله اگر غور کنی
گرده دامن لیلی و سر مجنون است
رتبه چین جبین اهل هوس نشناسند
سکته در مشرب این طایفه ناموزون است
یک سر زلف تو در چین و یکی ماچین است
چشم بد دور ازان ملک که حدش این است
ترسم از دور به چشمش بخورند اهل نظر
بس که چون خواب بهاران لب او شیرین است
روزگاری است که پایم ز چمن کوتاه است
دست امیدم ازان سیب ذقن کوتاه است
بی حجابانه به بزم آمد و مستانه نشست
گل بچینید که دیوار چمن کوتاه است
شور دریای وجود از سر پرشور من است
رقص مینای فلک از می پرزور من است
می زند مور خطش ملک سلیمان بر هم
این پریزاد قباپوش که منظور من است
اشک از گرمی آه دل من گلگون است
طره آه من از سلسله مجنون است
سرو آورده خطی سبز ز دیوان قضا
کز جهان دست تهی قسمت هر موزون است
تا به کام است فلک، خار گل پیرهن است
بخت تا سبز بود ساحت گلخن چمن است
یوسف از خواری اخوان سر کنعانش نیست
هر کجا بخت عزیزی دهد آنجا وطن است
جوی شیر از جگر سنگ بریدن سهل است
هر که بر پای هوس تیشه زند کوهکن است