چشمت از گوشه میخانه بلاخیزترست
پسته تنگ تو از بوسه شکرریزترست
در لطافت تن سیمین تو با خرمن گل
یک قماش است، ولی از تو بانگیزترست
چشمت از گوشه میخانه بلاخیزترست
پسته تنگ تو از بوسه شکرریزترست
در لطافت تن سیمین تو با خرمن گل
یک قماش است، ولی از تو بانگیزترست
در شکست دل ما سعی نه از تدبیرست
پشت این لشکر آگاه، دم شمشیرست
خبر از صورت احوال جهان نیست مرا
چشم حیرت زدگان آینه تصویرست
عافیت می طلبی ترک برومندی کن
که سر سبز در اینجا علف شمشیرست
پیش ارباب خرد رسم تکلف باب است
در خرابات مغان ترک ادب آداب است
عاشق صادق و پروای ملامت، هیهات
صبح در سینه خود چاک زدن بی تاب است
هر که گیرد ز جهان گوشه عزلت طاق است
هر که زین خلق به دیوار خزد محراب است
پیش اشکم که خروشنده تر از سیلاب است
بحر را مهر خموشی به لب از گرداب است
تا ازان حسن رباینده نظر یافته است
آب آیینه رباینده تر از سیلاب است
تار و پود فلک از ناله پیچیده ماست
پیله اطلس گردون دل غم دیده ماست
نظر همت ما وسعت دیگر دارد
آسمان مردمک چشم جهان دیده ماست
به این عنوان اگر قامت کشد سرو دلارایت
نماید طوق قمری جلوه خلخال در پایت
نخواهی از گزیدن مانع دندان من گشتن
اگر دانی چه خونها در جگر دارم ز لبهایت
هر کجا قامت دلدار به دعوی برخاست
سرو چون زنگ ز آیینه قمری برخاست
عشق ازان برق که در خرمن مجنون انداخت
دود اول ز سیه خانه لیلی برخاست
پنجه غیرت دل پرویز را در هم شکست
هر کجا حرفی ز شیرین کاری فرهاد رفت
تا خیال زلف او ره در دل دیوانه داشت
از پر و بال پری جاروب این ویرانه داشت
شیشه ناموس من تا بر کنار طاق بود
هر که سنگی داشت از بهر من دیوانه داشت
می شکست از خون من دایم خمار خویش را
چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت
در محبت کام نتوان بی دل خونخواره یافت
غنچه خونها خورد تا چون گل دل صدپاره یافت
لنگر آسودگی دست مرا بر چوب بست
تا به دست بسته روزی طفل در گهواره یافت
گریه شادی حجاب چهره مقصود شد
بعد ایامی که چشمم رخصت نظاره یافت