مجنون کند فریب نگاهت غزاله را
بوی خوش تو تازه کند داغ لاله را
صد زخم ناف سوز خورد آهوی ختا
بر هم زنی چو طره مشکین کلاله را
مجنون کند فریب نگاهت غزاله را
بوی خوش تو تازه کند داغ لاله را
صد زخم ناف سوز خورد آهوی ختا
بر هم زنی چو طره مشکین کلاله را
غم روزی نخورد هر که دلش آزاده است
روزی اهل تو کل همه جا آماده است
جان روشن ندهد تن به کدورت، چه کند
تیرگی لازمه آب حیات افتاده است
(از رحم بر زمین نزد آسمان مرا
دارد بپا برای نشان این کمان مرا)
(چون سرو و بید سایه من دام عشرت است
هر چند میوه نیست درین بوستان مرا)
(از وصل گل مرا چه تمتع، که شرم عشق
دارد چو بیضه در بغل آشیان مرا)
کو عشق تا به هم شکند هستی مرا؟
ظاهر کند به عالمیان پستی مرا
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار
باور نمی کنند تهیدستی مرا
عیدست مرگ دست به هستی فشانده را
پروای باد نیست چراغ نشانده را
دل را ز اختلا گرانان سبک برآر
دریاب زود این ته دیوار مانده را
باقی به حق، ز خویش فنا می کند ترا
از عشق غافلی که چها می کند ترا
این گردنی که همچو هدف برکشیده ای
آماجگاه تیر قضا می کند ترا
بگذر ز فکر پوچ تعین که این خیال
از بحر چون حباب جدا می کند ترا
کو باده تا به سنگ زنم جام عقل را؟
از خط جام، حلقه کنم نام عقل را
عمری که در ملال رود در حساب نیست
چون بشمرم ز عمر خود ایام عقل را؟
تفسیده تر ز ریگ روان است مغز ما
ضایع مساز روغن بادام عقل را
چو آفتاب بکش جام صبحگاهی را
به خاکیان بچشان رحمت الهی را
نماز اگر نکنی اختیار آن با توست
مباد فوت کنی آه صبحگاهی را
گذشت عمر و نگردید پخته طینت ما
به آفتاب قیامت فتاد نوبت ما
صدای آب روان خواب را گران سازد
ز خوش عنانی عمرست خواب غفلت ما
مقام نشو و نما نیست این نشیمن پست
مگر به ریشه کند زور، نخل همت ما
کباب پرتو منت نمی توان گردید
بس است دیده بیدار، شمع خلوت ما
لعل از کان بدخشان، گوهر از عمان طلب
گنج از ویران، حضور دل ز درویشان طلب
نیست نعمت را درین دریای بی پایان حساب
چون صدف از عالم بالا همین دندان طلب
می کند کار نمک درمی، تکلف در سلوک
خانه را پاک از تکلف کن دگر مهمان طلب