به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

تا نگردیده است خورشید قیامت آشکار

مشت آبی زن به روی خود ز چشم اشکبار

در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است

در زمین چهره خود دانه اشکی بکار

مزرع امید را زین بیشتر مپسند خشک

بر رگ جان نشتری زن، قطره چندی ببار

دیده بیدار می باید ره خوابیده را

تا نگردیده است صبح از خواب غفلت سر برآر

هر که یک دم پیشتر برخیزد از خواب گران

گم نسازد دست و پا چون کاهلان در وقت بار

انتظار شهپر توفیق بردن کاهلی است

خویش را افتان و خیزان بر به کوی آن نگار

مور را ذوق طلب آورد بال و پر برون

غیرتی داری، تو هم پای طلب از گل برآر

چند باشی همچو خون مرده پنهان زیر پوست؟

همتی کن، پوست را بشکاف بر خود چون انار

چند خواهی در میان بیضه بود ای سست پر؟

بال بر هم زن، برآ بر بام این نیلی حصار

تا به کی در شیشه افلاک باشی همچو دیو؟

ناله آتش فشانی از سر غیرت برآر

رشته طول امل را باز کن از پای دل

از گریبان فلک، مانند عیسی سر برآر

شبنم از روشندلی آیینه خورشید شد

ای کم از شبنم، تو هم آیینه را کن بی غبار

مشت خاکی از ندامت بر سر خود هم بریز

بادپیمایی کنی تا چند چون دست چنار؟

آرزو تا چند ریزد خار در پیراهنت؟

شعله ای بر خارخار آرزوی دل گمار

پاک ساز آیینه دل را ز زنگار هوس

تا درآید شاهد غیبی به روی چون نگار

صحبت عشق و خموشی درنمی گیرد به هم

می شکافد سنگ را از شوخ چشمی این شرار

زود خود را بر سر بازار جانبازان رسان

چون زنان پیر در بستر مکن جان را نثار

چون لب پیمانه می بوسد دهان تیغ را

هر که از آیینه آغاز، دید انجام کار

نیست از زخم کجک اندیشه پیل مست را

عاشق پر دل نیندیشد ز تیغ آبدار

ارمغانی بهر یوسف بهتر از آیینه نیست

چهره دل را مصفا ساز از گرد و غبار

بر دو عالم آستین افشان، ید بیضا ببین

پاک کن حرف طمع از لب، دم عیسی برآر

مدت پیش و پس برگ خزان یک ساعت است

برگ رفتن ساز کن از رفتن خویش و تبار

صلح کن از نعمت دونان به خوناب جگر

چند روزی همچو مردان بر جگر دندان فشار

آنچه بر خود می پسندی، بر کسان آن را پسند

آنچه از خود چشم داری، آن ز مردم چشم دار

زخم دندان ندامت در کمین فرصت است

بر زبان، حرفی که نتوان گفت آن را برمیار

تا نگیرد خوشه اشک ندامت دامنت

در قیامت آنچه نتوانی درو کردن، مکار

جمله اعضا بر گناه هم گواهی می دهند

روز محشر در حضور حضرت پروردگار

یا زبان بندی برای این گواهان فکر کن

یا ز ناشایسته، چشم و گوش و لب را بازدار

هر سیه کاری که اینجا سینه ها را داغ کرد

چون پلنگ از خواب خیزد روز محشر داغدار

هر که چون افعی در اینجا بیگناهان را گزید

سر برون آرد ز سوراخ لحد مانند مار

هر که اینجا دست رد بر سینه سایل نهد

حاجب جنت گذارد چوب پیشش روز بار

تیره روزان را درین منزل به شمعی دست گیر

تا پس از مردن ترا باشد چراغی بر مزار

چون سبکباران ز صحرای قیامت بگذرد

هر که از دوش ضعیفان بیشتر برداشت بار

بر حریر گل گذارد پای در صحرای حشر

هر سبکدستی که بردارد ز راه خلق خار

هر که کار اهل حاجت را به فردا نفکند

روز محشر داخل جنت شود بی انتظار

جوی شیر و انگبین کز حسرتش خون می خوری

در رکاب توست، گر دل را کنی پاک از غبار

حله فردوس کز نورست تار و پود او

رشته های اشک توست آن حله ها را پود و تار

چشمه کوثر که آبش می دهد عمر ابد

دارد از چشم گهربار تو نم در جویبار

داری آتش زیر پا در کار دنیا چون سپند

در نظام کار عقبی، دست داری در نگار

فارغی در دنیی از اندیشه عقبی، ولیک

فکر اسباب زمستان می کنی در نوبهار

نفس کافر کیش را در زندگی در گور کن

تا بمانی زنده جاوید در دارالقرار

«ربنا انا ظلمنا» ورد خود کن سالها

تا چو آدم توبه ات گردد قبول کردگار

ورد خود کن «لاتذر» یک عمر چون نوح نبی

تا ز کفار وجود خود برانگیزی دمار

گر همه جبریل باشد، استعانت زو مجوی

تا شود آتش گلستان بر تو ابراهیم وار

صبر کن مانند اسماعیل زیر تیغ تیز

تا فدا آرد برایت جبرئیل از کردگار

دامن از دست زلیخای هوس بیرون بکش

تا شوی چون ماه کنعان در عزیزی نامدار

زیر پا آور هوای دیو نفس خویش را

چون سلیمان حکم کن بر انس و جن و مور و مار

چون کلیم الله، نعلین دو عالم خلع کن

تا ز رود نیل، ساغر بخشدت پروردگار

تا برآیی همچو عیسی بر سپهر چارمین

چارپای طبع را بگذار در این مرغزار

از صراط المستقیم شرع، پا بیرون منه

تا توانی کرد فردا از صراط آسان گذار

دست زن بر بر دامن شرع رسول هاشمی

زان که بی آن بادبان، کشتی نیاری بر کنار

باعث ایجاد عالم، احمد مرسل که هست

آفرینش را به ذات بی مثالش افتخار

تا نیامد رایض شرع تو در میدان خاک

سرکشی نگذاشت از سر ابلق لیل و نهار

کفر شد با خاک یکسان از فروغ گوهرت

سایه خواباند علم، خورشید چون گردد سوار

بود چشم آفرینش در شکرخواب عدم

کز صبوح باده وحدت تو بودی میگسار

ساقی ابداع چون مهر از لب مینا گرفت

چشم بیدار تو بودش ساغر گوهرنگار

بوسه ها بر دست خود زد خاتم استاد صنع

تا شد از لوح تو نقش آفرینش کامکار

اهل دنیا را ز راز آخرت دادی خبر

خواندی از پشت ورق، روی ورق را آشکار

محو گردیدند از نور تو یکسر انبیا

ریزد انجم، چون شود خورشید تابان آشکار

پنج نوبت کوفتی در چار رکن و شش جهت

هفت اقلیم جهان را چون شتر کردی مهار

در ره دین باختی دندان گوهربار را

رخنه این حصن را کردی به گوهر استوار

از جهان قانع به نان خشک گشتی، وز کرم

نعمت روی زمین بر امتان کردی نثار

ماه را کردی به انگشت هلال آسا دو نیم

ملک بالا را مسخر ساختی زین ذوالفقار

کردی اندر گام اول، سایه خود را وداع

چون سبکباران برون رفتی ازین نیلی حصار

سنگ را در پله معجز درآوردی به حرف

ساختن خصم دو دل را چون ترازو سنگسار

چون سلیمان است کز خاتم جدا افتاده است

کعبه تا داده است از کف دامنت بی اختیار

چون بهار از خلق خوش کردی معطر خاک را

«رحمت للعالمین » خواندت ازان، پروردگار

با شفیع المذنبین، صائب فدای نام توست

از سر لطف و کرم، تقصیر او را درگذار

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:41 PM

 

خدایا شاه ما را صحت کامل کرامت کن

به غیر از درد دین از دردها او را حمایت کن

ز نبض مستقیم او بود شیرازه عالم را

جهان را مستقیم از صحت آن پاک طینت کن

به حول و قوت خود رفع کن ضعف مزاجش را

مبدل رنج آن جان بخش عالم را به صحت کن

گرانی بیش ازین آن جان عالم برنمی دارد

به جان دوستان درد و غم او را حوالت کن

اگر چه نیست لایق جان ما بهر نثار او

نثار مقدم آن شهسوار دین و دولت کن

به لطف خویش بردار انحراف از طبع او یارب

ز شمشیر کج او ملک را با استقامت کن

دعای صحبت او می کنند از جان و دل عالم

دعای خلق را در حق او یارب اجابت کن

درین موسم که عدل از مهر عالمتاب شد میزان

مزاجش معتدل یارب به میزان عدالت کن

ز نوبت چون گزیری نیست فرمان بخش عالم را

غم و تشویش او را منحصر در پنج نوبت کن

ز نور جبهه او چشم عالم روشنی دارد

چراغ عالمی روشن ازان خورشید طلعت کن

ندارد غیر ازین وردی زبان خامه صائب

که یارب شاه ما را صحت کامل کرامت کن

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:41 PM

کرد تا پابوس اشرف کشور مازندران

زین شرف بر ابر می ساید سر مازندران

از برای توتیا نتوان غباری یافتن

گر بگردی چون صبا سر تا سر مازندران

غوطه چون آیینه در زنگار خجلت داده است

چرخ اخضر را زمین اخضر مازندران

جامه بر تن سبز چون سرو و صنوبر می کند

زاهدان خشک را ابر تر مازندران

گر چه از ابرست دایم آفتابش در نقاب

مهر تابان است هر نیلوفر مازندران

چون سواد چشم عاشق، در خزان و نوبهار

نیست بی ابر تری بوم و بر مازندران

همچو پای سرو هیهات است بیرون آمدن

پای هر کس شد به گل در کشور مازندران

دامها از سیرچشمی خواب راحت می کنند

از هجوم صید در بوم و بر مازندران

بس که می بارد طراوت از نسیم صبح او

شسته رو از خواب خیزد دلبر مازندران

تا چه مطلب در نظر دارد، که در سال دراز

آتش از نارنج سوزد در سر مازندران

غیر ازین کز بس طراوت آب در می می کند

نیست عیبی در هوای کشور مازندران

غوطه در آب گهر زد چون رگ ابر بهار

کلک صائب گشت تا مدحتگر مازندران

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:41 PM

زنده رود از جلوه مستانه طوفان می کند

پل به آیین تمام امسال جولان می کند

سایبان ها می دهد یاد از پر و بال پری

پل ز شوکت جلوه تخت سلیمان می کند

این کمر کامسال زرین رود از پل بسته است

خانمان زهد را با خاک یکسان می کند

در سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کرد

حکم ساقی از می روشن چراغان می کند

هر خم طاقی ز پل در دیده دریاکشان

جلوه طاوسی از گلهای الوان می کند

این کمانی را که از سیلاب، پل زه کرده است

کوه غم را چون کف دریا پریشان می کند

در سر پل میکشان محتاج کشتی می شوند

گر چنین زرینه رود امسال طغیان می کند

گو سر خود گیر دردسر، که ابر نوبهار

صندل ساییده از سیلاب سامان می کند

پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک

ابر رحمت گر به این دستور طوفان می کند

از گل و می خیره می سازد نظر را روی پل

سنگ را این کیمیا لعل بدخشان می کند

از نسیم جانفزا بر آتش هموار می

سایه ابر بهاران کار دامان می کند

زاهدان را از ترشرویی برون آورد، می

باده بوتیمار را چون کبک خندان می کند

گر چنین مستانه خواهد شد سرود بلبلان

سرو را چون بید مجنون دست افشان می کند

قطره ای کز دست گوهربار ساقی می چکد

در گشاد عقده دل کار دندان می کند

وقت آن کس خوش که نقد و جنس خود چون شاخ گل

صرف نقل و می در ایام بهاران می کند

دست گوهربار ساقی خاکساران را بس است

بزم مستان را گل ابری گلستان می کند

می کند از جلوه مستانه دلها را خراب

خامه صائب به هر جانب که جولان می کند

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:40 PM

می شود جان تازه از بوی بهار زنده رود

زنده می گردد دل از سیر کنار زنده رود

هست در زیر سیاهی داغ ناخن خورده ای

آب خضر از رشک موج بی قرار زنده رود

زلف مشکین از سواد اصفهان چون آب خضر

بر عذار افکنده آب خوشگوار زنده رود

دشت پیمای جنون گشته است چون موج سراب

موج آب زندگی در روزگار زنده رود

زنده شد هر کس که چشمی آب داد از جلوه اش

رشته جان است یکسر پود و تار زنده رود

پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک

جلوه مستانه بی اختیار زنده رود

هر حبابش می دهد از خیمه لیلی خبر

نبض مجنون است موج بی قرار زنده رود

شسته رو چون قطره شبنم برانگیزد ز خواب

لاله رویان را هوای آبدار زنده رود

پرده ظلمت چرا بر روی خود انداخته است؟

نیست آب زندگی گر شرمسار زنده رود

دیده پاکش حباب بحر رحمت می شود

هر دل روشن که شد آیینه دار زنده رود

تا زداید زنگ از دلها، مهیا کرده است

صیقلی از هر خم پل جویبار زنده رود

از چنار و بید، چندین فوج طاوس بهشت

جلوه سازی می کند در هر کنار زنده رود

از صدف صد دامن گوهر محیط آماده است

در حریم سینه از بهر نثار زنده رود

جلوه مستانه اش سیلاب هوش است و خرد

نیست صائب حاجت می در کنار زنده رود

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:40 PM

شد دو بالا زین پل نوآب و تاب زنده رود

طاق ابرویی چنین می خواست آب زنده رود

شد چو نقش ثانی این پل دلپذیر و پایدار

نقش اول بود اگر آن پل بر آب زنده رود

تا به آیین تمام این پل نقاب از رخ گشود

چشم حیران گشت سر تا سر حباب زنده رود

مصرع برجسته مطلع را کند شادابتر

زین پل نوشد دو چندان آب و تاب زنده رود

دوربادا چشم بد زین پل که هر طاقی ازو

شد مه عید دگر از بهر آب زنده رود

پیش ازین گر سرمه از خاک صفاهان خورده بود

زین پل نو شد بلند آوازه آب زنده رود

برنمی خیزد صدا از دست چون تنها بود

شد دو بالا زین دو پل گلبانگ آب زنده رود

همچو داغ تازه در زیر سیاهی شد نهان

چشمه جان بخش حیوان از حجاب زنده رود

صفحه دریاچه اش آیینه دار عشرت است

این چنین پیشانیی می خواست آب زنده رود

نیست ممکن از تماشایش نظربرداشتن

صد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رود

هر قدر سنگین بود، بنیاد زهد و توبه را

چون کتان می ریزد از هم ماهتاب زنده رود

گر ز آب زندگی سرسبز گردد جسم ها

زنده جاوید گردد دل ز آب زنده رود

از دل زهاد می شوید غبار زهد خشک

جلوه مستانه دریا رکاب زنده رود

از گوارایی دو بالا می شود کیفیتش

باده را ممزوج اگر سازی به آب زنده رود

حسن شوخ از زیر چادر می نماید خویش را

کی تواند شد کف مستی نقاب زنده رود؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:39 PM

چشمه حیوان ندارد آب و تاب زنده رود

خضر و آب زندگانی، ما و آب زنده رود

نیست آب زندگی را حسن آب زنده رود

صد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رود

هر که بتواند سفیدی از سیاهی فرق کرد

می شمارد به ز آب خضر، آب زنده رود

سینه بر شمشیر بی زنهار ابرو می زند

چین ابروی بتان از پیچ و تاب زنده رود

می ستاند توبه را از کف عنان اختیار

جلوه مستانه دریا رکاب زنده رود

در خرابی های او چون می عمارتهاست فرش

وقت آن کس خوش که می گردد خراب زنده رود

چون ز ظلمت در لباس دود پنهان گشته است؟

نیست آب زندگانی گر کباب زنده رود

می دهد چون خضر، تشریف حیات جاودان

خاکهای مرده دل را فیض آب زنده رود

برق در پیراهن اندازد کتان توبه را

چون می روشن، فروغ ماهتاب زنده رود

در نقاب کف دل از روشن ضمیران می برد

آه اگر افتد به یک جانب نقاب زنده رود!

موج، مجنون عنان از دست بیرون رفته ای است

خیمه لیلی است پنداری حباب زنده رود

چشم بیدار و دل زنده است صائب گوهرش

هر رگ باری که برخیزد ز آب زنده رود

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:39 PM

اصفهان شد غیرت افزای بهشت جاودان

زین بنای تازه سلطان سلیمان زمان

صاحب اقبالی که گر بر خاک اندازد نظر

پایه قدرش ز رفعت بگذرد از آسمان

خاک زر گشتن ز اقبال شهان مشهور بود

زین بنا روشن شد این معنی بر ارباب جهان

تا کنون صورت نبست از خامه معمار صنع

شاه بیتی این چنین بر صفحه کون و مکان

گشت ازین منزل به تشریف تمامی سرفراز

بود اگر زین پیش شهر اصفهان نصف جهان

زیر ابرو چون سواد دیده می آید به چشم

در خم طاقش سواد سرمه خیز اصفهان

در جوار رفعت این قصر گردون منزلت

کعبه زالی است طاق شهرت نوشیروان

از اساسش زیر کوه قاف دامان زمین

وز ستونش آسمان را تیر در بحر کمان

مانع بر گرد سر گردیدن او می شود

گر ندزدد سینه از بام رفیعش آسمان

چون لباس غنچه تنگی می کند بر جوش گل

بر شکوه این عمارت پرنیان آسمان

مهر عالمتاب را در سینه می سوزد نفس

تا رساند روی زرد خود به خاک آستان

گر نمی بود از ستون بر پای سقف عالیش

مشتبه می شد به سقف بی ستون آسمان

هر درش از دلگشایی صبح عید دیگرست

وز هلال عید بخشد هر خم طاقی نشان

دلربا هر غرفه او چون دهان تنگ یار

دلنشین هر گوشه اش چون گوشه چشم بتان

گر به بام او تواند فکر دوراندیش رفت

سبزه خوابیده می آید به چشمش آسمان

تا شبستان زراندودش نیفتد از صفا

شمع همچون لاله می سازد گره در دل دخان

در حریم او ز حیرانی سپند شوخ چشم

از سر آتش نخیزد همچو خال گلرخان

گر شود طاق بلند او مدار آفتاب

از زوال ایمن بود تا دامن آخر زمان

آب را در دیده ها مانع ز گردیدن شود

نیست نسبت شمسه او را به مهر زرفشان

از تماشایی اگر می داشت چشم رونما

از زر و گوهر تهی می شد کنار بحر و کان

هر ستون او بود فواره دریای نور

بس که در آیینه گردیده است سر تا پا نهان

در بساط آسمان یک صبح دارد آفتاب

دارد از آیینه چندین صبح روشن این مکان

از حضور شه درین آیینه زار دلنشین

یوسفستانی مصور می شود در هر زمان

گشته دیوار و درش ز آیینه سر تا پای چشم

تا به کام دل شود از دیدن شه کامران

آفتاب از خجلت گلجام رنگارنگ او

می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان

گر ندیدستی پری در شیشه چون گیرد قرار

در ته آیینه تصویرات او بنگر عیان

صورت دیوار او تقصیر در جنبش نداشت

گر نمی شد محو در حسن صفای این مکان

خط استادان ز زیر طلق می آید به چشم

چون خط نارسته آیینه رویان جهان

نیست دیوارش مصور، کز تماشا مانده اند

پشت بر دیوار حیرت ماهرویان جهان

هر که را افتد نظر بر شمسه زرین او

می شود مژگان او چون مهر زرین در زمان

کشتی نوح است بال از بادبان واکرده است

در نظرها صورت تالار او با سایبان

بیضه افلاک را در زیر بال آورده است

طره اش کز شهپر جبریل می بخشد نشان

سر برآورده است از یک پیرهن صد ماه مصر

تا شده است از دور آن تالار کنگرها عیان

نیست کنگر گرد تالارش که بهر حفظ او

شد بلند از شش جهت دست دعا بر آسمان

طره اش بال پریزادست کز فرمان حق

سایه افکنده است بر فرق سلیمان زمان

کنگر زرین او سرپنجه خورشید را

تافت چندانی که شد خون شفق از وی روان

تا به حوض افتاد عکس شمسه زرین او

گشت زر بی منت اکسیر، فلس ماهیان

دارد از حوض مصفا در کنار آیینه ها

تا نگردد غافل از نظاره خود یک زمان

بر سریر حوض، هر فواره سیمین او

ساق بلقیسی است کز صرح ممرد شد عیان

هست هر فواره او مصرع برجسته ای

کز روانی وصف او جاری بود بر هر زبان

نیست جز فواره در بستانسرای روزگار

سرو سیمینی که با استادگی باشد روان

چون ید بیضا برد فواره سیمین او

زنگ با تردستی از آیینه دلها روان

وصف او از خامه کوتاه زبان ناید که هست

عاجز از اوصاف او فواره با طی اللسان

گر چنین خواهد سر فواره ساییدن به ابر

بی نیاز از بحر می گردد سحاب درفشان

جدول مواج او سوهان زنگار غم است

آبشار او ز جوی شیر می بخشد نشان

آب بردارد گر از دریاچه اش ابر بهار

قطره هایش گوهر شهوار گردد در زمان

زنده رود از خاکبوسش یافت جان تازه ای

چون نگردد گرد این دولتسرا پروانه سان؟

بس که افتاده است دامنگیر خاک دلکشش

حیرتی دارم که دروی آب چون گردد روان

صبح را دارد صفای مرمر او سنگداغ

شمسه اش خورشید را آب از نظر سازد روان

گر چه می گویند باران نیست در ابر سفید

می چکد آب حیات از مرمر او جاودان

می شود بی پرده، از بس صیقلی افتاده است

از جبین مرمر او چهره راز نهان

گر نلغزد پای مژگان از صفای مرمرش

بر بیاض چهره اش از لطف می ماند نشان

از صفای مرمر او زاهد شب زنده دار

از طلوع صبح می افتد غلط در هر زمان (کذا)

نیست عکس باغ در حوضش که فردوس برین

در عرق گردیده است از شرم این منزل نهان

عندلیبانش نمی گردند بی برگ از نوا

فرش چون سبزه است در باغش بهار بی خزان

از هوای دلگشایش غنچه تصویر را

واشود چون گل به شکرخنده شادی دهان

خجلت از بال و پر خود بیش از پا می کشد

گر دهد طاوس را در گلشنش ره باغبان

از خیابان پر از گلهای رنگارنگ او

داغها دارد ز انجم بر سراپا کهکشان

در نظرها از سواد قطعه ریحان او

یک قلم شد نسخ، خط چون غبار گلرخان

چشم شبنم حلقه بیرون در گردیده است

بس که تنگی می کند بر جوش گلها گلستان

تا شد این قصر مثمن جلوه گر، از انفعال

هشت جنت در پس دیوار محشر شد نهان

گشت تا از ظل این قصر مرصع سرفراز

می کند کار جواهر سرمه خاک اصفهان

هر چنار از برگ سر تا پا بود دست دعا

تا به کام دل نشیند شه درین خرم مکان

چون به توفیق حق و اقبال روزافزون شاه

یافت این دولتسرا انجام در اندک زمان

بر زبان خامه صائب به توفیق اله

این دو تاریخ آمد از الهام غیبی توأمان

باد یارب قبله گاه سرفرازان زمان

بارگاه تازه سلطان سلیمان زمان

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:39 PM

دگربار از جلوس شاه دوران

دو چندان شد نشاط اهل ایران

نشست از نو خدیو هفت اقلیم

مربع بر سریر چار ارکان

ز روزافزونی اقبال و دولت

صفی الله، شد سلطان سلیمان

به دولت تکیه زد بر مسند جم

سلیمان خاتم فرمانروایان

مزاج اشرف از گرداندن نام

برآمد ز انحراف از لطف یزدان

ز تخت سلطنت شد عالم افروز

چو از بیت الشرف خورشید تابان

دگربار اختر صاحبقرانی

شد از پیشانی دولت فروزان

سلیمان وار خواهد راند ازین نام

به جن و انس و وحش و طیر فرمان

ز جشن نامی صاحبقران، شد

سراپای فلک یک چشم حیران

سر منبر رسید از خطبه بر عرش

رخ زر شد ز نقش سکه خندان

سر تسلیم را یکسر نهادند

همه گردنکشان بر خط فرمان

ز تاج زرنگار تاجداران

جهان شد باغ زرین سلیمان

چو صحن آسمان شد پر ستاره

زمین از سجده زرین کلاهان

ز شکرخنده صبح طرب شد

بساط آفرینش شکرستان

زمین شد صفحه مسطر کشیده

رسید از بس به هر جا مد احسان

نگین نقش مرادی را که می خواست

به دست آورد در دور سلیمان

پریشانی ز دلها رخت بربست

ز جمعیت شد این سی پاره قرآن

چنان محکوم فرمانش جهان شد

که نافرمان نمی روید ز بستان

ازین جان جهان آفاق جان یافت

اگر شد زنده خضر از آب حیوان

ز شادی استخوان در پیکر خلق

به زیر پوست شد چون پسته خندان

نریزد گوهر از تار گسسته

ز بس شد منتظم اوضاع دوران

ز نور رای او در دیده ها شد

چراغ روز، خورشید درخشان

جواهر سرمه اهل نظر شد

ز فیض مقدمش خاک صفاهان

ز خیراندیشی او گشت از بیم

شرارت چون شرر در سنگ پنهان

ز امنیت به چشم پاسبانان

رگ خواب فراغت گشت مژگان

بود تیغ کج او دال بر فتح

شود چون ماه نو هر جا نمایان

کند کار جهان را راست چون تیر

برآید چون کمان او ز قربان

دهد سد سکندر کوچه چون نیل

چو آید توسن عزمش به جولان

چو نخل موم از خورشید گردد

ز برق تیغ او رومی گریزان

سپاه روسیاه هند گردد

چو بز از عطسه تیغش گریزان

ز تیغ کج کند همچون کجک محو

سیه مستی ز مغز زنده فیلان

ز برق تیغ عالمسوز او لعل

شود خون در جگرگاه بدخشان

بود دست ولایت پشتبانش

نگردد خصم ازو چون روی گردان؟

رساند جوهر تیغش نسب را

به صلب ذوالفقار شاه مردان

اگر بر کوه آهن حمله آرد

شود چون قطره سیماب لرزان

به هر فوجی که رو آرد به اقبال

شود چون ابر از صرصر پریشان

ندارد شهسواری همچو او یاد

ز شاهان جهان این سبز میدان

گذارد از شکوهش سینه بر خاک

گر آرد رخش رستم در ته ران

به شیران شکاری برق تیغش

کند انگشت زنهاری نیستان

شود چون ابر از سرعت فلک سیر

کند بر کوه اگر اجرای فرمان

شود جاری ز امرش چشمه از سنگ

ز نهیش شیر برگردد به پستان

به دور حفظ او بتوان گذر کرد

به بال کاغذین از آتش آسان

چو سبابه ز انگشتان دیگر

سرافراز لوای اوست ایمان

ز امثال و ز اقران است ممتاز

چو بسم الله از آیات قرآن

گشاد جبهه از خلقش دلیل است

که باشد کعبه در ناف بیابان

ز عریانی بود در حشر ایمن

به جرم هر که پوشانید دامان

صدا از کوه حلمش برنگردد

شود سیل بهاران گر خروشان

گران گردد ز گوهر دامن خاک

سبک سازد چو دست گوهرافشان

گذارد بحر پشت دست بر خاک

به پیش ابر احسانش ز مرجان

دهد گر حاصل دریا به سایل

همان از شرم گردد گوهرافشان

نهان شد جغد چون گنج از نظرها

شد از عدلش ز بس آباد ویران

به این درگاه از آغاز دولت

نمودند التجا پیوسته شاهان

به عزم اقتباس نور دولت

به این دولتسرا آمد ندرخان

همایون از اجاق جد او کرد

چراغ دولت خود را فروزان

به این درگاه بابر التجا کرد

چو عاجز شد ز جنگ اهل توران

به غیر از شاه ایران نیست شاهی

خدیو تاج بخش از شهریاران

به محراب اجابت می کند پشت

ازین در هر که گردد روی گردان

ازین عید جلوس تازه گردید

همه روی زمین یک روی خندان

شب و روز جهان در دلگشایی

به میزان عدالت گشت یکسان

ز حسن عهد این شاه جوان بخت

جوانی را ز سر بگرفت دوران

نشاط این زمان بهجت افزا

به جوش آورد خون نوبهاران

به روی خلق از ابر گهربار

گشود ابواب رحمت لطف یزدان

به شان خاک، نازل گشت از ابر

هزاران آیه رحمت ز باران

زمین از سبزه شد تخت زمرد

ز لاله کوه شد کان بدخشان

به آب گوهر از دلها فرو شست

غبار کلفت و غم ابر نیسان

شد از گلهای الوان بیضه خاک

به زیر شهپر طاوس پنهان

زبان شکر جای سبزه روید

درین فصل بهار از باغ و بستان

مبارکباد شد یکسر درین فصل

سرود عندلیبان گلستان

الهی تا به گرد مرکز خاک

بود پرگار نه افلاک، گردان

فلک ها بر مراد او کند دور

چو انگشتر به فرمان سلیمان

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:39 PM

شد از بهار دل افروز، عالم امکان

به رنگ دولت صاحبقران عهد، جوان

سپهر مرتبه عباس شاه کز تیغش

رقوم فتح و ظفر همچو جوهرست عیان

گرفته است دم از ذوالفقار شمشیرش

ازان نمی شود از کارزار روگردان

چنان که بود بحق جد او وصی رسول

بحق ز پادشهان اوست سایه یزدان

نه هر سواد که باشد مطابق اصل است

یکی است کعبه مقصود در تمام جهان

اگر چه هست ده انگشت در شمار یکی

بلند نام ز سبابه می شود ایمان

به مومیایی اقبال او درست شود

رسد به هر که شکستی ز خسروان زمان

بلی شکسته خود را کند هلال درست

ز پرتو نظر آفتاب نورافشان

ازان زمان که فلک پای در رکاب آورد

ندید شاهسواری چو او درین میدان

اگر به جوهر تیغش کنند نسبت موج

قلم شود به کف بحر پنجه مرجان

هر آن خدنگ که از شست صاف بگشاید

ز هفت پشت عدو سر برآورد پیکان

به یک خدنگ صف دشمنان به هم شکند

چو صفحه ای که بر او خط کشند اهل بیان

سپهر بندگی آستانه او را

کمر ز کاهکشان بسته است از دل و جان

مسخر خم چوگان اوست گوی زمین

مطیع جلوه یکران اوست دور زمان

فروغ اختر صاحبقرانی از تیغش

چو آفتاب بود از جبین صبح عیان

شکوه دولت او خسروان عالم را

به دست و پای عزیمت نهاد بند گران

نگاه کج نتوانند سوی ایران کرد

ز بیم تیغ کجش خسروان ملک ستان

هزار پرده به خود همچو آسمان بالید

بسیط روی زمین از بساط امن و امان

اگر چه بود ز لیل و نهار چرخ دوموی

ز شادمانی دوران شاه گشت جوان

زمین بهشت شد از عدل و از ملایمتش

به جای آب در او جوی شیر گشت روان

شده است آتش سوزنده خوابگاه سپند

ز بس به دولت او آرمیده است جهان

ز آفتاب نهد ناف بر زمین گردون

ز حلم سایه کند گر بر این بلند ایوان

گهر به رشته گسستن ز هم نمی ریزد

ز بس که منتظم از عدل اوست وضع جهان

ز شادمانی عهدش جنین برون آید

چو پسته از رحم پوست با لب خندان

ز حسن نیت او مایه ای گرفت سحاب

که بی نیاز شد از تلخرویی عمان

نمانده است به جز درد دین دگر دردی

ز استقامت دوران آن مسیح زمان

نظر به قامت اقبال اوست کوته و تنگ

قبای چرخ که بر خاک می کشد دامان

به شمع دست حمایت شود نسیم سحر

در آن دیار که حفظش دهد صلای امان

چو ابر حاصل دریا به قطره گر بخشد

شود ز شرم کرم جبهه اش ستاره فشان

نسیم خلقش اگر بگذرد به شوره زمین

بهار عنبر سارا شود سفیدی آن

ز رای روشن او ماه نور اگر گیرد

کند ز دیده خورشید جوی اشک روان

اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال

چو رود نیل شود شاخ شاخ در یک آن

اگر به بحر کند سایه کوه تمکینش

چو آب آینه آسوده گردد از طوفان

وگر به کوه گران امتحان تیغ کند

ز صلب خاره زند شعله سر بریده زبان

شده است عار، گرفتن چنان ز همت او

که طفل شیر کشیده است دست از پستان

پلنگ از آتش خشمش ستاره سوخته ای است

که چون شرر شده در صلب کوهسار نهان

شگفت نیست که از دلگشایی شستش

دهن به خنده چو سوفار واکند پیکان

چو نال خامه نیاید ز آستین بیرون

به عهد راستی او بنان کج قلمان

رسیده اند به دولت ازو و اجدادش

چه بابر و چه همایون چه خسرو توران

ز ضربتی که ز شمشیر او به هند رسید

کمر شکسته دمد نیشکر ز هندستان

ز سهم برق جهانسوز تیغ او برخاست

به زندگی ز سر تخت و تاج، شاهجهان

اگر به قبله کند روی، رو بگرداند

ز آستانه او هر که گشت روگردان

ز بیم، ناف فلک بگذرد ز مهره پشت

چو عزم حلقه ربایی کند به نوک سنان

ز پرده داری حفظش چو دیده ماهی

شرار، سیر کند بی خطر در آب روان

حصاری از دل آگاه گرد ملک کشید

که تا به دامن محشر نمی شود ویران

اگر سیاهی دشمن چو شب جهان گیرد

کند چو صبح پریشان به چهره خندان

شگفت نیست که در عهد او گشاید شیر

گره ز شاخ غزالان به ناخن و دندان

هر آن نفس که بود بی دعای دولت او

چو مرغ بی پر و بال است عاجز از طیران

محیط روی زمین باد حکم نافذ او

همیشه گرد زمین تا فلک کند دوران

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:38 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4634928
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث