به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

شکر کز اقبال روزافزون شاه تاجدار

آفتاب فتح طالع شد ز برج قندهار

مظهر صاحبقرانی، شاه عباس دوم

در جهاد اکبر از فرماندهان شد کامکار

بار دیگر از ته بال و پر زاغان هند

بیضه اسلام چون خورشید گردید آشکار

از جنود آسمانی لشکر اصحاب فیل

بار دیگر شد ازین حصن مبارک سنگسار

گر چه کم بودند مردان حصاری از سه الف

زان سپاه بی عدد کشتند بیش از چل هزار

تیر روی ترکش هندوستان، داراشکوه

آه خون آلود شد از خاکمال این حصار

رخنه ها کز سیبه در مغز زمین انداختند

از برای دفنشان روز یورش آمد به کار

سرکشان هند را شمشیر کج بیدار کرد

زین کجک شد فیل های مست یکسر هوشیار

والی هندوستان از بیم تیغ غازیان

چون غلامان کرد شب را نیمه از دارالقرار

از ازل مشقی که می کردند از بهر گریز

هندیان روسیه را عاقبت آمد به کار

زان سپاه بیکران رفتند ازین دریای خون

جسته جسته همچو بز معدود چندی بر کنار

تا به شش مه خاک می کردند بر سر هندیان

باد در کف عاقبت رفتند تا دارالبوار

در تن فیلان چو رود نیل در هر حمله ای

کوچه ها از زخم تیغ غازیان شد آشکار

چون لوای شاه، روی قلعه داران شد سفید

هندیان گشتند یکسر زردروی و شرمسار

از سیاهی گر چه بالاتر نباشد هیچ رنگ

زردرویی غالب آمد بر سیاهان در فرار

آنچنان کز آسمان خیل شیاطین از شهاب

منهزم گردد، چنان گردید هندو تارومار

بس که شد آلوده هر سنگی به خون هندیان

کوه بزکش شد سراسر کوههای قندهار

خاک را از بس به خون هندیان آمیختند

چون شفق، از خاک خون آلود می خیزد غبار

لشکر فرعون را نامد به پیش از رود نیل

آنچه پیش هندیان آمد ز تیغ ذوالفقار

بس که لاش این کلاغان شد نصیب کرکسان

شهپر هر کرکسی گردید لوح صد مزار

گر در آتش کشته خود را نمی انداختند

کوهها از هندوان کشته می شد آشکار

راه خشکی هند را از کابل و ملتان نماند

ریختند از بس که خون هندیان وقت فرار

تا جهان آباد اگر خواهند، ازین دریای خون

می توان رفتن به کشتی از سواد قندهار

جوز هندی بعد ازین بی مغز روید از درخت

زین سرسختی که هندی خورد ازین محکم حصار

بعد ازین مشکل که نیشکر کمر بندد دگر

زین شکست تازه کاندر هند گردید آشکار

این که عمری خاک می کردند بر سر فیل ها

زین مصیبت بود کاکنون گشت در هند آشکار

زین تزلزل کز سپاه ترک در هند اوفتاد

ریخت از بتخانه ها بت همچو برگ از شاخسار

تا نشد تسلیم، روی خواب آسایش ندید

هر سبکپایی که بیرون برد جان زین کارزار

آنچنان کآیینه می گیرد ز خاکستر صفا

شد قتل هندیان افزون جلای ذوالفقار

برخورد یارب ازین دولت که تا دامان حشر

ختم شد مردانگی از قلعه داران بر اتار

پیش این سد سکندر لشکر یأجوج چیست؟

پیش این دریای آتش دود چون گیرد قرار؟

برنیاید با جوان دولت کهن دولت، بس است

قصه دارا و اسکندر برای اعتبار

کوته اندیشی که با صاحبقران گردد طرف

می گذارد این چنین گردون سزایش در کنار

صورت تاریخ این فتح از قضا شد جلوه گر

چون «سیاهی » خاست از «مرآت حصن قندهار»

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:35 PM

صبح ظفر ز مطلع دولت شد آشکار

طی شد بساط ظلمت ازین نیلگون حصار

تشریف نور داد به ذرات کاینات

چون آفتاب اختر اقبال شهریار

شد مشتری ز اوج سعادت جهان فروز

گشت از افق نهان زحل تیره روزگار

مالید زهره دست نوازش به دوش چنگ

روی زمین ز ماه علم شد شفق نگار

برداشت تیر، خامه زرین آفتاب

کاین فتح را به صفحه دوران کند نگار

ماند از نهیب خنجر مریخ صولتان

چون خون مرده دست زحل سیرتان ز کار

از فتح باب ملک شکرخیز هند، شد

شیرین دهان تیغ شهنشاه تاجدار

در عنفوان عزم گرفت از خدیو هند

زاقبال بی زوال به چل روز چل حصار

لبریز شد ز شیر و شکر چون دهان صبح

کام جهان ز چاشنی فتح قندهار

آن خاتمی که دیو به حیلت ربوده بود

آمد دگر به دست سلیمان روزگار

خالی فزود بر رخ ایران ز روی هند

تیغ جهانگشای شهنشاه نامدار

بتخانه های نخوت دارای هند را

بر یکدگر شکست به توفیق کردگار

شاخ غرور والی هندوستان شکست

بیخ نفاق کنده شد از باغ روزگار

در هند گشت خطبه اثناعشر بلند

شد کامل العیار زر از نام هشت و چار

از باغ ملک سبزه بیگانه را درود

شمشیر همچو داس شهنشاه کامکار

شد بوستان ملک ز زاغ و زغن تهی

هر گوشه زد صلای طرب نغمه هزار

زان تیغ کج که فتح و ظفر در رکاب اوست

شد پاک روی مملکت از خال عیب و عار

فیلان مست عرصه هندوستان شدند

از زخم تیغ چون کجک شاه، هوشیار

افتاد چون عصای کلیم از سنان شاه

در نیل هند هر طرفی رخنه گذار

چون ابر تیره ای که پریشان شود ز باد

شد خصم روسیاه به یک حمله تارومار

چون نوعروس ملک جهان را قضای حق

عقد دوام بست به آن تیغ آبدار:

مانند نقل، خاک شکرخیز هند را

در مقدم گرامی او ریخت روزگار

دامان دشت و سینه کهسار و پشت خاک

از کشته سیاه دلان گشت لاله زار

دلهای همچو بیضه فولاد پردلان

گردید شق ز هیبت شمشیر، چون انار

گشتند تار و مار سیاهان پی سفید

مانند بز ز عطسه شمشیر آبدار

از برق تیغ و خنجر بی زینهار، شد

در فوج خصم، هر علم انگشت زینهار

از خرمی نماند اثر در ریاض هند

در برگریز روی نهاد آن سیه بهار

از مهره های گردن پامال گشتگان

گردید ادیم خاک چو کیمخت دانه دار

گردنکشان به جبهه نوشتند عبده

بر خاک آستانه آن آسمان وقار

گردان به مهره تفک اصحاب فیل را

کردند همچو مرغ ابابیل سنگسار

شد آفتاب عمر عدو پای در رکاب

تا شد هلال تیغ کج شاه آشکار

آشوبی از مهابت او در جهان فتاد

کز لرزه ریخت داغ پلنگان کوهسار

از تیغ کج به گردن شیران نهاد طوق

از تیر کرد کار جهان راست نیزه وار

گشتند خشک چون شه شطرنج خسروان

بر جای خود ز هیبت آن تیغ آبدار

شد فیل مات، خسرو هندوستان ز بیم

تا رخ نهاد شاه به میدان کارزار

یک سوره شد ز آیه رحمت سوادخاک

از فتحنامه ها که روان شد به هر دیار

از عزم خویش کرد خبردار خصم را

وانگه به ترکتاز برآورد ازو دمار

ملک این چنین به تیغ ستانند خسروان

از عاجزی است مکر ز شاهان نامدار

جای شگفت نیست گر آن شهریار کرد

اقبال سوی هند در آغاز گیرودار

رسم است این که چرخ فلک سیر، ابتدا

سرپنجه را به خون کلاغان کند نگار

از قندهار کرد جهانگیری ابتدا

صاحبقران عهد به تأیید کردگار

آری چو آفتاب کشد تیغ از نیام

اول زند به قلب شب تیره روزگار

زد بر زمین سوخته هند خویش را

اول شرر که جست ازان تیغ شعله بار

آری شراره ای که جهانگیر می شود

آتش زند به سوخته، آغاز انتشار

زین فتح نامدار که رو داد در ربیع

از باغ روزگار عیان شد دو نوبهار

خورشید بی زوال به برج شرف رسید

آورد از شکوفه بهاران زر نثار

چون نخل پرشکوفه لوای سفید شاه

افشاند برگ عیش به دامان روزگار

از خاک، جای سبزه درین موسم ربیع

رویید بخت سبز ز الطاف کردگار

چون اهل قندهار ز کوتاه دیدگی

بستند در به روی شهنشاه کامکار

فرمان شه رسید که آن حصن را کنند

یکسان به خاک راه، دلیران نامدار

از شاه یافتند چو فولاد پنجگان

فرمان رخنه کردن آن آهنین حصار

حصنی که بد چو بیضه فولاد ریخته

شد چون جرس ز لشکر جرار رخنه دار

گردید از تردد زنبورک و تفک

پر رخنه همچو شان عسل حصن قندهار

شد چون کبوتران معلق فلک مسیر

هر خشت از بروج فلک سای آن حصار

چون کار تنگ شد به سیاهان خیره چشم

راهی دگر نماند به جز راه اعتذار

زان مظهر مروت و مردی و مردمی

جستند امان به جان و سر از تیغ آبدار

آزاد کرد و داد به آن زینهاریان

خط امان به شکر ظفر شاه کامکار

شد زین دو کار، جوهر مردی و مردمی

از ذات بی مثال شهنشاه آشکار

جای شگفت نیست اگر زان که آمدند

از حصن قندهار سیاهان به زینهار

کآرد زحل کلید مه نو به اضطراب

اقبال اگر کند سوی این نیلگون حصار

زین نوبهار فتح که در موسم ربیع

آورد رو به گلشن این شاه نامدار

از فتح بی شمار خبر می دهد که هست

فهرست سال نیک، خط سبز نوبهار

ز انشای این سفر که شه دین پناه کرد

شاهان روزگار گرفتند اعتبار

هم سرفراز شد به طواف امام دین

هم نامدار شد به فتوحات بی شمار

هم دین حق گرفت ز شمشیر او رواج

هم فرق ملک یافت ازو تاج افتخار

آثار جد خویش به شمشیر تازه کرد

نگذاشت روح والد خود را به زیربار

امروز روح شاه صفی گشت شاد ازو

امروز شد تسلی ازو جد نامدار

در شکر این عطیه کف چون محیط شاه

از روی خاک شست به آب گهر غبار

معمور کرد از زر و گوهر سپاه را

منشور ملک داد به شیران کارزار

دست دعای لشکر شب را به زر گرفت

از لطف بی دریغ، شهنشاه حق گزار

حاصل به دست و تیغ درین کارزار کرد

احیای مردمی و کرم شاه ذوالفقار

تاریخ این فتوح ز الهام غیب شد

«از دل زدود زنگ الم فتح قندهار»

شاهی که صبح دولتش این کارها کند

خواهد گرفت روی زمین آفتاب وار

یارب به فضل خویش تو این پادشاه را

از هر چه ناپسند تو باشد نگاه دار

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:34 PM

منت ایزد را که از لطف خدای مستعان

عالم افسرده شد از باد نوروزی جوان

روی در برج شرف آورد خورشید منیر

حوت از بهر بشارت گشت سر تا پا زبان

یونس خورشید تابان آمد از ماهی برون

با حمل همشیر شد در سبزه زار آسمان

مهر تابان بیضه های برف را در هم شکست

جلوه گر گردید طاوس بهاران از میان

زهر سرما را به شیر پرتو از جرم زمین

کرد بیرون اندک اندک آفتاب مهربان

از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود

در زمین با گنج زر قارون سرما شد نهان

گر چه خاک از سردی دی کوه آهن گشته بود

از کف خورشید شد اعجاز داودی عیان

هر طلسم یخ که سرما روزگاری بسته بود

جلوه خورشید پاشید از همش در یک زمان

شد ز هیبت زهره دیو سفید برف آب

ساخت از قوس قزح تا رستم گردون کمان

شوکت سرمای رویین تن به یکدیگر شکست

تا لوای معدلت واکرد ابر درفشان

محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف

تا شکوفه از چمن چون صبح صادق شد عیان

شد دل سنگین سرما از فروغ لاله آب

برف را مهتاب گل پاشید از هم چون کتان

لاله چون فوج قزلباش از کمین آمد برون

برف شد چون لشکر رومی پریشان در زمان

غنچه شد چون مریم آبستن ز افسون بهار

بوی گل چون عیسی از گهواره آمد در زبان

در کشیدن ریشه سنبل برآید از زمین

دام را در خاک اگر سازند صیادان نهان

شب چو عمر ظالمان رو در کمی آورد و روز

گشت روزافزون چو اقبال شه صاحبقران

جوهر تیغ شجاعت شاه عباس، آن که هست

نور عالمگیری از سیمای اقبالش عیان

در حریم دیده ها افکند بستر خواب امن

تا خم شمشیر او شد طاق ابروی جهان

دین ز حسن اعتقاد او رواج تازه یافت

شرع شد در عهد او چون قلب خود عالی مکان

شهسوار صیت او آورد تا پا در رکاب

پای در زنجیر ماند آوازه نوشیروان

دامن دولت نمازی گشت در ایام او

از نظرها باده چون گو گرد احمر شد نهان

سوخت رنگ می چو خون مرده در شریان تاک

پاک شد از ننگ این گلگونه رخسار بهار

پادشاهان دگر شوکت ز شاهی یافتند

پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان

حلم او گر سایه بر کوه بدخشان افکند

خون لعل از مو به مویش چون عرق گردد روان

شهریاران دگر دارند دنیایی و بس

پادشاه دین و دنیا اوست از شاهنشهان

بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی

مه حصاری می شود در هاله از بیم کتان

رایت بیضای او چون صبح هر جا واشود

لشکر دشمن شود چون خرده انجم نهان

پنجه مرجان کجا گیرد عنان بحر را؟

پیش عزم او نگیرد دشمن لرزنده جان

خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند

بس که شد معمور در ایام عدل او جهان

خون عرق کرده است از شرم کف دریا دلش

نیست مرجان این که گردیده است از دریا عیان

چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را

می دهد وز شرم همت می شود گوهرفشان

گر چنین خلقش کند مشاطگی آفاق را

همچو زلف از روی آتش عنبرین خیزد دخان

نطق او هر جا که بگشاید سر درج سخن

مستمع را مغز گوهر می شود در استخوان

نیست غیر از شاه ایران هیچ صاحب بخت را

بندگان تاجدار از پادشاهان زمان

چون شد از تعمیر دلها فارغ، از توفیق حق

کرد تالار فلک قدری بنا در اصفهان

وه چه تالاری که صبح دولت از پیشانیش

می دمد چون آفتاب از جیب مشرق هر زمان

گر چه چندین نقش موزون داشت در هر گوشه ای

زین عمارت شد بلند، آوازه نقش جهان

این عمارت را چنین پیشانیی در کار بود

کز گشاد او نماند عقده در کار جهان

عالمی در سایه بال هما آسوده شد

تا همای طره اش واکرد بال زرفشان

می شود ز اقبال روزافزون به اندک فرصتی

آستانش سجده گاه سرفرازان جهان

جاودان بادا که تاریخ بلند اقبال اوست

«مسند اقبال این تالار بادا جاودان »

تا بود خورشید تابان شمسه طاق سپهر

جلوه گاه سایه حق باد این عالی مکان

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:34 PM

منت ایزد را که با اقبال و دولت همعنان

روی در برج شرف آورد خورشید جهان

سایه حق بر سر اهل صفاهان سایه کرد

نوبهار لطف ایزد کرد عالم را جوان

آفتاب دولت بیدار از مشرق دمید

بخت خواب آلود عالم جست از خواب گران

مسندآرای عدالت آمد از کنعان به مصر

از سر نو شد جوان، بخت زلیخای جهان

چشم ارباب ارادت سرمه توفیق یافت

از غبار موکب این مرشد روشن روان

جامه جان های رسمی را بدل کردند خلق

از قدوم روح بخش این مسیحای زمان

در بساط خود فلک هر اختر سعدی که داشت

ریخت در پای سمند آن شه صاحبقران

چون بساط ریگ در دامان صحرا پهن کرد

خاک هر گنجی که در دل داشت از گوهر نهان

از غبار تیغ بندان آسمان شد چون زمین

وز نثار زر و گوهر شد زمین چون آسمان

یافت میدان سعادت، شهسوار تازه ای

ساده از گرد کدورت شد دل نقش جهان

زنده رود از خاکبوسش یافت جان تازه ای

کرد نهری هر طرف از گریه شادی روان

چشم پل کز انتظار شاه آب آورده بود

شد منور همچو چشم پیر کنعان در زمان

از گل عباسیش باغ صفی آباد را

گشت منشور بهار تازه هر برگ خزان

گرد و خاک اصفهان از کیمیای مقدمش

چون جواهر سرمه شد در پله قیمت گران

هیچ کس را در دل از گردون تمنایی نماند

دیدن شه کرد عالم را ز مطلب کامران

جوهر تیغ شجاعت، ابر دریای کرم

سایه لطف خدا عباس شاه نوجوان

آن که از بهر دعای نوبهار دولتش

غنچه تصویر را در کام می گردد زبان

مور را ملک سلیمان در نمی آید به چشم

تا جهان را همت دریادلش شد میزبان

تا همای دولت او شهپر نصرت گشود

از نظرها شد عقاب ظلم چون عنقا نهان

مشرق پروین شد از خجلت جبین آفتاب

رایت بیضای رای روشنش تا شد عیان

دفتر بال هما تقویم پارین گشته است

چتر او تا سایه افکنده است بر فرق جهان

عالم پرشور را از حادثات روزگار

جوهر شمشیر او گردید منشور امان

ابر نیسان سخایش چون گهرریزی کند

چون صدف دریادلان را باز می ماند دهان

پای فیلان سایه دست حمایت می شود

در زمان حفظ او بر فرق مور ناتوان

چون قلم شد راست کار عالم از تیغ کجش

طاق ابرویی چنین می خواست رخسار جهان

حکم بر عالم به فرمان شریعت می کند

هست با فرماندهی در شرع از فرمانبران

کشتی کاغذ ز دریا سالم آید بر کنار

گر معلم سازد از فرمان حفظش بادبان

ماهیان را در زمان حفظ او دام بلا

چون دعای جوشن از آفات دارد در امان

بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی

سیل را سرپنجه خاشاک می تابد عنان

تا نسیم عدل او بر گلشن عالم وزید

مهر نتواند ربودن شبنمی از بوستان

بس که در ایام او دست تعدی کوته است

بر بساط ماه می گردد کتان دامن کشان

رشته نتواند دگر از چشمه سوزن گذشت

گر کند از چشم سوزن تیر دلدوزش نشان

سینه چاک آید برون از سنگ، آتش بعد ازین

تیغ خود را گر کند بر سنگ خارا امتحان

چون گذارد پا به عزم صید بر چشم رکاب

با خدنگ دل شکاف و با سنان جان ستان

می گشاید عقده از شاخ گوزنان با خدنگ

می رباید حلقه از چشم غزالان با سنان

اختر صاحبقرانی از جبین روشنش

از بیاض صبح چون خورشید می تابد عیان

گر کند اقبال او تسخیر عالم دور نیست

در جوانی یافت دولت از شهنشاه جوان

می شود از زهر چشمش پردلان را زهره آب

آه ازان ساعت که تیغ کین برآرد از میان

دارد از علم لدنی بهره چون اجداد خویش

پیش او طفل نوآموزی است عقل خرده دان

هر چه باید، با خود آورده است ذات کاملش

فارغ از کسب کمالات است چون قدوسیان

پرده دار جوهر ذاتش نگردد گر حجاب

جلوه عرض کمالاتش نگنجد در جهان

فطرت والای او بی زحمت تعلیم و درس

صاحب تیغ و قلم گردید در اندک زمان

مهر را در تیغ راندن حاجت تعلیم نیست

خامه تقدیر را حاجت نباشد ترجمان

خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند

بس که شد معمور در دوران عدل او جهان

کمتر از داغ دل لاله است در دامان دشت

در فضای وسعت خلقش سواد آسمان

گر چه صبح دولت او است آغاز طلوع

از فروغش آب می گردد به چشم اختران

گرچه بخت سبز او را اول نشو و نماست

بر شکوهش می کند تنگی فضای آسمان

گرچه شمشیرش هنوز از موج جوهر نوخط است

تلخ دارد خواب را بر شهریاران جهان

حلقه در گوش زبردستان عالم می کشد

جوهر تیغش به فرمان خدای مستعان

آسمان بنیاد خواهد کرد از اقبال بلند

مذهب اثناعشر را چون بروج آسمان

تیغ او دارد نسب از ذوالفقار حیدری

چون نسازد پاک زنگ کفر از لوح جهان؟

ختم شد زان سان که مردی و شجاعت بر علی

ختم خواهد شد بر او مردی ز شاهان زمان

یارب این شاه جوان را در جهان پاینده دار

تا دم صبح ظهور مهدی آخر زمان

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:34 PM

هزار شکر که گوهر فروز جاه و جلال

به خانه شرف آمد به دولت و اقبال

ز درد سال غباری که داشت جام سپهر

به صاف کرد مبدل محول الاحوال

چو زلف رو به درازی نهاد روز نشاط

چو خال پای به دامن کشید شام ملال

ایاز شب را، ز اقبال عاقبت محمود

برید زلف به شمشیر ذوالفقار مثال

رسید قافله بوی پیرهن از مصر

نماند دیده پوشیده غیر عین کمال

هوا چو دست کریمان گهرفشان گردید

کنار خاک شد از برگ عیش مالامال

چو ماهیی که در آب حیات، خضر افکند

حیات یافت ز ابر بهار سنگ و سفال

هوا بساط سلیمان فکند بر رخ خاک

گشود همچو پری ابر نوبهاران بال

گشود ابر بهار از شکوفه دفتر و ریخت

برات عیش به دامان هر شکسته نهال

رسید دور شکفتن به غنچه تصویر

گره ز کار جهان باز کرد باد شمال

ز بس که خاک ز شادی به خویشتن بالید

رسید موج گل و لاله تا رکاب هلال

به مومیایی ابر بهار گشت درست

اگر شکستگیی داشت چند روز نهال

صدا چو تیر ز کف رفته برنمی گردد

ز بس ز لاله و گل دلپذیر گشت جبال

ز خاک ریشه اشجار را توان دیدن

چنان که سنبل سیراب را ز آب زلال

توان به آب کشید از نسیم دست و دهن

اگر ز ابر هوا تر شود به این منوال

به آن شکوه به برج حمل درآمد مهر

که شهریار جوان بخت بر سپهر جلال

نتیجه اسدالله، شاه دین عباس

که هست تیغ کجش شیر فتح را چنگال

به امر حق بود آن سایه خدا دایم

چنان که تابع شخص است سایه در افعال

چو آفتاب نمایان بود ز سینه صبح

ز طرف جبهه او نور اختر اقبال

چنان که هست ز سبابه رایت ایمان

ازوست نوبت صاحبقرانی از امثال

کراست زهره شود راست چون الف پیشش؟

که هست تیغ کج او به فتح و نصرت دال

سبک رکاب شود همچو دود ظلمت کفر

چو برکشد ز میان تیغ ذوالفقار مثال

سپاه اوست چو مژگان خدنگ یک ترکش

کراست زهره که با او طرف شود به قتال؟

اگر به قلعه رویین چرخ رو آرد

کلید ماه نو آرد قضا به استقبال

چنان که خامه به خط سطر را کند باطل

شود شکسته ز یک تیر او صف ابطال

ز برق تیغش اگر پرتوی به بحر افتد

صدف چو مجمر سوزان شود، سپندلآل

نفس به کامش ابریشم بریده شود

کسی که خنجر او را درآورد به خیال

دلیر بر سر گردنکشان رود چون ابر

پلنگ را چه محابا بود ز تیغ جبال

کفن ز شهپر کرکس کند دلیران را

همای ناوک او باز چون کند پر و بال

رسد به رستم اگر در رحم صلابت او

سفیدموی برون آید از رحم چون زال

کند چو زخم زبان کار در دل آهن

ز غنچه ناوک او را اگر کنند نصال

تهمتنی که دهد جان به تیغ خونریزش

به روز حشر زبانش بود زدهشت لال

اگر شود کجک روزگار تیغ کجش

شود چو ابر بهاران سبک رکاب جبال

ز آتش غضب او در آستین نیام

ز پیچ و تاب بود تیغ دشمنان چون نال

در آن مقام که گردد به نیزه حلقه ربا

فتد به حلقه گردون ز هیبتش زلزال

هلال نیست نمایان بر این رواق بلند

که شیر چرخ فکند از نهیب او چنگال

که دیده جز خم چوگان و گوی زرینش؟

که آفتاب زند قطره در رکاب هلال

زره چه کار کند پیش تیغ خونریزش؟

نمی توان ره سیلاب بست با غربال

اگر به چرخ کند کوه حلم او سایه

چو صبح آرد شود استخوان او در حال

ز ابر معدلت او کمین نموداری است

که تخم، سبز در آتش بود چو دانه خال

رسیده است به جایی عروج همت او

که آسمان بلندست سبزه پامال

چو بحر تا به قیامت نمی شودخالی

شود ز ابر کفش دامنی که مالامال

چو سایلان به کف، بحر پیش ابر کفش

دراز کرده ز مرجان کف از برای سؤال

بر آسمان جلالش هلال عید، بود

خجل ز کوشش خود همچو طایر یک بال

به عهد معدلتش وقت خواب آسایش

ز چشم شیر به بالین نهد چراغ، غزال

شده است مایده لطف او به نوعی عام

که در رحم عوض خون خورند می اطفال

ز خلق اوست برومند خاکدان جهان

که تازه روی ز ریحان بود همیشه سفال

به غیر جام که برگردد از کفش خالی

دگر که از کرم او نمی رسد به نوال

چگونه سوی شکر کاروان مور رود؟

چنان به خاک درش رو نهاده اند آمال

اگر به زاغ شب افتد ز رای او پرتو

چو آفتاب برآید ز بیضه زرین بال

شود ز نور گهرخیز دیده روزن

در آن حریم که گردد گهرفشان ز مقال

به وام گیرد اشهب ز عنبر خلقش

زند چو دور به گرد جهان نسیم شمال

به آفتاب روان است امر نافذ او

چنان که بر جگر تشنه حکم آب زلال

نه لاله است، که حلمش فکنده سایه به کوه

نشسته در عرق خون ز انفعال جبال

چو رود نیل دهد کوچه پیش دست کلیم

اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال

نظر به عزمش، گردون چو مرغ نوپرواز

در آشیانه نشسته است و می زند پر و بال

چنان به عهدش کسب کمال شیرین است

که روز جمعه ز مکتوب نمی روند اطفال

به دور او که برافتاده است خانه نزول

ز آبگینه اجازت طلب کند تمثال

اگر نه خلق بود بر شکوه او غالب

کراست زهره که لب واکند برش به مقال؟

چو رشته کاهکشان در گهر شود پنهان

ز آستین بدر آرد چو دست بحر نوال

جهان پناه خدیو! بلند اقبالا!

که ختم بر تو شد از خسروان صفات کمال

اگر به مدح تو اطناب می کنم چون موج

به خلق خویش ببخش ای محیط جاه و جلال

که مدحت تو و اجداد پاک طینت تو

کلید خلد برین است ای فرشته خصال

برای حسن مآل است مدح سنجی من

نه از برای زر و سیم و ملک و مال و منال

تلاش قرب تو با این کلام بی سر و بن

همان معامله یوسف است و قصه زال

چنان که کرد سلیمان قبول گفته مور

قبول کن ز من عاجز این شکسته مقال

که هیچ کم نشود شوکت سلیمانی

به حرف مور ضعیفی اگر کند اقبال

چه کم ز پرتو مهر بلند می گردد؟

اگر به شبنم افتاده ای دهد پر و بال

همیشه تا چمن افروز چرخ مینا رنگ

ز برج حوت به برج حمل کند اقبال

چو خاتمی که به فرمان دست می گردد

به مدعای تو گردد مدام گردش سال

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:34 PM

ای زمان دلگشایت نوبهار روزگار

صبح نوروز از جبین بخت سبزت آشکار

طینت پاک تو از خاک شریف بوتراب

گوهر تیغ تو از صلب متین ذوالفقار

صولت شیر خدا از بازوی اقبال تو

می شود چون نور خورشید از مه نو آشکار

آفتاب سایه پرور را تماشا می کند

هر که می بیند ترا در سایه پروردگار

تا به لوح آفرینش نقش ایجاد تو بست

بوسه زد بر دست خود کلک قضا بی اختیار

مرشد کامل تویی سجاده ارشاد را

تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار

گرچه بر فرمانروایان جهان فرماندهی

سر نمی پیچی ز فرمان خدا در هیچ کار

دین و دولت را تویی فرمانروای راستین

گر چه در روی زمین هستند شاهان بی شمار

همچو سبابه کز انگشتان شهادت حق اوست

دین حق قایم به توست از خسروان روزگار

از رسوخ اعتقادات آسمان بنیاد شد

چون بروج آسمانی مذهب هشت و چهار

بیضه اسلام از سنگ حوادث ایمن است

عصمت ذات تو تا شد آفرینش را حصار

در حسب ممتازی از فرمانروایان جهان

در نسب داری شرف بر خسروان نامدار

پادشاهان دگر دارند تاجی سر به سر

جز تو از شاهان که دارد بندگان تاجدار؟

سر به سر پاکیزه اخلاقند نزدیکان تو

در صفا و لطف رنگ چشمه دارد جویبار

در جوانی یافتی دولت ز شاه نوجوان

زود خواهی شد به کام دل ز دولت کامکار

زنده کردی نام جد سامی خود را ز عدل

چون تو فرزندی ندارد یاد دور روزگار

شمع بالین مزارش عمر جاویدان بود

شهریاری را که باشد چون تو شاهی یادگار

داری اخلاق صفی با شوکت عباس شاه

دیده بد دور بادا از تو ای عالی تبار

هر چه باید با خود آورده است ذات کاملت

بی نیاز از مایه دریاست در شاهوار

نیست صیقل احتیاج آیینه خورشید را

جوهر ذات تو مستغنی است از آموزگار

سایه چتر تو تا افتاد بر روی زمین

آسمان دیگر از روی زمین شد آشکار

گرچه شمشیر تو نوخط است از جوهر هنوز

می نویسد قطعه از خون عدو در کارزار

گرگ در ایام عدلت چون سگ اصحاب کهف

از تهیدستی دل خود می خورد در کنج غار

از خودآرایی نگردد خواب گرد دیده اش

تا عروس فتح را تیغ تو شد آیینه دار

سفته بیرون آید از کان چون لب خوبان عقیق

گر کند سهم خدنگت در دل خارا گذار

خانه پیمان که دیوار و درش زآیینه بود

شد به دوران تو چون سد سکندر استوار

فتنه در چشم پریرویان حصاری گشته است

تا چو ماه عید شد ابروی تیغت آشکار

شد قوی دست ضعیفان بس که در ایام تو

می گریزد از نهیب مور در سوراخ، مار

نیست در عهد تو از ظالم کسی مظلومتر

بس که گردیده است در چشم جهان بی اعتبار

نافه در چین می گذارد ناف غیرت بر زمین

عنبر خلق تو خواهد کرد اگر زینسان بهار

از حریر شعله جای خواب می سازد سپند

بس که شد در روزگارت وضع عالم برقرار

نیست هر صید زبون شایسته نخجیر تو

می کند شاهین اقبال تو دلها را شکار

بر رعیت مهربانی و به ظالم قهرمان

می بری هر جا که باید لطف و قهر خویش کار

رم به چشم آهوان خواب فراموشی شود

در رکاب دولت آری پا چو بر عزم شکار

می رباید حلقه از چشم غزالان نیزه ات

می کند چون آه، تیرت در دل نخجیر کار

پایه تخت فلک قدر تو از دست دعاست

می شوی از تاج و تخت و عمر و دولت کامکار

هست تأیید الهی شامل احوال تو

می کنی تسخیر عالم را به تیغ آبدار

کارپردازان نصرت منتظر ایستاده اند

تا ترا سازند بر رخش جهانگیری سوار

از سیاهی نیست پروا برق شمشیر ترا

اولین فتح تو خواهد بود ملک قندهار

آستانت سجده گاه سرفرازان می شود

رو به درگاه تو می آرند شاهان کبار

می شوی فرمانروا بر هفت اقلیم جهان

چون تویی از تاجداران شاه هفتم در شمار

می شود عباس، سابع چون کند در خویش دور

هفتم شاهان دینداری تو ای عالم مدار

می نوازی هر کسی را در خور اخلاص خویش

حق نگهدار تو باد ای پادشاه حق گزار

جاودان باشی که چون صید حرم آسوده اند

در پناه دولتت خلق جهان از گیرودار

می کند تا اقتباس نور، ماه از آفتاب

باد از شمع وجودت روشن این نیلی حصار

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:33 PM

پادشاهی و جوانی سد راه او نشد

کرد چون ادهم ز ملک عالم فانی کنار

در خور اقبال روزافزون خود جایی نیافت

بال بر هم زد برون رفت از جهان بی مدار

در محرم کرد عزم قندهار و در صفر

کرد در کاشان سفر از عالم آن کوه وقار

رفت سال «غبن » از عالم، زهی غبن تمام

سوخت عالم را به داغ غبن آن عالم مدار

چارده سال هلالی مذهب اثناعشر

بود از شمشیر گردون صولت او پایدار

بهره از عمر گرامی یافت یک قرن تمام

اول قرن دوم رفت از جهان بی مدار

همچو ذوالقرنین عالمگیر می شد دولتش

مهلت قرن دوم می یافت گر از روزگار

«ظل حق » چون بود سال شاهیش، سال رحیل

گشت «آه از ظل حق » تاریخ آن عالی تبار

دیده خونبار شد هر حلقه زنجیر عدل

کاین چنین نوشیروانی کرد از عالم گذار

چهره او بود باغ دلگشای عالمی

دیدنش می برد از آیینه بینش غبار

بود بر فرق سلیمان سایه بال پری

بر سر تاج زر او جیغه های زرنگار

گفتگویش وحشیان را بند بر پا می نهاد

طایران قدس را می کرد خلق او شکار

صبح نوروز جهان بود از رخ چون آفتاب

مایه عیش جهانی بود چون فصل بهار

در بهشت خلق او منع تماشایی نبود

جنت بی پاسبانی بود در هنگام بار

بود با خلق جهان چون صبح صادق خنده رو

چین نمی گردید هرگز از جبینش آشکار

غنچه سربسته پیشش نامه واکرده بود

در دل خارا خبر می داد از عقد شرار

ماه عید فتح و نصرت بود از شمشیر کج

محور چرخ ظفر بود از سنان آبدار

ذره تا خورشید را در پایه خود می شناخت

بود در مردم شناسی بی نظیر روزگار

پیش چشم خرده بین او رموز کاینات

در دل شب همچو انجم بود یکسر آشکار

هیچ رازی بر ضمیر روشنش پنهان نبود

ابجد او بود خط سرنوشت روزگار

باطنش درویش و ظاهر پادشاه وقت بود

داشت پنهان خرقه در زیر لباس زرنگار

آب می شد از گناه دیگران آزرم او

آیتی از رحمت حق بود و عفو کردگار

حفظ ناموس جهان را هیچ کس چون او نکرد

با کمال اقتدار از خسروان نامدار

بی نیاز از شهرت (و) مستغنی از تدبیر بود

داشت دایم لوح تعلیم از دل خود در کنار

تاج فرق پادشاهان بود از راه نسب

در حسب ممتاز بود از خسروان روزگار

با همه فرماندهی فرمان پذیر شرع بود

سرنمی پیچید از فرمان حق در هیچ کار

آفتابی بود از نور ولایت جبهه اش

بود کار او رواج دین حق لیل و نهار

سعی در تسخیر دلها داشت بیش از آب و گل

بود یک دل پیش او بهتر ز صد شهر و دیار

چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را

همتش می داد و می شد جبهه اش گوهرنثار

بزم را خورشید تابان، رزم را مریخ بود

وقت پیمان بود چون سد سکندر استوار

بر رعیت مهربان بود و به دشمن قهرمان

در مقام خویش قهر و لطف را می برد کار

لطف عالمگیر او چون رحمت حق عام بود

داشت یک نسبت به خار و گل چو ابر نوبهار

نقره انجم روان می شد ز جوی کهکشان

چرخ را می داد اگر سرپنجه قهرش فشار

جوهر تیغ شجاعت بود از چین جبین

ذوالفقاری بود عالمسوز روز کارزار

در زمان او که بود اضداد با هم متفق

چشم شیران بود شمع بزم آهوی تتار

خار از بیم سیاست در زمان عدل او

دامن گل را به مژگان پاک می کرد از غبار

مسند اقبالش از دست دعای خلق بود

بود چتر دولت او سایه پروردگار

هر سر مویش جهانی بود از تدبیر عقل

آه چون گویم، جهانی رفت ازین نیلی حصار

ماه مصری بود هر خلقش ز اخلاق جمیل

کاروانی پر ز یوسف رفت بیرون زین دیار

بی سخن در هیچ عصر و هیچ دورانی نداشت

شاه بیتی این چنین مجموعه لیل و نهار

در جوانی داد دولت را به فرزند جوان

تا به کام دل شود از عمر و دولت کامکار

کرد پاک از خصم، بیرون و درون ملک را

شمه ای نگذاشت باقی از رسوم گیرودار

کرد کوته از خراسان پای ازبک را به تیغ

صلح کرد از یک جهت با رومیان نابکار

کرد از تدبیر محکم رخنه های ملک را

بعد ازان فرمود رحلت از جهان بی مدار

داد دولت را به فرزند جوان عباس شاه

تا بماند نام او در هر دو عالم پایدار

یارب این شاه جوان بخت بلند اقبال را

تا دم صبح قیامت در جهان پاینده دار

آه کز سنگین دلی های سپهر بی مدار

روشنی بخش جهان را روز عشرت گشت تار

در بهار نوجوانی کرد عالم را وداع

آسمان تختی که تاجش بود مهر زرنگار

آن که چون طوبی جهانی بود زیر سایه اش

ناگهان از تندباد مرگ شد بی برگ و بار

از قضای آسمانی بر زمین پهلو نهاد

آن که می کرد از زمین بوسش جهانی افتخار

آن که چون شبنم به روی بستر گل تکیه داشت

کرد از خاک سیه بالین و بستر اختیار

آن که رویش بود عالم را بهار ارغوان

شد ز بیماری چو شاخ زعفران زرد و نزار

آن که آب دست او می داد جان بیمار را

کرد در یک آب خوردن جان شیرین را نثار

آنقدر فرصت که حرفی آید از دل بر زبان

رفت از عالم برون آن شهریار نامدار

آن که از قربانیانش بود آهوی حرم

پنجه شاهین مرگ سنگدل کردش شکار

کرد آخر از جهان با مرکب چوبین سفر

آن که می شد لشکر عالم بر اسب او سوار

دفتر عمرش مجزا شد ز دست انداز مرگ

آن که می شد از خط او دیده ها عنبرنگار

رفت در ابر کفن چون ماه و سر بیرون نکرد

برق جولانی که در یک جا نمی بودش قرار

زیر زلف شام پنهان گشت همچون آفتاب

صبح سیمایی که بود آفاق ازو آیینه زار

داغ جانسوز شهید کربلا را تازه کرد

مرگ این شاه حسینی نسبت حیدر تبار

ورد عالم غیر افسوس و دریغ و آه نیست

تا سفر کرد آن جهان جان سوی دارالقرار

لوح خاک از جوی خود چون صفحه تقویم شد

بس که شد چشم خلایق زین مصیبت اشکبار

خون به جای آب می آمد برون از چشمه ها

این مصیبت سایه می افکند اگر بر کوهسار

رفت تا آن شاخ گل در نوبهار از بوستان

دست افسوس آورد گلشن به جای برگ، بار

چون نگردد تلخ بر اولاد آدم زندگی؟

شهریاری چون صفی الله گذشت از روزگار

سازگار او نشد آب و هوای این جهان

داشت دایم گوشه بیماریی چون چشم یار

چون سرشک عاشقان در هیچ جا لنگر نکرد

بود در رفتن چو آه از جان عاشق بی قرار

چون تقدس بود غالب بر مزاج اشرفش

داشت دایم خاطرش از عالم خاکی غبار

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:33 PM

ای روی چون بهشت ترا کوثر آینه

رخسار آتشین ترا مجمر آینه

در جلوه گاه حسن تو چون پرده های چشم

افتاده است بر سر یکدیگر آینه

آیینه سیر چشم ز نقش مراد شد

روزی که شد رخ تو مصور در آینه

می بود اگر به دور تو، زان لعل آبدار

می داد آب خضر به اسکندر آینه

جوهر چو موی بر سر آتش نشسته است

تا از فروغ روی تو شد انور آینه

چون لشکر پری، پی نظاره بافته است

در جلوه گاه حسن تو پر در پر آینه

چون چشم عاشقان مژه بر هم نمی زنند

از حیرت جمال تو سیمین بر آینه

از بیم تیر غمزه خارا شکاف تو

پنهان شده است در زره جوهر آینه

دارد چو صبح بیضه خورشید زیر پر

از چهره تو در ته بال و پر آینه

در ساغر بلور می لعل خوشنماست

حسن تراست رتبه دیگر در آینه

چون دیده حباب بود پرده دار بحر

از حسن پرشکوه تو چشم هر آینه

آید به چار موجه چو دریای حسن تو

لرزد به خود چو کشتی بی لنگر آینه

حیرت فزاست بس که جمال تو، می برد

هر روز تازه نسخه به چشم تر آینه

داروی بیهشی کندش چشم مست تو

گر فی المثل غبار نشیند بر آینه

در چشم آفتاب فکنده است خویش را

در روزگار حسن تو چون شبپر آینه

از اشتیاق روی تو وقت است بگسلد

دیوانه وار سلسله جوهر آینه

هر دم به صورت دگر آید به چشم خلق

زان حسن بی قیاس چو جادوگر آینه

در روزگار چهره زنگار سوز تو

کج می کند نگاه به روشنگر آینه

از روی آتشین تو سوزنده مجمری است

مشاطه چون سپند نسوزد بر آینه؟

از فیض نوشخند لب روح بخش تو

چون آب زندگی شده جان پرور آینه

حسن ترا به مجلس می احتیاج نیست

هم شاهدست و هم می و هم ساغر آینه

در عهد جلوه خط عنبرفشان تو

وقت است موم خویش کند عنبرآینه

چون آفتاب دیده، ز نور جمال تو

ریزد سرشک گرم ز چشم تر آینه

ماه از حجاب سر به گریبان هاله برد

تا چهره تو گشت مصور در آینه

بر حسن بی مثال تو در پرده نظر

محضر درست می کند از جوهر آینه

خود را چسان در آینه بینی، که می شود

از لطف گوهر تو پری پیکر آینه

از آب و تاب خنده دندان نمای تو

گنجینه ای شده است پر از گوهر آینه

جوهر چو مو به دیده آیینه بشکند

حسنت دهد چو عرض تجمل در آینه

حسن تو بی نیاز ز نظارگی بود

طاوس را بس است ز بال و پر آینه

ناشسته روی تر بود از ماه پیش مهر

گردد به عارض تو مقابل گر آینه

از پاکدامنان نکند حسن احتراز

با آفتاب خفته به یک بستر آینه

گفتی که غوطه زد مه کنعان به رود نیل

آورد تا مثال ترا در بر آینه

از انفعال روی تو از بس گداخته است

گردیده است چون مه نو لاغر آینه

بر جبهه ات چگونه عرق حفظ خود کند؟

پای گهر چگونه نلغزد بر آینه؟

بر حسن بی مثال تو واکرده است چشم

مشکل قبول نقش کند دیگر آینه

این دستگاه حسن به یوسف نداده اند

یک چشم حیرت است ز پا تا سر آینه

صد پیرهن چو طلق ببالد به خویشتن

گر بنگری ز روی توجه در آینه

دارد به دست و زانوی خوبان همیشه جا

از سجده که کرده جبین انور آینه؟

از سجده شهی که ز شوق جمال او

هر صبح آورد فلک از خاور آینه

شاه بلند قدر صفی کز فروغ او

شد همچو آفتاب بلند اختر آینه

روزی که داد صفحه آیینه را جلا

این نقش دیده بود سکندر در آینه

راز نهان چرخ ز طبع منیر او

روشنتر از چراغ نماید در آینه

تا جبهه نیاز بر این آستانه سود

گردید روشناس به هر کشور آینه

در روزگار طبع سخن آفرین او

چون طوطیان شده است زبان آور آینه

هر کس به داغ بندگیش سرفراز شد

بندد به جبهه همچو شه خاور آینه

هر جا که رای روشن او افکند بساط

آید به چشم چون کف خاکستر آینه

چون روی مرگ، خصم نبیند ز تیغ او؟

در دست اهل زنگ بود منکر آینه

ابریشم بریده شود زلف جوهرش

گردد چو خنجر تو مصور در آینه

رای ترا به رای سکندر چه نسبت است

یک فرد باطل است ازین دفتر آینه

در سایه حمایت دست تو چون محیط

بیرون ز آب خشک دهد گوهر آینه

تا نسبتش به رای منیر تو کرده اند

بیند چو پیش روی ز پشت سر آینه

خورشید ذره ذره در او جلوه گر شود

تیغ ترا به دل گذراند گر آینه

بر دست و پای عکس شود بند آهنین

گر سایه کمند تو افتد بر آینه

بی اختیار کوچه دهد همچو رود نیل

عزم تو گر اشاره نماید بر آینه

بر تیغ کوه سینه زند همچو آفتاب

پوشد زره ز حفظ تو گر در بر آینه

گردد اگر ز رای متین تو صیقلی

ایمن ز موریانه بود دیگر آینه

گر در حریم رای تو روشن کند سواد

خواند چو آب راز نهان از بر آینه

در عهد سیر چشمی طبع کریم تو

گردانده است روی ز سیم و زر آینه

از جبهه تو نور ولایت بود عیان

زان سان که آفتاب نماید در آینه

بندد به چهره پرده زنگار زهره اش

گر بنگری به دیده هیبت در آینه

خصم سیاهروی تو گر بنگرد در او

گردد سیاه همچو دل کافر آینه

بر خاک رهگذار تو مالد اگر جبین

تا حشر زنگ سبز نگردد در آینه

چون دولت تو پرده براندازد از جمال

آرد به رونما، ز حلب قیصر آینه

وصف ترا که صیقل آیینه دل است

بر لوح دل نوشته به آب زر آینه

رای ترا به صیقل مهر احتیاج نیست

کمتر سیاهی است درین لشکر آینه

قصر تو چون سپهر و در او آفتاب جام

بزم تو چون بهشت و در او کوثر آینه

تا خامه ام ستاره فشان شد به مدح تو

مد شهاب شد قلم و دفتر آینه

چندان که ماه نور ستاند ز آفتاب

تا از فروغ حسن بود انور آینه

بادا چراغ دولت بیدار صبح و شام

در بزمگاه خاص تو روشن هر آینه

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:33 PM

نشست گل به سریر چمن سلیمان وار

گشود چون پریان بال، ابر گوهربار

شکوه از افق شاخ همچو صبح دمید

شفق نگار شد از لاله دامن کهسار

زمین ز تربیت ابر یوسفستان شد

ز سر گرفت جوانی جهان زلیخاوار

کشید بر چنان تنگ خاک را در بر

که خون دوید چمن را ز لاله بر رخسار

شد از بنفشه زمین برهنه مخمل پوش

ز جوش سبزه و گل سنگ گشت میناکار

فلک چو سینه شهباز گشت از رگ ابر

زمین چو صفحه مسطر کشیده از انهار

به نیش برق رگ ارغوان گشود سحاب

شکوفه شد ز شکرخواب بیخودی بیدار

فلک ز دیده حیران گدای نرگس شد

زمین ز بس که برآراست خویش را ز بهار

رسید قوت نشو و نما به معراجی

که ناپدید شود در گل پیاده، سوار

سپند ریشه دوانید در دل آتش

دمید سنبل و ریحان به جای دود ازنار

ز بس لطیف شد اجرام، می توان دیدن

چو زلف از آینه در خاک ریشه اشجار

چنان گرفتگی از صفحه جهان شد محو

که گشت غنچه پیکان شکفته چون سوفار

ز بس که کرد در اجزای خاک شوق اثر

ز بس که برد ز دلها هوای سیر قرار

نفس گداخته بیرون دوید چون یوسف

ز اشتیاق گل از خانه صورت دیوار

بط شراب چو طاوس مست بال گشود

کشید سر به گریبان خود چو بوتیمار

ز جوش باده به صحرا فتاد خشت از خم

دوید دختر رز رو گشاده در بازار

بلند شد ز خرابات بانگ نوشانوش

به هر دو دست سر خود گرفت استغفار

فلک چو شهپر طاوس شد ز قوس قزح

ز موج لاله چو منقار کبک شد کهسار

ز بس که آینه خاک ته نما گردید

چو می ز شیشه نماید گل از پس دیوار

چو تاک سرزده، مسواک گشت اشک فشان

به فرق زاهد خشک از رطوبت سرشار

میان خانه و گلزار هیچ فرقی نیست

که می توان همه جا چید گل ز فیض بهار

دهان غنچه هوا با گلاب شبنم شست

که مدح خسرو آفاق را کند تکرار

فروغ جبهه اقبال و فتح، شاه صفی

که چشم بخت جهان شد ز دولتش بیدار

شهی که دست گهربار تا برون آورد

زمین به آب گهر شست صفحه رخسار

نظر به همت والای او سپهر کبود

بساط سبزه بود زیر پای سرو و چنار

چگونه کج نبود تیغ او که فتح و ظفر

همیشه تکیه بر او می کنند در پیکار

کند به چهره مریخ رنگ جامه بدل

چو از نیام برآرد بلارک خونخوار

ز سهم او فکند تیغ دشمنان جوهر

چنان که پوست کند دور از تن خود مار

به تلخی از کف ساقی پیاله می گیرد

ز بس که همت او دارد از گرفتن عار

ز عدل او سرسبز بهار در خطرست

به پای رهروی از خار اگر رسد آزار

ز بس که کرد قوی عدل او ضعیفان را

نمی کند به عصا تکیه نرگس بیمار

ز بیم این که کشیده است تیغ بر شبنم

همیشه زرد بود آفتاب را رخسار

اگر چه پاس ادب می کشد عنان سخن

خطاب را مزه دیگرست در گفتار

زهی ز عدل تو باغ جهان همیشه بهار

مطیع امر تو دور سپهر، خاتم وار

ز ترکش تو قضا یک خدنگ زهرآلود

ز ابر تیغ تو یک خنده برق بی زنهار

چو آفتاب نمایان بود ز سینه صبح

ز طرف جبهه تو نور حیدر کرار

کدام فخر به این می رسد که از شاهان

ترا به شاه نجف می رسد نژاد و تبار

ز گلشن تو نهالی است بارور اقبال

ز مجلس تو چراغی است دولت بیدار

بنای قدر تو جایی رسیده از رفعت

که سبزه ته سنگ است این بلند حصار

نشتسه است مربع سپند بر آتش

جهان به دور تو از بس گرفته است قرار

چنان که از پری میوه شاخ خم گردد

شده است تیغ تو خم بس که فتح دارد بار

ز بس به عهد تو ناموس خلق محفوظ است

نقاب غنچه نیارد گشود باد بهار

اگر چه سلسله عدل بست نوشروان

که عدلش افکند آوازه در بلاد و دیار

عدالت تو ز زنجیر عدل مستغنی است

که هست سلسله جنبان به غافلان در کار

کتان و ماه چو شیر و شکر به هم جوشید

ز بس که عدل تو افسون مهر برد به کار

چنان ز حفظ تو پردل شدند بیجگران

که نی سوار ز آتش کند دلیر گذار

ز نیزه تو برافراخته است قامت فتح

ظفر ز تیغ تو کرده است لاله گون رخسار

به دستگاه شکوه تو آسمان تنگ است

کند محیط چسان در دل حباب قرار؟

مثال کلبه زال است و طاق نوشروان

به جنب قصر جلال تو گنبد دوار

مثال کلبه زال است و طاق نوشروان

به جنب قصر جلال تو گنبد دوار

ز بس به عهد تو اضداد مهربان همند

ز بس به دور تو وحشت گرفته است کنار

ز چشم شیر گذارد چراغ بر بالین

چو میل خواب کند آهوی سبکرفتار

نفاذ امر تو سرپنجه گر ز موم کند

برآورد ز دل سنگ خرده های شرار

به دور عدل تو ز اندیشه سیاست، گرگ

گرفت چون سگ اصحاب کهف گوشه غار

تو تا ضعیف نوازی شعار خود کردی

ز برگ کاه بود پشت کوه بر دیوار

به حضرت تو اگر مور عرض حال کند

به روی دست دهی مسندش سلیمان وار

دل خراب نمانده است در زمانه تو

که را ز پادشهان است اینقدر آثار؟

به درگه تو که دولتسرای اقبال است

چرا پناه نیارند خسروان کبار؟

که از حمایت جد تو ملک باختگان

رسیده اند به معراج سلطنت بسیار

ازین جناب مدد خواست میرزا بابر

چو تنگ گشت بر او از سپاه دشمن کار

چراغ بخت همایون ازین اجاق گرفت

زبانه ای و جهانگیر گشت دیگربار

تویی دوازدهم از نژاد شیخ صفی

جهان چگونه نگیری به عدل مهدی وار؟

اگر چه بینه حاجت ندارد این دعوی

که عدل حجت قاطع بود بر این گفتار

اگر به بینه صاحب الزمان نگری

یکی است نام تو با بینات آن به شمار

رواج مذهب اثناعشر به عهده توست

بکوش و دست ازین شیوه ستوده مدار

به تیغ عدل یکی کن چهار مذهب را

سفینه نبوی را ز چارموجه برآر

همیشه تا که بود سال و ماه در گردش

مدام تا که بود اختلاف لیل و نهار

موافقان ترا شب چو روز روشن باد

مخالفان ترا روز باد چون شب تار

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:32 PM

عقل ضعیف خویش نگه دار از شراب

در زیر بال موج منه بیضه حجاب

تا از سهیل عقل توان سرخ روی بود

رنگین مساز چهره به گلگونه شراب

تخم افکن شرار شود پنبه زار مغز

چون جمع شد به آتش می آتش شباب

تا چون چنار مشرق آتش نگشته ای

کوتاه دار دست ازین آب سینه تاب

سر پنجه با شراب زدن کار عقل نیست

عقل است شیر برف و شراب است آفتاب

با عقل آنچه باده گلرنگ می کند

با کاغذین سپر نکند ناوک شهاب

زلف ایاز را به دم تیغ دادن است

دادن عنان دل به کف موجه شراب

عقل سبک رکاب چه سازد به زور می

چون پای نخل موم نلغزد در آفتاب؟

شیرست عقل و باده گلرنگ آتش است

رسم است شیر می کند از آتش اجتناب

از رنگ سبز شیشه چو خورشید روشن است

کآیینه خرد شود از باده زنگ یاب

در مغرب زوال رود آفتاب شرم

چون سر زند ز مشرق مینای می شراب

کفرست بر چراغ حیا آستین زدن

نور چراغ ایمن ایمان بود حجاب

چون آفتاب، عقل ز روزن بدر زند

در مجلسی که دختر رز واکند نقاب

با زور باده عقل تنک ظرف چون کند؟

شبنم چگونه تیغ شود پیش آفتاب؟

سیلاب فتنه از دل خم جوش می زند

یونان عقل چون نکشد سر به زیر آب؟

می در کدوی سر که ندارد حلاوتی

ای عقل در گذر ز سر خوردن شراب

از بخل ذاتی است بتر جود عارضی

احسان مست را نشمارند در حساب

در راه دزد، شمع که شب برفروخته است؟

ترک می شبانه کن ای خانمان خراب

برنامه سیاه میفزا گناه می

موی سیاه را نکند هیچ کس خضاب

دل خانه خداست چو مصحف عزیزدار

زان پیشتر که سیل شرابش کند خراب

در راه اشک، چشم ندامت سفید شد

چند از لب پیاله کنی بوسه انتخاب؟

فردا چو لاله سرزند از خاک سرخ روی

هر کس ز باده درین نشأه اجتناب

جادوگرست دختر رز، دست ازو بشوی

آتش دم است شیشه می، رو ازو بتاب

اشک ندامت از دل آگاه گل کند

پیوسته خیزد از طرف قبله این سحاب

زنهار چون حباب نگردی به گرد می

کز می بنای خانه تقوی شود خراب

بر گرد خود ز توبه محکم حصار کن

از روی شیشه خانه مشرب مکن حجاب

فردا حریف ساقی کوثر نمی شوی

از نام می بشوی دهن را به هفت آب

بگذر ز تاک بدگهر و آب او که هست

هر دانه ایش خونی فرزند بوتراب

سلطان ابوالحسن علی موسی آن که هست

گلمیخ آستانه او ماه و آفتاب

آن کعبه امید که صندوق مرقدش

گردیده پایتخت دعاهای مستجاب

بوی گل محمدی باغ خلق او

در چین به باد عطسه دهد مغز مشک ناب

با اسب چوب از آتش دوزخ گذر کند

تابوت هر که طوف کند گرد آن جناب

گردد چو خون مرده به شریان تاک، می

نهیش چو تازیانه برآرد به احتساب

نشگفت اگر ز پرتو عهد درست او

بیرون رود شکستگی از رنگ ماهتاب

قدرش کشیده کرسی رفعت ز زیر چرخ

یک چار برگه است عناصر در آن جناب

تمکین او چو بر کمر کوه پا نهد

کوه سخن شنو ندهد بازپس جواب

روزی که دست او به شفاعت علم شود

خجلت کشد ز دامن پاک گنه ثواب

جودش به شیر پرده دهد طعمه سخا

عفوش کشد به روی خطا پرده صواب

هر شب شود به صورت پروانه جلوه گر

روح الامین به روضه آن آسمان جناب

قندیل تا به سقف حریمش نبست نقش

دریای رحمت ازلی بود بی حباب

معلوم می شود که دل آفرینش است

زان گشت مرقدش ز جهان سینه تراب

خورشید از افق نتواند سفید شد

از جوش زایران در آن فلک جناب

هرگاه می رسد به گل جام روضه اش

تغییر رنگ می کند از خجلت آفتاب

نبود عجب که مرقد او گریه آورد

آری ز آفتاب شود دیده ها پر آب

کفرست پا به مصحف بال ملک زدن

برگرد او بگرد به مژگان چو آفتاب

چون کرده است کعبه به بر رخت شبروی؟

دلهای شب اگر نکند طوف آن جناب

موجش کشد به رشته گهرهای آبدار

گر یاد دست او گذرد در دل سراب

از دود شمع روضه او صبح صدق کیش

هر صبحدم به نور کند موی خود خضاب

روح اللهی که از نفسش می چکد حیات

نازد به خاکروبی آن آسمان جناب

بر هیچ کس درش چو در فیض بسته نیست

از شرم خویش در پس درمانده آفتاب

در دور او که فتنه به دامن کشیده پای

در خانه کمان فکند تیر، رخت خواب

شوق خطاب بر در دل حلقه می زند

تا چند حضور به غیبت کنم خطاب؟

ای شعله ای ز صبح ضمیر تو آفتاب

از دفتر عتاب تو مدی خط شهاب

حج پیاده در قدمش روی می نهد

هر کس شود ز طوف حریم تو کامیاب

خورشید پا به خشت حریم تو چون نهد؟

ننهاده است بر سر مصحف کسی کتاب

گردون به نذر مرقد پاک تو بسته است

سررشته شعاع به قندیل آفتاب

از موی عنبرین تو دزدیده است بوی

در شرع ازان شده است هدر خون مشک ناب

یوسف تمام پیرهن خود فتیله کرد

رشک ملاحت تو ز بس گشت سینه تاب

از تربت تو خاک خراسان حیات یافت

آری ز دل به سینه رسد فیض بی حساب

از زهر رشک، خاک نشابور سبز گشت

تا گشت ارض طوس ز جسم تو کامیاب

غربت به چشم خلق چو یوسف عزیز شد

روزی که گشت شاه غریبان ترا خطاب

حفاظ روضه تو چو آواز برکشند

بلبل شود به شعله آواز خود کباب

از دوری تو کعبه سیه پوش گشته است

ای آفتاب مغرب غربت بر او بتاب

علم تو بر سفینه منبر چو پا نهاد

یونان کشید سر ز خجالت به زیر آب

از بس به مرقد تو اشارت نموده است

نیلوفری شده است سرانگشت آفتاب

از بوستان خشم تو یک حنظل است چرخ

مریخ کیست با تو شود چهره در عتاب؟

هر کس که با ولای تو در زیر خاک رفت

آید به صبح حشر برون همچو آفتاب

ای پرده پوش نامه سیاهان که شمع طور

از آفتابروی ضمیرت کند حجاب

از بال و پرفشانی طاوس آرزو

آورده ام ز هند دلی چون پر غراب

زان پیشتر که عدل الهی به انتقام

از خون من نگار کند پنجه عقاب

در سایه همای شفاعت مرا بگیر

تا سر برآورم ز گریبان آفتاب

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:32 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4634891
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث