به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

این حریم کیست کز جوش ملایک روزبار

نیست در وی پرتو خورشید را راه گذار

کیست یارب شمع این فانوس کز نظاره اش

آب می گردد به گرد دیده ها پروانه وار

این شبستان خوابگاه کیست کز موج صفا

دود شمعش می رباید دل چو زلف مشکبار

یارب این خاک گرامی مغرب خورشید کیست

کز فروغش می شود چشم ملایک اشکبار

این مقام کیست کز هر بیضه قندیل او

سر برآرد طایری چون جبرئیل نامدار

کیست یارب در پس این پرده کز انفاس خوش

می برد از چشم ها چون بوی پیراهن غبار

این مزار کیست یارب کز هجوم زایران

غنچه می گردد در او بال ملایک در مطار

جلوه گاه کیست یارب این زمین مشک خیز

کز شمیمش می خورد خون ناف آهوی تتار

ساکن این مهد زرین کیست کز شوق لبش

شیر می جوشد ز پستان صبح را بی اختیار

این همایون بقعه یارب از کدامین سرورست

کز شرافت می زند پهلو به عرش کردگار

سرور دنیا و دین سلطان علی موسی الرضا

آن که دارد همچو دل در سینه عالم قرار

جدول بحر رسالت کز وجود فایضش

خاک پاک طوس شد از بحر رحمت مایه دار

گوهر بحر ولایت کز ضمیر انورش

هر چه در نه پرده پنهان بود گردید آشکار

آن که گر اوراق فضلش را به روی هم نهند

چون لباس غنچه گردد چاک این نیلی حصار

آسمان از باغ قدرش غنچه نیلوفری است

یک گل رعناست از گلزار او لیل و نهار

مهره مومی است در سرپنجه او آسمان

می دهد او را به هر شکلی که می خواهد قرار

حاصل دریا و کان را گر به محتاجی دهد

شق شود از جوش گوهر آسمان ها چون انار

می شود گوهر جواهر سرمه در جیب صدف

در دل دریا شکوه او نماید گر گذار

راز سرپوشیدگان غیب بر صحرا فتد

پرده بردارد اگر از روی خورشید اشتهار

آنچه تا روز جزا در پرده شب مختفی است

پیش عالم او بود چون روز روشن آشکار

گر سپر از موم باشد در دیار حفظ او

تیغ خورشید قیامت را کند دندانه دار

بوی گل در غنچه از خجلت حصاری گشته است

تا نسیم خلق او پیچیده در مغز بهار

تیغ او چون سربرآرد از نیام مشکفام

می شود صبح قیامت از دل شب آشکار

آن که تیغ کهکشان در قبضه فرمان اوست

چون تواند خصم با او تیغ شد در کارزار؟

تیغ جوهردار او را گو به چشم خود ببین

آن که گوید برنمی خیزد نهنگ از چشمه سار

چون تواند خصم رو به باز با او پنجه کرد؟

آن که شیر پرده را فرمانش آرد در شکار

همچو معنی در ضمیر لفظ پنهان گشته است

در رضای او رضای حضرت پروردگار

شکوه غربت غریبان را ز خاطر بار بست

در غریبی تا اقامت کرد آن کوه وقار

زهر در انگور تا دادند او را دشمنان

ماند چشم تاک تا روز قیامت اشکبار

تاک را چون مار هر جا سبز شد سر می زنند

تا شد از انگور کام شکرینش زهربار

وه چه گویم از صفای روضه پرنور او

کز فروغش کور روشن می شود بی اختیار

گوشوار خود به رشوت می دهد عرش برین

تا مگر یابد در او یک لحظه چون قندیل بار

می توان خواند از صفای کاشی دیوار او

عکس خط سرنوشت خلق را شبهای تار

روضه پر نور او را زینتی در کار نیست

پنجه خورشید مستغنی است از نقش و نگار

خیره می شد دیده ها از دیدنش چون آفتاب

گر نمی شد قبه نورانی او زرنگار

می توان دیدن چو روی دلبران از زیر زلف

از محجرهای او خلد برین را آشکار

همچو اوراق خزان بال ملایک ریخته است

هر کجا پا می نهی در روضه آن شهریار

می توان رفتن به آسانی به بال قدسیان

از حریم روضه او تا به عرش کردگار

قلزم رحمت حبابی چند بیرون داده است

نیست قندیل این که می بینی به سقفش بی شمار

زیر بال قدسیان چون بیضه پنهان گشته است

قبه نورانی آن سرو عرش اقتدار

از محجرهای زرینش که دام رحمت است

می توان آمرزش جاوید را کردن شکار

تا غبار آستانش جلوه گر شد، حوریان

از عبیر خلد افشانند زلف مشکبار

هر شب از گردون ز شوق سجده خاک درش

قدسیان ریزند چون برگ خزان از شاخسار

کشتی نوح است صندوقش که از طوفان غم

هر که در وی دست زد آمد سلامت بر کنار

خادمان صندوق پوش مرقدش می ساختند

گر نمی بود اطلس گردون ز انجم داغدار

با کمال بی نیازی مرقد زرین او

می کند با دام سیمین مرغ دلها را شکار

اشک شمع روضه او را ز دست یکدگر

حور و غلمان می ربایند از برای گوشوار

نقد می سازد بهشت نسیه را بر زایران

روضه جنت مثالش در دل شبهای تار

می توان خواند از جبین رحل مصحف های او

رازهای غیب را چون لوح محفوظ آشکار

بس که قرآن در حریم او تلاوت می کنند

صفحه بال ملایک می شود قرآن نگار

هر شب از جوش ملک در روضه پرنور او

شمعها انگشت بردارند بهر زینهار

تا دم صبح از فروغ قبه زرین او

آب می گردد به چشم اختران بی اختیار

هر شبی صد بار از موج صفا در روضه اش

در غلط از صبح افتد زاهد شب زنده دار

حسن خلقش دل نمی بخشید اگر زوار را

آب می شد از شکوهش زهره ها بی اختیار

اختیار خدمت خدام این در می کند

هر که می خواهد شود مخدوم اهل روزگار

از صفای جبهه خدام او دلهای شب

می توان کردن مصحف خط غبار

از سر گلدسته اش چون نخل ایمن تا سحر

بر خداجویان شود برق تجلی آشکار

از نوای عندلیبان سر گلدسته اش

قدسیان در وجد و حال آیند ازین نیلی حصار

داغ دارد چلچراغ او درخت طور را

این چنین نخلی ندارد یاد چشم روزگار

از سر دربانی فردوس، رضوان بگذرد

گر بداند می کنندش کفشدار این مزار

خضر تردستی که میراب زلال زندگی است

می کند سقایی این آستان را اختیار

می فتد در دست و پای خادمانش آفتاب

تا مگر چون عودسوز آنجا تواند یافت بار

مطلب کونین آنجا بر سر هم ریخته است

چون برآید ناامید از حضرتش امیدوار؟

روز محشر سر برآرد از گریبان بهشت

هر که اینجا طوق بر گردن گذارد بنده وار

می کند با اسب چوب از آتش دوزخ گذر

هر که را تابوت گردانند گرد این مزار

چشمه کوثر به استقبالش آید روز حشر

هر که را زین آستان بر جبهه بنشیند غبار

از فشار قبر تا روز جزا آسوده است

هر که اینجا از هجوم زایران یابد فشار

می رود فردا سراسر در خیابان بهشت

هر که را امروز افتد در خیابانش گذار

هر که باشد در شمار زایران درگهش

می تواند شد شفیع عالمی روز شمار

آتش دوزخ نمی گردد به گردش روز حشر

از سر اخلاص هر کس گشت گرد این مزار

بر جبین هر که باشد سکه اخلاص او

از لحد بیرون خرامد چون زر کامل عیار

می شود همسایه دیوار بر دیوار خلد

در جوار روضه او هر که را باشد مزار

هر که شمع نیمسوزی برد با خود زین حریم

ایمن از تاریکی قبرست تا روز شمار

می گشاید چشم زیر خاک بر روی بهشت

هر که از خاک درش با خود برد یک سرمه وار

بر جبین هر که بنشیند غبار درگهش

داخل جنت شود از گرد ره بی انتظار

هر که را چون مهر در پا خار راهش بشکند

سوزن عیسی برون آرد ز پایش نوک خار

آن که باشد یک طواف مرقدش هفتاد حج

فکر صائب چون تواند کرد فضلش را شمار؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:32 PM

 

منت خدای را که به توفیق کردگار

از ناف کعبه چشمه زمزم شد آشکار

چون کاروان حاج، خروشان و کف زنان

آمد به خاکبوس نجف آب خوشگوار

دریای رحمت ازلی جوش فیض زد

شد نهر سلسبیل ز فردوس آشکار

نهری به طول کاهکشان در دو ماه و نیم

از آسمان خاک نجف گشت آشکار

دشتی که بود چون جگر تشنه حسین

داغ بهار خلد شد و رشک لاله زار

صافی دلان که بود تیمم شعارشان

سجاده ها بر آب فکندند موج وار

در وادیی که ریگ روان بود آب او

آب حیات بخش خضر یافت انتشار

جز زهد خشک، خشکی دیگر بجا نماند

زین آب در سراسر این خاک مشکبار

تخم امید ریگ روان بخت سبز یافت

چشم سفید در نجف رست از غبار

لب تشنگان خاک نجف ترزبان شدند

از چشمه سار شکر به توفیق کردگار

هر پاره سنگ او گهر آبدار شد

هر شاخ خشک او شجری گشت میوه دار

هر دانه ای که بود نهان در ضمیر خاک

منصوروار رفت به معراج شاخسار

گردید گل گشاده جبین چون کف علی

برگ از نیام شاخ برآمد چو ذوالفقار

یعقوب وار روشنی بی زوال یافت

نرگس که داشت چشم رمد دیده اش غبار

هر شاخ پرشکوفه در او جوی شیر شد

مژگان حور گشت در او هر زبان خار

گل بر هوا فکند کلاه نشاط را

سنبل فشاند گرد ز گیسوی مشکبار

لشکرکش بهار رسید از ریاض غیب

از دوش نخل شد علم سبز آشکار

بحر نجف ز جوش گهر شد ستاره پوش

صحرا ز موج لاله و گل شد شفق نگار

از بهر توتیا نتوان یافتن در او

چندان که چشم کار کند ذره ای غبار

زین پیش اگر چه اهل نجف ز آب تلخ و شور

بودند در شکنجه غم تلخ روزگار

آخر ز فیض ساقی کوثر تمام سال

عید غدیر شد به مقیمان این دیار

با خلق گفته بود بهشتی بود فرات

پیغمبر خدای به لفظ گهر نثار

منشور رحمتش چو به مهر نجف رسید

سر حدیث مخبر صادق شد آشکار

ای کوثر مروت هر چند با حسین

سنگین دلی نمود فرات ستیزه کار

از بهر پاک کردن راه گناه خویش

امروز آمده است به مژگان اشکبار

از دور در مقام ادب ایستاده است

با جبهه پر از عرق شرم چون بهار

از خاندان کاظم و از دوده حسین

کرده است اختیار شفیعی بزرگوار

صاحب لوای مذهب اثناعشر صفی

کامروز ازوست سکه دین جعفری عیار

چون رحمت تو شامل ذرات عالم است

این جرم را به روی عقرناک او میار

رخصت بده که از سر اخلاص تا به حشر

بر گرد روضه تو بگردد به اعتذار

از خاک، جای سبزه برون آورد زبان

بهر دعای دولت این شاه تاجدار

صبح ظهور حضرت مهدی که حصن دین

از اعتقاد راسخ او گشت استوار

خورشید آسمان عدالت که آفتاب

بر نقطه عدالت او می کند مدار

شاهنشهی که بینه صاحب الزمان

از نام او ظهور نموده است در شمار

شاهی که با مروج دین نبی به حق

نامش موافق است به تأیید کردگار

شاهی کز آسمان نسب نامه صفی

خورشیدوار سرزده از برج هشت و چار

آن سایه خدای که سال جلوس او

شد همچو آفتاب ز «ظل حق » آشکار

آن آیه ظفر که نسب نامه گهر

شمشیر او درست نماید به ذوالفقار

زد بحر پنبه با کف گوهر نثار او

خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار

بالاترست پایه قدر تو از فلک

داری به صورت ار چه به زیر فلک قرار

در ظاهر ارچه خامه سوار سخن بود

باشد به زیر ران سخن کلک مشکبار

آن تیغ آبدار شجاعت که حزم او

بر گرد روزگار کشید آهنین حصار

آن پرده دار عصمت حق کز حمایتش

محفوظ ماند پرده ناموس روزگار

آن آسمان حلم که چون توتیا کند

بر کوه قاف اگر فکند سایه وقار

آن فارس جهان عدالت که فارس را

از ظلم پاک کرد به شمشیر آبدار

درهم شکست خسرو اقلیم روم را

در چشم تنگ ازبک ظالم شکست خار

هر کس قدم ز دایره خود برون گذاشت

در زیر پا فکند سرش را چراغ وار

تیغش بلند کرده بازوی صفوت است

از گرد ظلم چون نشود صاف روزگار؟

پیوسته مشورت به دل خویش می کند

در خارج احتیاج ندارد به مستشار

تعمیر آب و گل نکند، چون فروتنان

بر گرد خود ز لشکر دلها کند حصار

شهباز دلربای سخاوت به روی دست

در پهن دشت سینه مردم کند شکار

اول عمارتی که در آفاق رنگ ریخت

تعمیر آستان نجف بود و آن دیار

انجام کارش از رخ آغاز روشن است

پیداست حسن سال ز آیینه بهار

برخیز چون گذاشت بنا کار ملک را

خواهد بنای دولت او بود پایدار

روی دلش بود به خدا هر کجا که هست

معمار رو به قبله بنا کرده این دیار

در طبع پاک طینت او انقلاب نیست

چون آب گوهرست ستاده به یک قرار

ای نوبهار رحمت یزدان، به قصد شکر

گوشی به روزنامه توفیق خود بدار

پیش از تو خسروان دگر آبروی سعی

بسیار ریختند درین خاک مشکبار

چون این طلسم فیض به نام تو بسته است

بر مدعای خویش نگشتند کامکار

منت خدای را که به نام تو بسته بود

بر مدعای خویش نگشتند کامکار

منت خدای را که به نام تو ثبت بود

بر پیش طاق کعبه توفیق این دو کار

بردن فرات را به زمین بوسی مرتضی

دیگر عمارت حرم آن بزرگوار

ز اقبال بی زوال به کمتر توجهی

یک بنده تو کرد تمام این دو شاهکار

خاک ره ائمه اثناعشر تقی

کز کلک راست خانه جهان را دهد قرار

بی شک چنین تهیه اسباب می شود

آن را که یار گردد تأیید کردگار

زین کار نامدار که اقبال شاه کرد

شاهان روزگار گرفتند اعتبار

بی چشم زخم، تاج جهانگیر ترا

زیبنده بود در ازل این لعل آبدار

تا دامن قیامت ای شاه دین پناه

بشکن کلاه فخر به شاهان روزگار

اقبال این چنین به که بخشیده است چرخ؟

توفیق این چنین به که داده است کردگار؟

این گنج بی دریغ که بر خاک ریخته است؟

این همت بلند که را بوده دستیار؟

در شکر حق بکوش که معمور گشته است

دنیا و دینت از مدد آفریدگار

امیدوار باش که در آفتاب حشر

خواهد شدن عقیق تو از کوثر آبدار

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:31 PM

ای سواد عنبرین فامت سویدای زمین

مغز خاک از نهکت مشکین لباست خوشه چین

موجه ای از ریگ صحرایت صراط المستقیم

رشته ای از تار و پود جامه ات حبل المتین

غنچه پژمرده ای از لاله زارت شمع طور

قطره افسرده ای از زمزمت در ثمین

در بیابان طلب یک العطش گوی تو خضر

در حریم قدس یک پروانه ات روح الامین

مصرع برجسته ای دیوان موجودات را

از حجر اینک نشان انتخابت بر جبین

میهمانداری به الوانهای نعمت خلق را

چون خلیل الله داری هر طرف صد خوشه چین

طاق ابروی ترا تا دست قدرت نقش بست

قامت افلاک خم شد، راست شد پشت زمین

مردم چشم جهان بین سپهر اخضری

جای حیرت نیست گر باشد لباست عنبرین

شش جهت چون خانه زنبور پرغوغای توست

کهکشان از نوشخند توست جوی انگبین

عالم اسباب را از طاق دل افکنده ای

نیست نقش بوریا در خانه ات مسندنشین

تا به کف نگرفته بود از سایه ات رطل گران

در کشاکش بود از خمیازه رگهای زمین

با صفای جبهه صاف تو از کم مایگی

چون دروغ راست مانندست صبح راستین

آب شوری در قدح داری و از جوش سخا

می کنی تکلیف خلق اولین و آخرین

از ثبات مقدم خود عذرخواهی می کنی

پای عصیان هر که را لغزید از اهل زمین

روی عالم را ز برگ لاله داری سرختر

گر چه خود چون داغ می پوشی لباس عنبرین

بوسه در یاقوت خوبان دارد آتش زیر پا

بر امید آن که خدام ترا بوسد زمین

گرد فانوس تو گشتن کار هر پروانه نیست

نقش دیوارست اینجا شهپر روح الامین

تا ز دامنگیریت کوته نماند هیچ دست

می کشی چون پرتو خورشید دامن بر زمین

هر گنهکاری که زد بر دامن پاک تو دست

گرد عصیان پا کردی از رخش با آستین

ساغر لبریز رحمت را تو زمزم کرده ای

چون به رحمت ننگری در سینه های آتشین؟

تا به روی خاک تردامن نیفتد سایه ات

پهن سازد هر سحر خورشید دامن بر زمین

تا شبستان فنا جایی ناستد چون شرر

گر به روی آتش دوزخ فشانی آستین

انبیا چندین چه می کوشند در تعمیر تو؟

گنج رحمت نیست گر در زیر دیوارت دفین

در هوای حسن شورانگیز آب زمزمت

جمله از سر رفت دیگ مغزهای آتشین

نیستی گر مهردار رحمت پروردگار

چون نگین بهر چه داری این سیاهی بر جبین؟

هست اسماعیل یک قربانی لاغر ترا

کز نم خونش نکردی لاله گون روی زمین

گر زبان ناودانت چون قلم می داشت شق

پاک می شد از غبار معصیت روی زمین

تا در تکلیف بر روی جهان واکرده ای

در پس درمانده است از شرم، فردوس برین

در حریم جنت آسای تو اهل دید را

در نظر می آید از هر شمع جوی انگبین

ناودان گوهر افشانت ز رحمت آیه ای است

از حریم لطف نازل گشته در شان زمین

گر نه ای روشنگر آیینه دلها، چرا

جامه و دست و رخت پیوسته باشد عنبرین؟

ایمنند از آتش دوزخ پرستاران تو

حق گزاری شیوه توست ای بهشت هشتمین

غفلت و نسیان ندارد بر مقیمان تو دست

برنچیند دانه ای بی ذکر مرغی از زمین

هیچ کس ناخوانده نتواند به بزمت آمدن

چون در رحمت نداری گر چه دربان در کمین

می زنی یک ماه دامن بر میان در عرض سال

می دهی سامان کار اولین و آخرین

هیچ تعریفی ترا زین به نمی دانم که شد

در تو پیدا گوهر پاک امیرالمؤمنین

بهترین خلق بعد از بهترین انبیا

ابن عم مصطفی داماد خیرالمرسلین

تا ابد چون طفل بی مادر به خاک افتاده بود

ذوالفقار او نمی برید اگر ناف زمین

خانه زنبور دل بی شهد ایمان مانده بود

گر نمی شد باعث تعمیر او یعسوب دین

تا نگرداند نظر حیدر، نگردد آسمان

تا نگوید یا علی، گردون نخیزد از زمین

در زمان رحمت سرشار عصیان سوز تو

مد آهی می کشد گاهی کرام الکاتبین

نقطه بسم اللهی فرقان موجودات را

در سواد توست علم اولین و آخرین

شهپر رحمت بود هر حرفی از نام علی

این دو شهپر برد عیسی را به چرخ چارمین

سرفراز از اول نام تو عرش ذوالجلال

روشن از خورشید رویت نرگس عین الیقین

چون لباس کعبه بر اندام بت، زیبنده نیست

جز تو بر شخص دگر نام امیرالمؤمنین

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 5:30 PM

دارد از خط گل رخسار تو فرمان خدایی

چون به فرمان خدا از همه کس دل نربایی؟

گرهی نیست دل ما که ازان زلف گشایی

نقطه را هست به این بسمله پیوند خدایی

من همان روز که دل را به سر زلف تو بستم

دست در خون جگر شستم از امید رهایی

چون نشد روز و شب ما ز تو یک بار منور

زین چه حاصل که قمر طلعت و خورشید لقایی؟

نه به خود گوشه چشمی، نه به عشاق نگاهی

هیچ کس نیست بپرسد ز تو ای شوخ کرایی

من سرگشته حیران ز که پرسم خبرت را؟

چون نداری تو ز شوخی خبر از خود که کجایی

پاکی دامن ما نیست کم از پرده عصمت

گو بدانند حریفان که تو در خانه مایی

بال پرواز ندارد نگه خاک نشینان

ظلم بالاتر ازین نیست که بر بام برآیی

قمری از طوق عبث می کند آغوش طرازی

تو نه آن سرو روانی که به آغوش درآیی

پیش چشمی که به غیر از تو مثالی نپذیرد

حیف ازان روی نباشد که به آیینه نمایی؟

می شود ناف غزالان ختا دیده روزن

در حریمی که تو آن زلف گرهگیر گشایی

گفته بودی که به بالین تو آیم دم رفتن

آمد اینک به لبم جان، نه بیایی نه بپایی!

سالها خانه نشین گشت به امید تو صائب

چه شود یک ره اگر از در انصاف درآیی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:11 AM

رویی به طراوت قمر داری

چشمی ز ستاره شوختر داری

در مصر وجود، ماه کنعان را

از حسن غریب دربدر داری

شمشیر تو جوهر دگر دارد

از پیچ و خمی که بر کمر داری

زان چهره که بوی خون ازو آید

پیداست که ریشه در جگر داری

چون گل که ز برگ فاش شد بویش

از پرده شرم پرده در داری

شرمی که ز باده آب می گردد

در مستی ها تو بیشتر داری

تیغ مژه ای به خون رسوایی

از گوهر راز تشنه تر داری

شیرینی جان به رونما خواهد

تلخی که نهفته در شکر داری

از روزن دل ندیده ای خود را

از خوبی خود کجا خبر داری؟

دلخون کن خاتم سلیمان است

نقشی که بر آن عقیق تر داری

خورشید چراغ روز می گردد

زان چهره اگر نقاب برداری

از جنبش نبض ها خبر دارد

دستی که ز ناز بر کمر داری

نه با تو، نه بی تو می توان بودن

وصلی ز فراق تلختر داری

وقت سفرست تنگ، می ترسم

فرصت ندهد که توشه برداری

انگشت به حرف کس منه صائب

از درد سخن اگر خبر داری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:11 AM

 

با دختر رز دگر نشستی

پیمان خدای را شکستی

دنبال هوای نفس رفتی

سررشته عهد را گسستی

گر توبه ترا شکسته می بود

کی توبه خویش می شکستی؟

بی وزن و سبک چو باد گشتی

از شاخ به شاخ بس که جستی

کردند ترا به آستین دور

چون گرد به هر کجا نشستی

آتش به تو دست یافت آخر

هر چند که چون سپند جستی

موی تو سفید گشت، بنمای

باری که ازین شکوفه بستی

دامان تو روز حشر گیرد

خاری که به زیر پا شکستی

بر شیشه آسمان زنی سنگ

از جام غرور بس که مستی

دور تو به سر رسید صائب

وز جهل، هنوز لای مستی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:10 AM

 

ای از خراباتت زمین درد ته پیمانه ای

در پای شمعت آسمان پرسوخته پروانه ای

از آرزوی صحبتت، از اشتیاق دیدنت

هر بلبلی شیونگری، هر شاخ گل حنانه ای

جوش اناالحق می زند، گلبانگ وحدت می کشد

از نغمه توحید تو ناقوس هر بتخانه ای

هر ذره دارد در بغل خورشیدی از رخسار تو

هر قطره دارد در گره از چشم تو میخانه ای

تا چند در خوف و رجا عمر گرامی بگذرد؟

یا لنگر عقل گران، یا لغزش مستانه ای

از دیده بیدار من چشم کواکب گرده ای

از چشم خواب آلود تو خواب بهار افسانه ای

از سینه صد چاک خود صائب شکایت چون کند؟

بر قدر روزن می فتد خورشید در هر خانه ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:10 AM

مرکز عیش است آن دهان که تو داری

عمر دوباره است آن لبان که تو داری

از دل یاقوت آه سرد برآرد

این لب لعل گهرفشان که تو داری

خانه صبر مرا به آب رساند

این گل روی عرق فشان که تو داری

گرد برآرد ز شیشه خانه دلها

این دل سنگین بی امان که تو داری

چشم تماشاییان چو حلقه رباید

این قد و بالای چون سنان که تو داری

حلقه کند زود نام شهرت یاقوت

گرد لب آن خط دلستان که تو داری

نقطه موهوم را دو نیم نماید

در دهن تنگ آن زبان که تو داری

پنجه خورشید را چو موم گدازد

این نگه آتشین عنان که تو داری

در جگر زهد خشک شیشه شکسته است

این لب میگون می چکان که تو داری

هیچ کس از هیچ، هیچ چیز نخواهد

ایمنی از بوسه زان دهان که تو داری!

چین جبینی بس است کشتن ما را

تیر نمی خواهد این کمان که تو داری

صائب مسکین کناره کرد ز عالم

تا به کنار آرد آن میان که تو داری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:10 AM

پا به ادب نه که زخم خار نیابی

بار به دلها منه که بار نیابی

تا به جگر نشکنی هزار تمنا

سینه ریش و دل فگار نیابی

تا نفس خویش را شمرده نسازی

در دل خود عیش بی شمار نیابی

تا نکنی از غذا به خاک قناعت

ره به سر گنج همچو مار نیابی

تا نخورد کشتی تو سیلی طوفان

ذوق هم آغوشی کنار نیابی

تا نکنی چون کلیم داغ زبان را

راه سخن پیش کردگار نیابی

تا به سر بی کسان چو شمع نسوزی

شمع پس از مرگ بر مزار نیابی

تا نرسانی به آب، خانه تن را

راه برون شد ازین حصار نیابی

گرد تعلق ز خویش تا نفشانی

آینه روح بی غبار نیابی

راه فنا طی نمی شود به رعونت

پایه منصور را ز دار نیابی

روی چو زر کار را چو زر کند اینجا

برگ نگردیده زرد، بار نیابی

پرتو قهر حق است طاعت بی ذوق

کار مکن تا نشاط کار نیابی

مشت غباری است جسم، روح سوارش

آه درین گرد اگر سوار نیابی

کشتی عزم تو سخت سست عنان است

ترسم ازین بحر خون گذار نیابی

سایه بال هماست دولت دنیا

سایه به یک جای پایدار نیابی

خیز و شکاری بکن که در دو سه جولان

گردی ازین دشت پرشکار نیابی

تا نکنی ترک اعتبار چو صائب

در نظر عشق اعتبار نیابی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:10 AM

کشتی تن را شکستم یللی

از حجاب بحر رستم یللی

از لباس خاک بیرون آمدم

نقشها بر آب بستم یللی

شبنم خود را به اقبال بلند

بر گل خورشید بستم یللی

بحر چون ماهی ز فیض پیچ و تاب

همچو موج آمد به شستم یللی

در کشاکش بودم از طول امل

این کمان را زه گسستم یللی

راستی چون تیر خضر راه شد

از کمان چرخ جستم یللی

کیست پیش راه من گیرد چو موج؟

بر میان دامن شکستم یللی

قطره ام از انقلاب آسوده شد

در دل گوهر نشستم یللی

بر دل مجروح از صبح وطن

مرهم کافور بستم یللی

تا نهادم پای بیرون از خودی

شد دو عالم زیردستم یللی

از زمین تن براق بیخودی

برد تا بزم الستم یللی

پنبه کردم ریسمان خویش را

از غم حلاج رستم یللی

چون حباب این قصر بی بنیاد را

یک نفس درهم شکستم یللی

می خورد بر یکدگر بی اختیار

چون کف دریا دو دستم یللی

شیشه را بر طاق نسیان نه که من

از دو چشم یار مستم یللی

من همان مستم که در بزم الست

شیشه ها بر چرخ بستم یللی

کاسه خورشید و جام ماه را

بر سر گردون شکستم یللی

بت پرست از بت پرستی سیر شد

من همان آدم پرستم یللی

این غزل را صائب از فیض سعید

بی تکلف نقش بستم یللی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:10 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4634899
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث