به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

یا غمم را شمار بایستی

یا جهان غمگسار بایستی

در بلا جان آسمانی ما

چون زمین بردبار بایستی

چشم صورت نگار بسیارست

دل معنی نگار بایستی

خواب سنگین غفلت ما را

سایه ای پایدار بایستی

کار بسیار و اندک است حیات

عمر در خورد کار بایستی

عبرت روزگار بسیارست

چشم عبرت، هزار بایستی

خنکی های چرخ از حد رفت

این خزان را بهار بایستی

جان درین تنگنا چه جلوه کند؟

کبک در کوهسار بایستی

در قفس شیر دست و پا نزند

دل برون زین حصار بایستی

خانه زرنگار بسیارست

چهره زرنگار بایستی

میوه ما چو میوه منصور

بر سر شاخسار بایستی

جان ما در هوای عالم قدس

چون شرر بی قرار بایستی

شمع بالین ما سیه کاران

دل شب زنده دار بایستی

بحر بی لنگر حوادث را

لنگری از وقار بایستی

شیشه نازک دل ما را

طاق ابروی یار بایستی

رفت نیرنگ های چرخ از حد

این خزان را بهار بایستی

دل در خاک و خون فتاده ما

بر توکل سوار بایستی

تا کند مرغ ما دلی خالی

چار موسم بهار بایستی

دوزخ اعتبار سوخت مرا

ترک این اعتبار بایستی

عالم آرمیده را صائب

شوخی چشم یار بایستی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:04 AM

تلخ منشین شراب اگر داری

شور کم کن کباب اگر داری

دلی از روزگار خالی کن

شیشه ای پر شراب اگر داری

از جگرتشنگان دریغ مدار

قطره ای چون سحاب اگر داری

دهن خویش کن چو آبله مهر

چشم آب از سراب اگر داری

خشک مگذر ز خار آبله وار

همه یک قطره آب اگر داری

با تو طوفان چه می تواند کرد؟

شیشه ای پر شراب اگر داری

تخت از تاج می توانی کرد

چون گهر آب و تاب اگر داری

آشیان در زمین پست مکن

پر و بال عقاب اگر داری

باش بیدار در دل شبها

در لحد چشم خواب اگر داری

نفسی راست می توانی کرد

خلوتی چون حباب اگر داری

قدم خویش را شمرده گذار

در رسیدن شتاب اگر داری

گنج امید فرش خانه توست

دل و جان خراب اگر داری

سر به آزادگی برآر چو سرو

حذر از انقلاب اگر داری

نفس خود شمرده ساز چو صبح

خبری از حساب اگر داری

می توانی ز گلرخان گل چید

دیده بی حجاب اگر داری

چون غزالان به ناف پیچ بساز

هوس مشک ناب اگر داری

جمع کن خویش را چو شبنم گل

چشم بر آفتاب اگر داری

سپرانداز پیش اهل جدل

صد جواب صواب اگر داری

به فشاندن نگاهداری کن

نعمت بی حساب اگر داری

نیست چون نافه حاجت اظهار

در گره مشک ناب اگر داری

مشو از چشم بستگان غافل

یوسفی در نقاب اگر داری

در صحبت به روی خلق ببند

هوس فتح باب اگر داری

پیرو سایه خودی همه جا

پشت بر آفتاب اگر داری

آب در شیر خود مکن ز چراغ

در سرا ماهتاب اگر داری

دار پوشیده ریزش خود را

در سخاوت حجاب اگر داری

می دهد جا به دیده ات گوهر

رشته سان پیچ و تاب اگر داری

یک قلم پرده های غفلت توست

صد مجلد کتاب اگر داری

سبک از خواب می توانی خاست

خشت بالین خواب اگر داری

صائب از باده کهن مگذر

آرزوی شباب اگر داری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:04 AM

آن را که نیست قسمت از روزی خدایی

دایم گرسنه چشم است چون کاسه گدایی

از لاغری نکاهد، از فربهی نبالد

آن را که همچو خورشید ذاتی است روشنایی

نفس خسیس دایم کار خسیس جوید

پیوسته زنده باشد آتش به ژاژخایی

جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست

گرد هدف نگردد تیری که شد هوایی

از یک فسرده گردد صد زنده دل فسرده

از مایه شیر جاری واماند از روایی

حسن تمام با خود عین الکمال دارد

در آبله است پنهان حسن برهنه پایی

صائب شکستگی را بر خویش بسته ای تو

ورنه شکستگان را کم نیست مومیایی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:04 AM

از بس که خوش عنان است سیلاب زندگانی

خار و خسی است پیشش اسباب زندگانی

از سرگذشتگان را در عالم شهادت

تیغ خم تو باشد محراب زندگانی

چون آب زندگانی در ظلمت است پنهان؟

دل را سیه نسازد گر آب زندگانی

جان هواپرستان با باد همعنان است

باشد حباب کم عمر در آب زندگانی

تا از کتان هستی یک رشته تاب باقی است

در زیر ابر باشد مهتاب زندگانی

در بحر نیستی بود آسوده کشتی ما

سرگشته ساخت ما را گرداب زندگانی

غیر از سیاهی داغ رنگ دگر ندارد

آیینه سکندر از آب زندگانی

بی چشم زخم فرش است در دیده های حیران

بیداریی اگر هست در خواب زندگانی

چون شکرست شیرین زهر اجل به کامش

نوشیده است هر کس خوناب زندگانی

طومار زندگی را طی می کند به یک شب

از شمع یاد گیرید آداب زندگانی

از باده توبه کردن مشکل بود وگرنه

سهل است دست شستن از آب زندگانی

اندیشه تزلزل در عالم فنا نیست

بر جان همیشه لرزد سیماب زندگانی

از آب تلخ گردد عرض حیات افزون

گرطول عمر افزود از آب زندگانی

شد هر که چون سکندر آیینه سد راهش

لب تشنه باز گردد از آب زندگانی

تا چون حباب بی مغز دلبسته هوایی

در پرده حجابی از آب زندگانی

با کوه درد و محنت خوش باش کز گرانی

صائب شود سبکسیر سیلاب زندگانی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:04 AM

اکسیر شادمانی است خاک دیار طفلی

بازیچه ای است عشرت از رهگذار طفلی

شیرافکنان غم را در چشم خاک ریزد

بر هر طرف که تازد دامن سوار طفلی

در عالم مکافات هرباده را خماری است

تلخی زندگانی باشد خمار طفلی

در برگریز پیری شد رخنه های آفت

هر خنده ای که کردیم در نوبهار طفلی

خطی کشید بر خاک گردون کینه پرور

هر جلوه ای که کردیم در روزگار طفلی

شد از فشار گردون موی سفید و سرزد

شیری که خورده بودیم در روزگار طفلی

هر چند گرد پیری بر رخ نشست ما را

مشغول خاکبازی است دل بر قرار طفلی

شد عمر و خارخارش در دل هنوز باقی است

هر چند بوده ده روز صائب بهار طفلی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:04 AM

افتاده کار ما را با یار شوخ و شنگی

در جنگ دیر صلحی در صلح زود جنگی

عقل مرا سبک کرد درد مرا گران ساخت

چشم تمام خوابی رخسار نیمرنگی

ما را به یک نوازش بستان ز دست عالم

آخر گران نگردد دیوانه ای به سنگی

از صلح و جنگ عالم آسوده ایم و فارغ

ما را که هست با خود هر لحظه صلح و جنگی

از خود برون دویدیم دیوانه وار صائب

هر طفل را که دیدیم در دست داشت سنگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:04 AM

تا کی ز دود غلیان دل را تباه سازی؟

این خانه خدا را تا کی سیاه سازی؟

تا کی برای دودی آتش پرست باشی؟

تا چند همچو حیوان با این گیاه سازی؟

تا چند شمع ماتم در بزم دل فروزی؟

هر دم که سربرآرد همرنگ آه سازی

لوح وجود انسان آیینه ای خدایی ا ست

این قسم مظهری را تا کی سیاه سازی؟

در یک شمار باشد جادو و دود، تا کی

این قسم جادویی را از دل پناه سازی؟

رنجی نبرده ای زان در سوختن دلیری

یک برگ را نسوزی گر یک گیاه سازی

خندید صبح پیری وقت سفیدکاری است

طومار زندگی را تا کی سیاه سازی؟

غلیان به کف ندارد جز اشک و آه چیزی

تا کی به اشک جوشی، تا کی به آه سازی؟

از ریشه گر برآری این برگ بی ثمر را

هر موی بر تن خود زرین گیاه سازی

هر دم که تیره نبود صبح گشاده رویی است

صبح وجود خود را تا کی سیاه سازی؟

گر ترک دودگیری، آیینه درون را

در عرض یک دو هفته روشن چو ماه سازی

وقت است وقت صائب کز دود لب ببندی

روشنگر دل خود ذکر اله سازی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:04 AM

گر بگذری ز هستی آرام جان بیابی

گر خط کشی به عالم خط امان بیابی

آن گوهری که جویی در جیب آسمان ها

گر پاکشی به دامن در خود روان بیابی

تا همچو پیر کنعان چشم از جهان نپوشی

کی بوی پیرهن را در کاروان بیابی؟

تا هست رشته جان در پیچ و تاب می باش

شاید که وصل گوهر چون ریسمان بیابی

از روزی مقدر قانع به خون دل شو

تا آب و دانه خود در آشیان بیابی

بی زحمت تردد گردون نیافت قرصی

خواهی تو بی کشاکش نان از جهان بیابی؟

هر چند در سعادت مشهور چون همایی

مغز تو آب گردد تا استخوان بیابی

ز افسردگی جهان را افسرده می شماری

از رهروان چو گردی عالم روان بیابی

روزی که نفس سرکش فرمان پذیر گردد

نه توسن فلک را در زیر ران بیابی

خاک مراد عالم اکسیر خاکساری است

هر حاجتی که خواهی زین آستان بیابی

از بی نشان حجاب است نام و نشان سالک

بی نام و بی نشان شو تا بی نشان بیابی

چون باد صبحگاهی منشین ز پای صائب

شاید که برگ سبزی زان گلستان بیابی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:04 AM

مکن ای بی وفا ناآشنایی

در آتش سوخت گل از بی وفایی

نگیرد در دل عاشق شکستم

فسون چرب نرم مومیایی

به طوف کعبه انصاف رو کن

ببر زنار کافر ماجرایی

به این بیگانگان آشناروی

مبادا هیچ کس را آشنایی

اگر گیرد غبار خاطرم اوج

نیاید بر زمین تیر هوایی

ز دست خصم بیرون می کنم تیغ

به زور پنجه بی دست و پایی

تکلف نیست در طرز سلوکم

منم شهری و عالم روستایی

نمی چسبد به کلک و نامه دستم

چه بنویسم ز بیداد جدایی؟

خمار زرد روی هجر دارد

شراب لاله رنگ آشنایی

ندانم جمع چون کرده است لاله

دل پرداغ با گلگون قبایی

مصیبت خانه پر دود ما را

ز روزن نیست چشم روشنایی

چرا باشم گران در چشم مردم؟

شلاین نیستم در آشنایی

به چندین شانه از زلف درازش

برون کردند چین نارسایی

ز چشم مشتری گردید پنهان

متاعم از غبار ناروایی

خزان صائب اگر این رنگ دارد

میان رنگ و بو افتد جدایی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:04 AM

تو دست افشانی جان را چه دانی؟

تو شور این نمکدان را چه دانی؟

تو چون خس رو به ساحل می کنی سیر

دل دریای عمان را چه دانی؟

ترا در سردسیر تن مقام است

بهار عالم جان را چه دانی؟

ترا پا در گل تعمیر رفته است

حضور کنج ویران را چه دانی؟

ترا بر نعمت الوان بود چشم

جراحت های الوان را چه دانی؟

ترا نشکسته در پا نوک خاری

عیار نیش مژگان را چه دانی؟

تو کز صور قیامت برنخیزی

اشارات خموشان را چه دانی؟

تو در آیینه محوی چون سکندر

مقام آب حیوان را چه دانی؟

تو در صید مگس چون عنکبوتی

شکار شیرمردان را چه دانی؟

رگ خواب ترا غفلت گرفته است

حضور صبح خیزان را چه دانی؟

تو دایم از غم رزقی پریشان

سر زلف پریشان را چه دانی؟

تو چون فرشی ز نقش خویش غافل

مقام عرش رحمان را چه دانی؟

گرفتم داغ ظاهر را شمردی

جراحت های پنهان را چه دانی؟

ترا غفلت جوال پنبه کرده است

صدای شهپر جان را چه دانی؟

ترا درد طلب از جا نبرده است

نشاط پایکوبان را چه دانی؟

به گرد خویش دایم می زنی چرخ

تو راز چرخ گردان را چه دانی؟

ترا با اطلس و مخمل بود کار

قماش گلعذاران را چه دانی؟

نیفتاده است از دست تو چیزی

تو حال خاک بیزان را چه دانی؟

ترا ننشسته بر رخسار گردی

صفای خاکساران را چه دانی؟

گرفتم در گهر صاحب وقوفی

بهای عقد دندان را چه دانی؟

به گوشت می رسد حرفی ز صائب

تو حال دردمندان را چه دانی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:04 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4634902
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث