به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

اگر دل از علایق کنده باشی

به منزل بار خود افکنده باشی

فلک ها را توانی پشت سر دید

به نور عشق اگر دل زنده باشی

اگر دل برکنی زین چاردیوار

در خیبر ز جا برکنده باشی

نسازی از منی گر پاک خود را

همان یک قطره آب گنده باشی

گریبان تو طوق لعنت توست

اگر از کبر و عجب آکنده باشی

لباس آدمیت بر تو پینه است

اگر چون گرگ و سگ درنده باشی

خط آزادگی بر جبهه داری

اگر در خواجگی ها بنده باشی

به غیر از پشت پای خود چو نرگس

نمی بینی، اگر بیننده باشی

ثناگوی تو باشد هر گیاهی

اگر سرچشمه زاینده باشی

مکن چون صبحدم در فیض تقصیر

که دایم با لب پرخنده باشی

دعای تیره روزان آب خضرست

اگر چون مهر و مه تابنده باشی

پریشانی ز آفت ها حصارست

همان بهتر که زیر ژنده باشی

چنان گرم از بساط خاک بگذر

که شمع مردم آینده باشی

برات رستگاری جبهه توست

گر از اعمال خود شرمنده باشی

چو خواهد بخش کردن مرگ مالت

همان بهتر که خود بخشنده باشی

کم از گوی سعادت نیست فردا

سری کز شرم پیش افکنده باشی

به دعوی چون صدف مگشای لب را

اگر پر گوهر ارزنده باشی

ندارد زندگانی آنقدر قدر

که بر جان چون شرر لرزنده باشی

به کوشیدن توان آباد گردید

شوی آباد گر کوشنده باشی

به جستن یافت هر کس یافت چیزی

نمی جویی تو، چون یابنده باشی؟

زلیخای جهان کوتاه دست است

اگر پیراهن تن کنده باشی

تو آن روز از عزیزانی که از خود

زیاد از دیگران شرمنده باشی

دهان خویش را گر پاک سازی

به گوهر چون صدف زیبنده باشی

اگر شب را چو انجم زنده داری

همیشه با رخ تابنده باشی

توانی دست با رستم فرو کوفت

اگر خود را ز پا افکنده باشی

اگر زین جسم خاکی برنیایی

غبار دیده بیننده باشی

ندارد احتیاج شمع خاکت

اگر با سینه سوزنده باشی

ترا صبح از غریبی می رهانند

اگر چون شمع، شب گرینده باشی

نخواهی خنده زد بر گریه شمع

ز شهد وصل اگر دل کنده باشی

ز آب زندگانی سربرآری

اگر در آتش سوزنده باشی

بود همت پر و بال آدمی را

مبادا طایر پرکنده باشی

در آن عالم توانی زیست ایمن

درین عالم اگر ترسنده باشی

توانی کوس شاهی زد در آفاق

اگر صائب خدا را بنده باشی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:03 AM

اگر بی پرده خود را دیده باشی

گل از فردوس اینجا چیده باشی

اشارت کن که خون خود بریزم

اگر از دوستان رنجیده باشی

لباس شرم صد چاک است، ترسم

که در خلوت به خود چسبیده باشی

شود حسن از گداز عشق فربه

چها بر خویشتن بالیده باشی

مرا با خاک ره در بردباری

نمی سنجی، اگر سنجیده باشی

نداری تاب درد دل، همان به

که احوال مرا نشنیده باشی

نخواهی کرد منع من ز فریاد

سپندی گر در آتش دیده باشی

تو از اهل دلی چون غنچه آن روز

که سر در جیب خود دزدیده باشی

لباس مغفرت آماده داری

اگر چشم از جهان پوشیده باشی

روی دامن کشان فردای محشر

اگر دامن ز دنیا چیده باشی

تا ملک سلیمان چشم مورست

اگر ملک قناعت دیده باشی

چراغ از خانه خواهد داشت خاکت

اگر در خون دل غلطیده باشی

برومندی خطر بسیار دارد

همان به تخم آتش دیده باشی

عبیر خلد گرد دامن توست

غباری از دلی گر چیده باشی

مباش ایمن ز زخم خار صائب

اگر در پای گل خوابیده باشی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:03 AM

تجلی سنگ را نومید نگذاشت

مترس از دورباش لن ترانی

خموشی را امانت دار لب کن

پشیمانی ندارد بی زبانی

شراب کهنه و یار کهن را

غنیمت دان چو ایام جوانی

به حرف عشق سرگرم که باشد

حیات شمع از آتش زبانی

اگر عاشق نمی بودیم صائب

چه می کردیم با این زندگانی؟

زهی رویت بهار زندگانی

به لعلت زنده نام بی نشانی

دو زلفت شاهراه لشکر چین

دو چشمت خوابگاه ناتوانی

دو روزی شوق اگر از پا نشیند

شود ارزان متاع سرگرانی

بدآموز هوس عاشق نگردد

نمی آید ز گلچین باغبانی

مکن چون خضر بر خود راه را دور

که نزدیک است راه جانفشانی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:03 AM

 

به روی گرم اگر تابنده باشی

چراغ مردم بیننده باشی

چو گل گر با لب پرخنده باشی

بهار مردم بیننده باشی

شبی گر بر مراد بنده باشی

الهی تا قیامت زنده باشی!

مباد از قتل من شرمنده باشی

تو می باید که دایم زنده باشی

مکش چون شمع پا از تربت من

که دایم روشن و تابنده باشی

اگر با خار خشک ما بسازی

همیشه همچو گل در خنده باشی

اگر داری شبی را زنده با ما

چو شمع آسمانی زنده باشی

بجو اکنون دلم را، ورنه بسیار

مرا از دیگران جوینده باشی

به بوسی کردی از مردن خلاصم

رسانیدی به جانم، زنده باشی!

ترا داده است زیبایی قماشی

که در هر جامه ای زیبنده باشی

به جان هر دو عالم گر خرندت

ز خوبی بیشتر ارزنده باشی

برآید زود گرد از هر دو عالم

ز شوخی گر چنین پوینده باشی

ز خوبی برخوری ای سرو آزاد

به دل گر راست با این بنده باشی

نخواهی یافتن غیر از دل من

شکار لایق ار جوینده باشی

اگر کار مرا چون زلف مشکین

نیندازی به پا، پاینده باشی

ز روی گرم اگر داری نصیبی

چراغ مردم بیننده باشی

دل من آن زمان سیراب گردد

که در چاه ذقن افکنده باشی

مبر زنهار از خورشیدرویان

که دایم چون مسیحا زنده باشی

دهی بر باد ناموس حیا را

اگر چون گل، پریشان خنده باشی

علم باشی به خوبی همچو نرگس

اگر سر پیش پا افکنده باشی

ز جان کندن نخواهی منع من کرد

به دندان گر لبی را کنده باشی

هم اینجا صلح کن با ما، چه لازم

که در محشر ز ما شرمنده باشی؟

خبر داری ز درد و داغ یعقوب

اگر دل از عزیزی کنده باشی

چه خوش باشد که آن دست نگارین

به دوشم همچو زلف افکنده باشی

ز شاهد بوسه خواه، از ساقیان می

ز مطرب نغمه، گر خواهنده باشی

مشو غافل ز پاس پرده شرم

اگرچه همچو گل خوش خنده باشی

اگر چون زلف از دل سر نپیچی

ز شب بیداری دل زنده باشی

به نقد امروز را خوش دار صائب

مبادا در غم آینده باشی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:03 AM

هوا را گر به فرمان کرده باشی

دو صد بتخانه ویران کرده باشی

دل سنگین خود گر نرم سازی

فرنگی را مسلمان کرده باشی

ترا آن روز دولت رو نماید

که رو از خلق پنهان کرده باشی

سخاوت با سخاوت پیشگان کن

که با یک شهر احسان کرده باشی

تنورت گرم باشد همچو خورشید

قناعت گر به یک نان کرده باشی

چو لاله سرخ رو از خاک خیزی

اگر داغی به دامان کرده باشی

هوس را عشق کردن آنچنان است

که موری را سلیمان کرده باشی

به عبرت زین تماشاگاه کن صلح

که آتش را گلستان کرده باشی

برون آرد سر از دریا حبابت

هوا را گر به زندان کرده باشی

اگر پیش از رحیل از خواب خیزی

سفر را بر خود آسان کرده باشی

ترا از حرف لب بستن چنان است

که یوسف را به زندان کرده باشی

نگردد خیره از خورشید تابان

نگاهی را که حیران کرده باشی

شود روشن ترا حال من آن روز

که اخگر در گریبان کرده باشی

نخواهی گرد عالم گشت صائب

اگر در خویش جولان کرده باشی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:03 AM

زمین از ترکتاز او غباری

فلک از کاروانش شیشه باری

بهشت از گلشن لطفش نسیمی

جحیم از آتش قهرش شراری

بهار از گلستانش برگ سبزی

خزان از دفتر او رقعه داری

به هر سو همچو خالش تیره روزی

به هر جانب چو زلفش بی قراری

بود یک چاربرگه چار عنصر

در آن گلشن که او دارد قراری

خرابات است کاسه سرنگونی

که از بزمش فتاده برکناری

به گلشن داد رخساری گشاده

به گلخن داد چشم سرمه داری

به سنبل خاطر آشفته بخشید

به شبنم داد چشم اشکباری

خداوندا به صائب رحمتی کن

که شد یک قطره خوی از شرمساری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:03 AM

خرابم کرده چشم نیم مستی

که دارد همچو مژگان پیشدستی

شرابی خاص در پیمانه دارد

ز چشم مست او هر می پرستی

پریزادی است مژگانت که از چشم

گرفته در بغل آهوی مستی

درین پستی چه می کردم چو شهباز

نمی دادم اگر دستی به دستی

سرافرازی رسد آزاده ای را

که دارد در بغل چون سرودستی

ز نقصان می پذیرد مه تمامی

درستی ها بود در هر شکستی

تزلزل نیست در اطوار عاشق

بنای عشق را نبود نشستی

زبون آرزو تا کی توان بود؟

چه عاجزمانده ای در خار بستی؟

ز خود تا نگذری صائب چو مردان

اگر در کعبه باشی بت پرستی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:03 AM

ما صلح نمودیم ز گلزار به بویی

چشمی چو عرق آب ندادیم ز رویی

چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم

چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی

با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم

در صبح چنین تازه نکردیم وضویی

شوخی مبر ای تازه خط از حد که دل من

آویخته چون برگ خزان دیده به مویی

از جوش زدن در دل خم سوخت شرابم

رنگین نشد از باده من دست سبویی

گویاست به بی جرمی من پیرهن چاک

محتاج نیم چون مه کنعان به رفویی

شد چون صدف آب رخ ما خرج بهاران

از آب گهر تر ننمودیم گلویی

هر چند که گردید چو کافور مرا موی

دل سرد نگردید ز دنیا سرمویی

صائب نکند روی به آیینه چو طوطی

آن را که بود از دل خود آینه رویی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:03 AM

در سینه عشاقی و از سینه جدایی

چون صورت آیینه ز آیینه جدایی

در چشمی و در چشم نیایی ز لطافت

گنجینه نشینی و ز گنجینه جدایی

در ظرف زمان شوکت حسن تو نگنجد

نوروزی و از شنبه و آدینه جدایی

نزدیکتری از رگ گردن به حقیقت

هر چند که از عاشق دیرینه جدایی

پنهانی عالم ز وجود تو هویداست

آیینه پرستی و ز آیینه جدایی

غیر از تو سخن را کسی این رنگ نداده است

صائب تو ازین مردم پیشینه جدایی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:01 AM

ای جاده سودای تو هر رشته آهی

در هر گذری چشم به راه تو نگاهی

بر حسن لطیف تو که در چشم نیاید

از صبح ازل تا به ابد مد نگاهی

زان روز که شد حسن تو غایب ز نظرها

هر چشم ز مژگان شده مجموعه آهی

چون لاله به هر گام فتاده است درین دشت

بر آتش حسرت جگر نامه سیاهی

عشق تو ز بنیاد جهان دود برآورد

با برق تجلی چه کند مشت گیاهی؟

چون رشته گوهر ز حجاب تو زند تاب

در هر گره اشک فرو مانده نگاهی

از عشق تو در کشور ما خانه خرابان

چون وادی محشر نتوان یافت پناهی

در عالم امکان دل عارف نگشاید

یوسف چه قدر جلوه کند در ته چاهی؟

تا چند به غفلت کنی این آب و علف صرف؟

سرمایه مشک است درین دشت گیاهی

فریاد که دور قدح عمر سرآمد

چندان که حبابی شکند طرف کلاهی

من ذره آن مهر جهانتاب که گردید

هر پاره دل صائب ازو پاره ماهی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:01 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4634893
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث