به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ظلم است که درمان خود از درد ندانی

قدر دل گرم و نفس سرد ندانی

از زردی چهره است منور دل خورشید

ای وای اگر قدر رخ زرد ندانی

از چشم بدان همچو سپندست فغانم

فریاد من ای بی خبر از درد ندانی

تا شمع ترا نعل در آتش نگذارد

بی تابی پروانه شبگرد ندانی

هر راهنوردی که کند دعوی تجرید

تا نگذرد از هر در جهان، فرد ندانی

از رخنه دل تا نشود باز ترا چشم

بیرون شد ازین خانه پر گرد ندانی

هر بی جگری را که به زورآوری محکم

بر خشم مسلط نشود، مرد ندانی

هر کس ز کرم طی نکند وادی شهرت

گر حاتم طایی است جوانمرد ندانی

ای آن که ترا برده ز ره اختر دولت

بی طاقتی مهره خوشگرد ندانی

چون نقش قدم تا ندهی تن به لگدکوب

دردی که ز من گرد برآورد ندانی

تا آینه از دست تو مشاطه نگیرد

هجران تو ظلمی که به من کرد ندانی

صائب نشود تنگ شکر تا دلت از درد

بی حاصلی مردم بی درد ندانی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:01 AM

حیف است درین فصل دماغی نرسانی

چشمی ز گل و لاله چو شبنم نچرانی

آن روز ترا نخل برومند توان گفت

کز هر که خوری سنگ، عوض میوه فشانی

این بادیه از کاهلی توست پر از خار

از خار شود ساده اگر گرم برانی

لوح دلت از نقش جهان ساده نگردد

تا درسی ازان صفحه رخسار نخوانی

از دور نیفتد قدح بزم مکافات

زهری که چشیدن نتوانی نچشانی

گر خسته دلان را به شکر دست نگیری

شرط است که چون نی به نوایی برسانی

غم نیست غباری که ازان دست توان شست

از روی گهر گرد یتیمی چه فشانی؟

پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست

خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟

صائب دل و جان از پی دلدار روان است

هشدار کز این قافله دنبال نمانی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:01 AM

ای آه جگرسوز ز شست تو خدنگی

کوه الم از دامن صحرای تو سنگی

در دشت خطرناک تو هر خار سنانی

از بحر پرآشوب تو هر موج نهنگی

گردون سراسیمه و این خاک گرانسنگ

در کوچه سودای تو دیوانه و سنگی

در راه تمنای تو ارباب طلب را

عمر ابد و مرگ، شتابی و درنگی

صحرایی سودای تو هر نافه بویی

سودایی صحرای تو هر لاله رنگی

برقی که ازو طور به زنهار درآید

از نرگس مژگان تو رم خورده خدنگی

با شوخی چشم تو رم چشم غزالان

در دیده روشن گهران آهوی لنگی

موجی که بود سلسله جنبان تلاطم

با شوخی مژگان تو همچون رگ سنگی

یاقوت ز شرم لب رنگین سخن تو

چون چهره خجلت زده هر لحظه به رنگی

از حسن پر از شیوه آن کان ملاحت

قانع نتوان گشت به صلحی و به جنگی

از بار شکوه تو بود خامه صائب

چون سبزه نورسته نهان در ته سنگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:00 AM

زنهار دل خویش به عالم نگذاری

این عیسی جان بخش به مریم نگذاری

هشدار که از بهر یکی دانه بی مغز

از خلد برون پای چو آدم نگذاری

امروز که بر همت والاست ترا دست

حیف است که پا بر سر عالم نگذاری

از خون جگر، غنچه دل رنگ پذیرد

زنهار درین رطل گران نم نگذاری

صد نشتر آزار درین موم نهان است

مشاطگی زخم به مرهم نگذاری

چون چشم گشادی به جهان زود فروبند

این فال نه فالی است که بر هم نگذاری

تاج از سر خورشید به همت نربایی

تا پا به سر ملک چو ادهم نگذاری

فیض دم خط چون دم صبح است سبکسیر

زنهار درین دم مژه بر هم نگذاری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:00 AM

با اهل دل ای گردش افلاک چه داری؟

ای زنگ به این آینه پاک چه داری؟

دودم به فلک بر شد و گردم به هوا رفت

دیگر به من ای شعله بی باک چه داری؟

بگذار به درد دل خود ماتمیان را

با جان حزین و دل غمناک چه داری؟

در قطع امیدست گر آسودگیی هست

راحت طمع از جان هوسناک چه داری؟

تا ابر بهاران نشود چشم تو از درد

ظاهر نشود بر تو که در خاک چه داری

امید فروغ از مه و خورشید درین بزم

با روشنی شعله ادراک چه داری؟

خورشید درین دایره خون می خورد از دور

خم در خم آن حلقه فتراک چه داری؟

از صحبت باد سحر ای غنچه بیدل

در دست به جز سینه صدچاک چه داری؟

صائب ز شب دل سیه نامه اعمال

چون صبح حذر با نفس پاک چه داری؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:00 AM

خون می چکد از تیغ نگاهی که تو داری

فریاد ازان چشم سیاهی که تو داری

در حمله اول ز جهان گرد برآرد

از خال و خط و زلف، سپاهی که تو داری

هر چند گلی نیست به خوش چشمی نرگس

در خواب ندیده است نگاهی که تو داری

گر در دهن تیغ درآیی ظفر از توست

از دست دعا پشت و پناهی که تو داری

مهر تو محال است جهانگیر نگردد

از سبزه خط مهر گیاهی که تو داری

آهو نتواند ز سر تیر تو جستن

دل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری؟

برقی است که ابرش ز سیه خانه لیلی است

در زلف سیه روی چو ماهی که تو داری

با خودشکنی، داعیه سرکشی و ناز

می بارد ازان طرف کلاهی که تو داری

صائب کمی از گلشن فردوس ندارد

در عالم معنی سر راهی که تو داری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 4:00 AM

 

محراب نظرهاست کمانی که تو داری

شیرازه دلهاست میانی که تو داری

چون سبزه زمین گیر کند آب روان را

این قامت چون سرو روانی که تو داری

بر روی زمین رنگ عمارت نگذارد

این جلوه سیلاب عنانی که تو داری

از حلقه صاحب نظران هوش رباید

از هر مژه شوخ سنانی که تو داری

یک سینه بی داغ محال است گذارد

این چهره چون لاله ستانی که تو داری

در حرف سرایی دهن غنچه ندارد

در خامشی این تیغ زبانی که تو داری

بس خون که کند در جگر گوشه نشینان

این کنج لب و کنج دهانی که تو داری

از پسته دهانان جهان شور برآرد

از صبح شکرخند دهانی که تو داری

در گلشن حسن تو خلل راه ندارد

در خواب بهارست خزانی که تو داری

صائب چه خیال است که بتوان به نشان یافت

این گوشه بی نام و نشانی که تو داری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:59 AM

دل آب کند برق جلالی که تو داری

آیینه گدازست جمالی که تو داری

در آینه و آب نگشته است مصور

از بس که بود شوخ مثالی که تو داری

با ناخن مشکین چه جگرها که کند ریش

از خط بناگوش هلالی که تو داری

بس حلقه که در گوش کشد شیردلان را

از چشم سیه مست، غزالی که تو داری

بسیار کند در دل نظارگیان خون

این لعل لب و چهره آلی که تو داری

بر کبک کند چنگل شهباز هوا را

از شوخی مژگان پر و بالی که تو داری

بر هم زن جمعیت مرغان بهشت است

در کنج لب آن دانه خالی که تو داری

سرمشق جنون، مرکز پرگار نظرهاست

بر صفحه عارض خط و خالی که تو داری

نه خواب گذارد به نظرها نه خیالی

از چشم و دهن خواب و خیالی که تو داری

در پنجه مژگان تو فولاد شود موم

در سنگ کند ریشه نهالی که تو داری

سی شب به تماشایی رخسار تو عیدست

از دیدن ابروی هلالی که تو داری

هر روز به خورشید زوالی رسد از چرخ

ایمن بود از نقص کمالی که تو داری

در معنی و لفظ تو تفاوت نتوان یافت

خوشتر بود از روی، خصالی که تو داری

ظلم است که بر سوخته جانان نکنی رحم

در لعل لب این آب زلالی که تو داری

صائب نشود فکر تو چون نازک و باریک؟

زان موی میان راه خیالی که تو داری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:59 AM

چون رشته به همواری اگر نام برآری

از گرد گریبان گهر سر بدر آری

زان شهپر همت به تو کردند کرامت

تا بیضه گردون به ته بال و پر آری

آزادگی آن است که چون سرو درین باغ

غمگین نشوی گر گره دل ثمر آری

گردید چو صیقل قدت از دور فلک خم

آیینه دل را نشد از زنگ برآری

گر در دل خود تنگدلان بار دهندت

حاشا که دگر یاد ز تنگ شکر آری

روز سیه مرگ شود شمع مزارت

هر خار که از پای فقیری بدر آری

یک بار هم از بی خبری ها خبری گیر

تا چند به بازار روی و خبر آری؟

هرگز ننهی بر سخن هیچ کس انگشت

یک بار اگر نامه خود در نظر آری

تا کی سخن پوچ دهی عرض به مردم؟

تا چند ز دریا صدف بی گهر آری؟

گر ذوق شکستن به تو اقبال نماید

خود کشتی خود تحفه به موج خطر آری

فارغ شوی از حلقه زدن بر در دونان

یک بار اگر در دل شب دست برآری

زین راهبران راه به جایی نتوان برد

در خویش فرو رو که سر از عرش برآری

صائب شود آن روز ترا آینه روشن

کز هستی بی حاصل خود گرد برآری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

یک روز گل از یاسمن صبح نچیدی

پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی

تبخال زد از آه جگرسوز لب صبح

وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی

صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد

یک بار تو بی درد گریبان ندریدی

چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی

زافسردگی از شاخ به شاخی نپریدی

از جذبه آهن شرر از سنگ برآمد

از مستی غفلت تو گرانجان نرهیدی

این لنگر تمکین تو چون صورت دیوار

زان است که از غیب ندایی نشنیدی

یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی

از برگ گل خویش گلابی نکشیدی

چون صورت دیوار درین خانه شدی محو

دنباله یوسف چو زلیخا ندویدی

گردید ز دندان تو دندانه لب جام

یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی

زان سنگدل و بی مزه چون میوه خامی

کز عشق به خورشید قیامت نرسیدی

ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟

از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی

نگذشته ز آتش، نخورد آب خردمند

تو در پی سامان کبابی و نبیدی

در پختن سودا شب و روز تو سر آمد

زین دیگ به جز زهر ندامت چه چشیدی؟

پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود

از گلشن بی چون و چرا رنگ ندیدی

از زنگ قساوت دل خود را نزدودی

جز سبزه بیگانه ازین باغ نچیدی

از بار تواضع قد افلاک دوتا ماند

وز کبر تو یک ره چو مه نو نخمیدی

از شوق شکر مور برآورد پر و بال

صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4634890
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث