به کویش مشت خاکی می فرستم
پیام دردناکی می فرستم
دماغ نامه پردازی ندارم
به مستان برگ تاکی می فرستم
به کویش مشت خاکی می فرستم
پیام دردناکی می فرستم
دماغ نامه پردازی ندارم
به مستان برگ تاکی می فرستم
گر تو با هر خار و خس خواهی چو گل افروختن
از چراغ غیرتم (گل) می کند واسوختن
ما چو گل با سینه صد چاک عادت کرده ایم
بخیه را بر زخم نتوانی به سوزن دوختن
مردم از افسردگی ای بخت چشمی باز کن
گریه را آگاه گردان، ناله را آواز کن
ای که می بخشی به گلچینان کلید باغ را
اول این قفل گره از بال بلبل باز کن
یکی هزار شد از خط سبز، شهرت او
ازین غبار بلندی گرفت رایت او
اگر چه بود گلوسوز آن لب شکرین
شد از خط عسلی بیشتر حلاوت او
اگر ز تیغ کند روزگار افسر تو
برون نمی رود این باد نخوت از سر تو
ز سرکشی تو نبینی به زیر پا، ورنه
به لای نفی بنا کرده اند پیکر تو
قیامت را به رفتار آورد سرو روان تو
زند مهر خموشی بر لب عیسی زبان تو
صبا را منع می کردم ز گلزارت، چه دانستم
که زیر دست صد گلچین برآید گلستان تو
مگر ذوق خودآرایی براندازد نقابش را
وگرنه عشق مسکین چه دارد رونمای او؟
ای قیامت نخل بند قامت رعنای تو
نخل رعنایی به بارآورده بالای تو
حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟
بوسه من کارها دارد به خاک پای تو
ای صبا احوال ما با پاسبان او بگو
اشتیاق سجده را با آستان او بگو
هر کجا آن شاخ گل را ناز بگشاید کمر
شکوه آغوش ما را با میان او بگو
می به جامم می کند چشم خمارآلود تو
گل به طرحم می دهد روی بهارآلود تو
می رسی از گرد راه و می توان برداشتن
گرده خورشید از روی غبارآلود تو