به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

یک روز گل از یاسمن صبح نچیدی

پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی

تبخال زد از آه جگرسوز لب صبح

وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی

صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد

یک بار تو بی درد گریبان ندریدی

چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی

زافسردگی از شاخ به شاخی نپریدی

از جذبه آهن شرر از سنگ برآمد

از مستی غفلت تو گرانجان نرهیدی

این لنگر تمکین تو چون صورت دیوار

زان است که از غیب ندایی نشنیدی

یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی

از برگ گل خویش گلابی نکشیدی

چون صورت دیوار درین خانه شدی محو

دنباله یوسف چو زلیخا ندویدی

گردید ز دندان تو دندانه لب جام

یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی

زان سنگدل و بی مزه چون میوه خامی

کز عشق به خورشید قیامت نرسیدی

ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟

از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی

نگذشته ز آتش، نخورد آب خردمند

تو در پی سامان کبابی و نبیدی

در پختن سودا شب و روز تو سر آمد

زین دیگ به جز زهر ندامت چه چشیدی؟

پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود

از گلشن بی چون و چرا رنگ ندیدی

از زنگ قساوت دل خود را نزدودی

جز سبزه بیگانه ازین باغ نچیدی

از بار تواضع قد افلاک دوتا ماند

وز کبر تو یک ره چو مه نو نخمیدی

از شوق شکر مور برآورد پر و بال

صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

دستی به سر زلف خود از ناز کشیدی

تا حلقه به گوش که دگر باز کشیدی

شد بر لب دریاکش من مهر خموشی

جامی که ز منصور سخن بازکشیدی

در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟

بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟

ای آینه در روی زمین دیدنیی نیست

بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟

جز سرمه که برخاست به تعظیم تو از جای؟

چندان که درین انجمن آواز کشیدی

ای کبک لب از خنده بیهوده نبستی

تا رخت به سرپنجه شهباز کشیدی

چون برگ گل افزود به رسوایی نکهت

هر پرده که بر چهره این راز کشیدی

خون گشت دل زمزمه پرداز تو صائب

تا این غزل از طبع سخنساز کشیدی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

دل را اگر چه نیست ز دلدار آگهی

دلدار را بود ز دل زار آگهی

بیمار اگر ز درد بود غافل از طبیب

دارد ولی طبیب ز بیمار آگهی

از نافه نیست آهوی رم کرده را خبر

عاشق ندارد از دل افگار آگهی

آن برده است راه به مرکز که نیستش

از سیر و دور خویش چو پرگار آگهی

مهر خموشیم به دهن چون صدف زدند

تا یافتم ز گوهر اسرار آگهی

بگشا نظر چو سوزن و باریک شو چو تار

داری اگر ز نازکی کار آگهی

در شهر زنگ، آینه در زنگ خوشترست

پیش سیه دلان مکن اظهار آگهی

خون می کنند بر سر هر خار رهروان

یابند اگر ز لذت آزار آگهی

از پیچ و تاب کشف شود خرده های راز

دارد ز گنج زیرزمین مار آگهی

انگشت اعتراض به گفتار ما منه

ما را چو خامه نیست ز گفتار آگهی

مهرش به لب زنند چو خال دهان یار

آن را که می دهند ز اسرار آگهی

پوشیدگی حجاب بصیرت نمی شود

دارد ز خفتگان دل بیدار آگهی

صائب مرا ز بی خبری نیست شکوه ای

بر خاطر لطیف بود بار آگهی

این آن غزل که مولوی روم گفته است

کار آن کند که دارد از کار آگهی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

گر درد طلب رهبر این قافله بودی

کی پای ترا پرده خواب آبله بودی؟

زود این ره خوابیده به انجام رسیدی

گر ناله شبگیر درین مرحله بودی

دل چاک نمی گشت ز فریاد جرس را

بیداری اگر در همه قافله بودی

شوق است درین وادی اگر راحله ای هست

در راه نمی ماندی اگر راحله بودی

می بود اگر مغز ترا پرده هوشی

آسوده ازین عالم پرمشغله بودی

از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی

گر در خور این باده مرا حوصله بودی

دریای وجود از تو شدی مخزن گوهر

رزق تو اگر از کف پرآبله بودی

شیرازه جمعیتش از هم نگسستی

با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی

چون آب روان می گذرد عمر و تو غافل

ای وای درین قافله گر فاصله بودی

صائب سر زلف سخن از دخل حسودان

آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

ای غافلی که در پی دینار می روی

آخر ز سکه در دهن مار می روی

حسن مجاز را به حقیقت گزیده ای

غافل مشو که روی به دیوار می روی

از غفلت تو پیر مغان در کشاکش است

می در پیاله داری و هشیار می روی

خاری است خار غصه که در پا نمی خلد

تا پا برهنه بر سر این خار می روی

از آفتاب دیده بد نور می برد

ای ماه خانگی چه به بازار می روی؟

در قلزمی که کام نهنگ است هر صدف

غواص نیستی و نگونسار می روی

چشمت به نور شمسه ایوان عقل نیست

از ره به رزق طره دستار می روی

آب حیات آتش افسرده، دامن است

چندین ز حرف سرد چه از کار می روی؟

در آستان خانه خود خاک می شوی

از خود برون چنین که گرانبار می روی

صائب چه نشائه بود که چون چشم دلبران

مست آمدی به عالم و بیمار می روی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

ای بی خبر ز خود به تماشا چه می روی؟

چون آفتاب سرزده هر جا چه می روی؟

خود را ببین در آینه و آب و گل بچین

گاهی به باغ و گاه به صحرا چه می روی؟

بالاتر از تو نیست نهالی درین چمن

دنبال سرو ای گل رعنا چه می روی؟

در گرد کاروان تو یوسف نهفته است

در چارسوی مصر به سودا چه می روی؟

در دست توست گوهر شهوار چون صدف

با جان بی نفس سوی دریا چه می روی؟

در زلف توست جای تماشا هزار جا

بیرون ز خود برای تماشا چه می روی؟

موج سراب سلسله جنبان تشنگی است

از ره برون به جلوه دنیا چه می روی؟

چون صبح، زخم تیغ زبان بخیه گیر نیست

هر دم به چشم سوزن عیسی چه می روی؟

سرمایه نجات بود توبه درست

با کشتی شکسته به دریا چه می روی؟

با خرمنی که خوشه پروین در او گم است

دنبال کهربای تمنا چه می روی؟

تا می توان شکست ز خون جگر خمار

صائب به خون باده حمرا چه می روی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

چندان به خضر ساز که از خود بدر شوی

کز خود برون چو خیمه زدی راهبر شوی

چندان تلاش کن که ترا بی خبر کنند

چون بی خبر شدی ز جهان باخبر شوی

شبنم به آفتاب رسید از فروتنی

افتاده شو مگر تو هم از خاک بر شوی

شد آب تلخ گوهر شهوار در صدف

از خود تو هم سفر کن، شاید گهر شوی

از قلزمی که نوح مسلم بدر نرفت

تو خشک مغز در غم آنی که تر شوی

همت بلنددار، چه چیزست این جهان؟

تا قانع از خدای به این مختصر شوی

چون سوزن از لباس تعلق برهنه شو

تا با مسیح پاک نفس همسفر شوی

صائب جواب آن غزل است این که خواجه گفت

ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

تا رهنورد وادی سودا نمی شوی

اخترشناس آبله پا نمی شوی

تا برنخیزی از سر این تیره خاکدان

سرو ریاض عالم بالا نمی شوی

تا چون حباب تخت نسازی ز تاج خویش

بی چشم زخم واصل دریا نمی شوی

تا همچو غنچه تنگ نگیری به خویشتن

از جنبش نسیم چو گل وا نمی شوی

تا بر محک ترا نزند سنگ کودکان

در مصر عشق قابل سودا نمی شوی

تا خارخار عشق نپیچد ترا به هم

چون گردباد مرحله پیما نمی شوی

صبح امید خنده شادی نمی کند

تا ناامید از همه دنیا نمی شوی

در میوه تو تا رگ خامی به جای هست

در کام روزگار گوارا نمی شوی

صائب به گرد خود نکنی تا سفر چو چرخ

سر تا به پای دیده بینا نمی شوی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

تا چهره گلگل از می گلفام کرده ای

صد مرغ دل اسیر به گلدام کرده ای

چشم بدت مباد، که نقل و شراب من

آماده از دو چشم چو بادام کرده ای

از روی ناز تا به لب خود رسانده ای

خونها ز باده در جگر جام کرده ای

رام کسی اگر نشوی از تو دور نیست

کز رم هزار دلشده را رام کرده ای

لعل لب ترا چه کمی از حلاوت است؟

کز بوسه اختصار به پیغام کرده ای

زان خط مشکفام، که روزش سیاه باد!

صبح امید سوختگان شام کرده ای

روی زمین قلمرو سیلاب آفت است

در رهگذار سیل چه آرام کرده ای؟

سرمایه تو نیست به غیر از کف تهی

رنگین دکان خویشتن از وام کرده ای

روی تو چون سیاه نگردد، که چون نگین

هموار خویش را ز پی نام کرده ای

از روز و شب دو اسبه سفر می کند حیات

صائب چه اعتماد به ایام کرده ای؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

پنهان رخ چو ماه برای چه می کنی؟

خون در دل نگاه برای چه می کنی؟

ابرام در شکستن دلهای بیگناه

ای ترک کج کلاه برای چه می کنی؟

بگذر ز کاوش دل ما خون گرفتگان

در بحر خون، شناه برای چه می کنی؟

با چهره ای که آب کند آفتاب را

اندیشه از نگاه برای چه می کنی؟

بهر خراب کردن ما جلوه ای بس است

صد جلوه سر به راه برای چه می کنی؟

ای برق جلوه ای که دو عالم کباب توست

سر در سر گیاه برای چه می کنی؟

تسخیر ملک دل به نگاهی میسرست

جمعیت سپاه برای چه می کنی؟

چون بی گناه کشتن عاشق گناه نیست

عذر مرا گناه برای چه می کنی؟

رخسار همچو روز ترا زلف شب بس است

روز مرا سیاه برای چه می کنی؟

صائب چو رحم در دل سنگین یار نیست

سامان اشک و آه برای چه می کنی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4634897
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث