به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

آتش به خرمن از گل باغی ندیده ای

جوش جنون ز چشمه داغی ندیده ای

پروانه وار سیلی آتش نخورده ای

در دودمان آه چراغی ندیده ای

با ناله یک سراسر گلشن نرفته ای

با عندلیب گوشه باغی ندیده ای

از لاله زار آبله یک گل نچیده ای

در پای شوق، خار سراغی ندیده ای

با چاک سینه دست و گریبان نبوده ای

در دست خود ز داغ ایاغی ندیده ای

عمرت چو گل به خنده شادی گذشته است

زخمی نیازموده و داغی ندیده ای

صائب ز مرگ این همه اندیشه ات ز چیست؟

هرگز ز عمر خویش فراغی ندیده ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

ما را بس است سلسله جنبان اشاره ای

کافی است بزم سوختگان را شراره ای

تا پای بر فلک نگذاری ز مهد خاک

مویت اگر چو شیر شود شیرخواره ای

همت بلنددار که با همت بلند

هر جا روی به توسن گردون سواره ای

از اهل فکر باش که با دورباش فکر

هم در میان مردم و هم بر کناره ای

از آفتاب تجربه گردید سنگ موم

وز خام طینتی تو همان سنگ خاره ای

از هستی دو روزه به تنگند عارفان

تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای

یک بار نقش پای خود ای بی خبر ببین

تا روشنت شود که چه مست گذاره ای

شرط است ریختن عرق سعی موج را

هر چند بحر عشق ندارد کناره ای

مردان عنان به دست توکل نداده اند

تو سست عزم در گرو استخاره ای

از روزگار تیره و بخت سیاه روز

ابرو ترش مساز اگر درد خواره ای

نتوان به کنه عشق رسیدن ز فکر پوچ

در بحر آتشین چه کند تخته پاره ای؟

از دست من اگر چه نجسته است هیچ کار

پرکاری تو کرد مرا هیچکاره ای

تا آفتاب عشق تو تیغ از میان کشید

هر پاره ای شد از دل من ماهپاره ای

این آتشی که چهره او برفروخته است

دل را به غیر آب شدن نیست چاره ای

صائب ز آفتاب رخ یار شرم کن

از ره مرو به روشنی هر ستاره ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

آن را که هست گردش چشم غزاله ای

در کار نیست رطل گران و پیاله ای

ما را ز کهنه و نو عالم بود کفاف

معشوق نو خطی و می دیر ساله ای

تا گل شکفته شد گرو میفروش کرد

در خانه داشت هر که کتاب و رساله ای

بگذار حرف محکمی توبه را به طاق

کاین شیشه توتیا شود از سنگ ژاله ای

بلبل چگونه مست نگردد، که می دهد

از هر گلی بهار به دستش پیاله ای

چون عندلیب قسمت من نیست از بهار

غیر از نگاه حسرت و آهی و ناله ای

می کرد داغ، سینه کان عقیق را

می داشت چون رخ تو اگر باغ لاله ای

یک هاله در بساط همه چرخ بیش نیست

ماه تراست هر خم آغوش، هاله ای

صائب چو تاک نیست غم سربریدنش

هر کس به یادگار گذارد سلاله ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

 

ای غنچه لب که سر به گریبان کشیده ای

در پرده ای و پرده عالم دریده ای

برق سبک عنانی و کوه گران رکاب

در هیچ جا نه و همه جا آرمیده ای

تمکین لفظ و شوخی معنی است در تو جمع

در جلوه ای و پای به دامن کشیده ای

صد پیرهن غریب تر از یوسفی به حسن

در مصر ساکنی و به کنعان رسیده ای

چشم بد از تو دور که چون طفل اشک من

هر کوچه ای که هست به عالم، دویده ای

در پله غرور تو دل گر چه بی بهاست

ارزان مده ز دست که یوسف خریده ای

غیر از نگاه عجز که از دور می کند

ای سنگدل ز صائب مسکین چه دیده ای؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

ای کوه بیستون که چنین سرکشیده ای

بازوی آهنین مرا دور دیده ای!

ای دل که در هوای خط و زلف می پری

آخر کدام دانه ازین دام چیده ای؟

امروز مستی تو دو بالای باده است

معلوم می شود لب خود را مکیده ای

داری خبر ز روی زمین، گر چه از حیا

جز پشت پای خویش مقامی ندیده ای

شوخی چنان که تا نظر از هم گشوده ام

از دل چو اشک بر سر مژگان دویده ای

واقف نه ای ز لذت عشق نهان ما

یک گل به ترس و لرز ز گلشن نچیده ای

از خون گرم روز جزا سربرآورد

در هر دلی که نشتر مژگان خلیده ای

چون داغ، دل به لاله باغ جهان مبند

مرده است این چراغ، نفس تا کشیده ای

گوش هزار نغمه سرا بر دهان توست

صائب چه سر به جیب خموشی کشیده ای؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

 

چون آب در لباس گل و خار بوده ای

ای یار ساده رو تو چه پرکار بوده ای

چون لاابالیان همه جا جلوه کرده ای

گه برگ و گه شکوفه و گه بار بوده ای

موری اگر ز سینه برآورده است آه

با آن غرور حسن خبردار بوده ای

چون آب دایم آینه سازی است کار تو

در پیش خود تو نیز گرفتار بوده ای

از خود به صد نگاه تسلی نمی شوی

از ما زیاده تشنه دیدار بوده ای

ما غافل و تو از دل بیدار روز و شب

بیماردار این دل افگار بوده ای

چون مهر ما به خانه گدایی فتاده ایم

تو شوخ چشم بر سر بازار بوده ای

امروز یوسف تو دکان را نبسته است

دایم نهان ز جوش خریدار بوده ای

این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت

ای کم نموده رخ تو چه بسیار بوده ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

بی پرده رو در آینه ما نکرده ای

خود را چنان که هست تماشا نکرده ای

در خلوتی که آینه بیدار بوده است

هرگز ز شرم بند قبا وانکرده ای

امروز بند پیرهن خود نبسته ای

چشم که مانده است که بینا نکرده ای؟

ریزی ازان چو سرو و صنوبر به خاک راه

کاوقات صرف بردن دلها نکرده ای

از جلوه های سرو پریشان خرام خود

یک کف زمین نمانده که احیا نکرده ای

یک نقطه نیست در خم پرگار نه فلک

کز حسن دلپذیر سویدا نکرده ای

ما آنچه کرده ایم، فدای تو سر به سر

ای سنگدل چه مانده که با ما نکرده ای؟

زان شکوه داری از دل غمگین که همچو ما

دریوزه غم از در دلها نکرده ای

با زلف دستبازی ازان می کنی که تو

دستی دراز در دل شبها نکرده ای

می نازی ای صدف به گهرهای پاک خود

گویا که پیش ابر دهن وا نکرده ای

زان تنگ عیش چون گهر افتاده ای که تو

عادت به تلخ و شور چو دریا نکرده ای

در رستخیز رو به قفا حشر می شوی

ای غافلی که پشت به دنیا نکرده ای

خشک است ازان دهان تو صائب که چون صدف

دریوزه ای ز عالم بالا نکرده ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

دارم ز اشک گرم دل تاب خورده ای

چون خار و خس تپانچه سیلاب خورده ای

خون خوردنم تراوش ازان کم کند که من

دارم چو لاله ساغر خوناب خورده ای

صبح امید من ز تریهای روزگار

در کاهش است چون شکر آب خورده ای

آید به چشم بی تو شب و روز عاشقان

یکرنگ چون دو زلف به هم تاب خورده ای

حاشا که در لباس شکایت کند ز فقر

زخم هزار نشتر سنجاب خورده ای

کی آب می خورد دلش از جام زرنگار؟

در وقت تشنگی به دو دست آب خورده ای

از زاهدان خشک چه مرهم طمع کند؟

پیشانی امید به محراب خورده ای

انصاف نیست بر در بیگانگی زند؟

خونها ز آشنایی احباب خورده ای

بسیار آشنا به نظر جلوه می کنی

ای گل مگر ز دیده من آب خورده ای؟

این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد؟

از من نهفته گر نه می ناب خورده ای

امروز گفتگوی ترا رنگ دیگرست

صائب ز ساغر که می ناب خورده ای؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

ای دل چه در قلمرو میخانه مانده ای

حیران می چو دیده پیمانه مانده ای

از بهر آشنایی این خونی حیا

از صد هزار معنی بیگانه مانده ای

جای تو نیست کنج خرابات بی غمی

آنجا به ذوق گریه مستانه مانده ای

وقت است غیرتی کنی و یک جهت شوی

پر در میان کعبه و بتخانه مانده ای

جوشی اگر برآوری از دل بسر رسی

چون درد اگر چه در ته پیمانه مانده ای

همطالع همایی و از کاهلی چو جغد

بی بال و پر به گوشه ویرانه مانده ای

عبرت ز شانه و دل صد چاک او بگیر

در دودمان زلف چه چون شانه مانده ای

زنهار دل مبند به طفلان که عنقریب

طفلان رمیده اند و تو دیوانه مانده ای

فرداست در نقاب خزان گل خزیده است

در کنج آشیانه غریبانه مانده ای

همراه توست رزق به هر جا که می روی

در گوشه قفس چه پی دانه مانده ای؟

بس نیست سقف چرخ، که در موسمی چنین

در زیر بار سقف ز کاشانه مانده ای؟

در سنگ لاله، در جگر خاک گل نماند

ای خانمان خراب چه در خانه مانده ای؟

خود را به نشائه ای برسان، ورنه عنقریب

رفته است نوبهار و تو فرزانه مانده ای

نعل حرم ز شوق تو صائب در آتش است

غمگین چرا به گوشه بتخانه مانده ای؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:42 AM

هزار عقد محبت به این و آن بندی

همین به کشتن من تیغ بر میان بندی

ترا که هر مژه تیغ کجی است زهرآلود

چه لازم است که شمشیر بر میان بندی؟

ز تلخ گویی من عیش عالمی تلخ است

به بوسه ای چه شود گر مرا دهان بندی؟

درین دو هفته که گل می توان ز روی تو چید

در وصال چه بر روی دوستان بندی؟

به جرم خیرگی بوالهوس مسوز مرا

گناه گرگ چرا بر سگ شبان بندی؟

چو نیست رنگ وفا بر عذار گل صائب

درین ریاض چه افتاده آشیان بندی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:29 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4636849
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث