به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

اگر مقید کسب هوا نمی گردی

حباب وار ز دریا جدا نمی گردی

لباس فقر بود پینه بر سراپایت

اگر شکسته تر از بوریا نمی گردی

رضای حق به رضای تو بسته است از حق

چرا به هر چه کند حق رضا نمی گردی؟

ایا کسی که به هنگام ارتکاب گناه

ز شرم خلق به گرد خطا نمی گردی:

ز خلق بیش، ز خود شرم کن که خلق از تو

جدا شوند و تو از خود جدا نمی گردی

ز تخم پوچ تو بی مغز روشن است چو آب

که روسفید درین آسیا نمی گردی

نشسته دست ز دامان دولت دنیا

چو خضر سبز ز آب بقا نمی گردی

تو تا خموش نگردی به صدزبان دراز

چو شانه محرم زلف دوتا نمی گردی

ز آشنایی مردم گزیده تا نشوی

تو بی شعور به خود آشنا نمی گردی

مدار دست ز دامان پیروان صائب

اگر ز بی بصری رهنما نمی گردی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

تو تا ز هستی خود بی خبر نمی افتی

ز خویش مرحله ای پیشتر نمی افتی

ازین جهان و سرانجام آن مشو غافل

اگر به فکر جهان دگر نمی افتی

مساز عیب هنرنمای ذاتی خود را

اگر به وادی کسب هنر نمی افتی

ز چرخ همچو صدف گوهر تو بی قدرست

چرا برون ز صدف چون گهر نمی افتی؟

ستاره تو ازان است زود میر که تو

به بخت سوخته ای چون شرر نمی افتی

عقیق را ز خراش جگر برآمد نام

چرا به فکر خراش جگر نمی افتی؟

اگر ترا رگ خامی نکرده در زنجیر

به پای نخل چرا چون ثمر نمی افتی؟

ز مو به موی تو راه اجل سفیدی کرد

تو شوخ چشم به فکر سفر نمی افتی

هزار گمشده را در نماز می یابی

چرا به فکر خود ای بی خبر نمی افتی؟

به پای قافله قطع طریق کن صائب

ز برق و باد اگر پیشتر نمی افتی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

ز خط سیه رخ چون لاله زار خود کردی

ستم به روز من و روزگار خود کردی

همان ز ماه تمام تو نور می بارد

اگر چه هاله خط را حصار خود کردی

هزار دیده تر در قفا ز شبنم داشت

گلی که از رخ خود در کنار خود کردی

مرا که ساخته بودم به داغ نومیدی

دگر برای چه امیدوار خود کردی؟

هزار شکوه جانسوز داشتم در دل

مرا به نیم نگه شرمسار خود کردی

نکرد برق جهانسوز با خس و خاشاک

ز گرمی آنچه تو با بی قرار خود کردی

نگشت حرمت دین سنگ راه شوخی تو

اگر به کعبه رسیدی شکار خود کردی

ز وعده ای که دلت را خبر نبود ازان

چه خون که در دلم از انتظار خود کردی

مباد آفت پژمردگی بهار ترا

چنین که تازه مرا از بهار خود کردی

چها کنی به دل آب کرده عاشق

که آب آینه را بی قرار خود کردی

گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردد

کناره بهر چه از خاکسار خود کردی؟

هنوز کوه به خدمت نبسته بود کمر

که همچو لاله مرا داغدار خود کردی

تو از کجا و تعلق به آب و گل صائب؟

ستم به آینه بی غبار خود کردی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

 

باش در ذکر خدا دایم اگر جویایی

کاین براقی است که تا عرش ناستد جایی

پای من بر سر گنج است ز جمعیت دل

نیست در دستم اگر چون دگران دنیایی

لاله را نعل بود بر سر آتش در کوه

در ره سیل حوادث تو چه پا برجایی

چشم خفاش ز خورشید ندارد قسمت

ورنه در دیده روشن گهران پیدایی

طوق هر فاخته ای دیده حیرت زده ای است

در ریاضی که بود سرو سهی بالایی

چشم کوته نظر آیینه ظاهربین است

ورنه در سینه هر قطره بود دریایی

صائب از هر دو جهان قطع نظر آسان است

اگر از جانب معشوق بود ایمایی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

بهار گشت ز خود عارفانه بیرون آی

اگر ز خود نتوانی ز خانه بیرون آی

بود رفیق سبکروح تازیانه شوق

نگشته است صبا تا روانه بیرون آی

اگر به کاهلی طبع برنمی آیی

ز خود به زور شراب شبانه بیرون آی

براق جاذبه نوبهار آماده است

همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی

اسیر پرده ناموس چند خواهی بود؟

ازین لباس زنان عارفانه بیرون آی

ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید

چه می شود، تو هم از کنج خانه بیرون آی

صفیر مرغ سحر تازیانه شوق است

ز بند خویش به این تازیانه بیرون آی

کنون که کشتی می راست بادبان از ابر

سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی

چو صبح، فیض بهار شکوفه یک دو دم است

چه فکر می کنی، از آشیانه بیرون آی

هوا ز ناله مرغان شده است پرده ساز

چه حاجت است به چنگ و چغانه، بیرون آی

در ید غنچه مستور پیرهن تا ناف

تو هم ز خرقه خود صوفیانه بیرون آی

چه همچو صورت دیوار محو خانه شدی؟

قدم به راه نه، از فکر خانه بیرون آی

ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن

به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی

ترا میان طلبی از کنار دارد دور

کنار اگرطلبی از میانه بیرون آی

حجاب چهره جان است زلف طول امل

ازین قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی

ز خاک یک سر و گردن به ذوق تیر قضا

اگر ز اهل دلی چون نشانه بیرون آی

کمند عالم بالاست مصرع صائب

به این کمند ز قید زمانه بیرون آی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

مباش معجب و خودبین که در بلا افتی

مبین در آینه بسیار کز صفا افتی

به هر سخن مرو از جا که جان رسد به لبت

چو عضو رفته ز جا تا دگر به جا افتی

چو گل به خنده میالا دهان خویش، مباد

به خاک راه به یک سیلی صبا افتی

چنان برآ ز تعلق که نقش نپذیری

اگر برهنه در آغوش بوریا افتی

به درد غربت زندان بساز چون یوسف

مرو به جانب کنعان که از بها افتی

به ماجرای من و عشق پی توانی برد

اگر به کشتی خصمانه با قضا افتی

جهان و هر چه در او هست پوچ و بی مغزست

مباد در پی او همچو کهربا افتی

ز نالههای غریبانه منع ما نکنی

اگر دل شبی از کاروان جدا افتی

ز عزم سست چنان کاهلی که گر خاری

به دامن تو زند دست، بر قفا افتی

بسر رسیدن ره در فتادگی بندست

ز دست تیشه مینداز تا ز پا افتی

عنان به دست هوا داده ای چو برگ خزان

خدای داند تا عاقبت کجا افتی

به زیر پای درآور سپهر را، تا چند

چو بار طرح درین کهنه آسیا افتی؟

چو آفتاب ز سر پا کنند گرمروان

تو هر کجا که رسی همچو سایه وا افتی

چو آفتاب عزیز جهان شوی صائب

اگر چو پرتو او زیر دست و پا افتی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

بی حجابانه به آغوش کجا می آیی؟

که به صد ناز در اندیشه ما می آیی؟

مگر از سیر خود ای ماه لقا می آیی؟

که عجب در نظر من به صفا می آیی؟

می چکد خون ز دم تیغ نگاهت امروز

مگر از طوف مزار شهدا می آیی؟

کیست زان جلوه مستانه نگردد بیهوش؟

که ز سر تا به قدم هوش ربا می آیی

می توان یافت ز رخساره گندم گونت

کز بهشت ای صنم حورلقا می آیی

که به رخسار تو گستاخ نظر کرده، که باز

شسته رو از عرق شرم و حیا می آیی

سر خونریز که داری، که ز خلوتگه ناز

مست و خنجر به کف و لعل قبا می آیی

چون نثار قدمت خرده جان را نکنم؟

که روان بخش تر از آب بقا می آیی

چون کنند از تو نهان راز دل خود عشاق؟

که به رخساره اندیشه نما می آیی

کرده ام هاله صفت قالب خود را خالی

گر به آغوش من ای ماه لقا می آیی

در بساطم نگه بازپسینی مانده است

گر به سر وقت من ای سست وفا می آیی

می کنی خون به دل باغ بهشت از تمکین

تو به غمخانه عشاق کجا می آیی؟

گشت خوشید جهانتاب ز مغرب طالع

کی ز مشرق بدر ای ماه لقا می آیی؟

روی چون آینه پنهان مکن از سوختگان

که ز خاکستر دلها به جلا می آیی

مشکبو گشت ز جولان غزال تو زمین

می توان یافت که از ناف ختا می آیی

برخوری چون گل ازان چهره خندان یارب!

که به آغوش من آغوش گشا می آیی

باش چندان که دل رفته به جا باز آید

گر به دلجویی این بی سر و پا می آیی

بی سبب خضر خط سبز دلیل تو شده است

کی تو سرکش به ره از راهنما می آیی؟

گر بدانی که چه خون می خورم از دوری تو

تا به غمخانه من پا به حنا می آیی

گر بدانی چه قدر تشنه دیدار توایم

عرق آلود به سر منزل ما می آیی

آنقدرها ننشینی که به گردت گردیم

بعد عمری که به ویرانه ما می آیی

رو به خلوتگه اغیار جلوریز روی

به سر وعده ما رو به قفا می آیی

نیست چون فاصله درآمدن و رفتن تو

ای جگر خون کن عشاق چرا می آیی؟

ای صبا بوی تو امروز جنون می آرد

مگر از سلسله زلف دو تا می آیی؟

نکشی پای ز ویرانه صائب هرگز

گر بدانی که چه مقدار بجا می آیی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

رخ برافروخته دیگر به نظر می آیی

از شکار دل گرم که دگر می آیی؟

از صدف گوهر شهوار نیاید بیرون

به صفایی که تو از خانه بدر می آیی

می چکد آب حیات از گل رخسار ترا

چشم بد دور که خوش تازه و تر می آیی

کیست گستاخ به روی تو تواند دیدن؟

که عرقناک ز آیینه بدر می آیی

اثر از دین و دل و هوش خرامت نگذاشت

دیگر از خانه به امید چه برمی آیی؟

چون کسی از تو برد سر به سلامت چو حباب؟

که سبکبال تر از موج خطر می آیی؟

من به یک چشم کدامین سر ره را گیرم؟

که تو در جلوه ز صد راهگذر می آیی

چه عجب عاشق یکرنگ اگر نیست ترا؟

که تو هر دم به نظر رنگ دگر می آیی

کشته ناز تو در روی زمین کیست که نیست؟

که چو خورشید تو با تیغ و سپر می آیی

آنقدر باش که چون نی شوم از خود خالی

گر به آغوش من ای تنگ شکر می آیی

برنیامد مه رویت به می از پرده شرم

کی دگر از ته این ابر تو برمی آیی؟

از حیاتم نفس پا به رکابی مانده است

می رود وقت، به بالینم اگر می آیی

ثمر از بید و گل از سرو نمایان گردید

کی تو ای سرو گل اندام به برمی آیی؟

شود آن حسن گلوسوز یکی صد چو شرار

به کنار من دلسوخته گر می آیی

وحشت از صحبت عاشق مکن ای تازه نهال

که ز پیوند نکوتر به ثمر می آیی

جان نو در عوض جان کهن می یابد

هر که را در دم رفتن تو به سر می آیی

به چه تدبیر کسی از تو برومند شود؟

نه به زاری، نه به زور و نه به زر می آیی

این لطافت که ترا داده خدا، حیرانم

که چسان اهل نظر را به نظر می آیی

گشت خورشید جهانتاب ز مغرب طالع

کی تو ای سنگدل از خانه بدر می آیی؟

جان ز شوق تو رسیده است به لب صائب را

هیچ وقتی به ازین نیست اگر می آیی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

عیش فرش است در آن محفل روح افزایی

که فتد شیشه می جایی و ساقی جایی

گرد کلفت ننشیند به جبین در بزمی

که بود دست فشان سرو سهی بالایی

مردمک مهر خموشی است نظربازان را

در حریمی که نباشد نظر گویایی

یوسف از قحط خریدار دل خود می خورد

حسن مغرور تو می داشت اگر پروایی

چشم ازان حسن جهانگیر چه ادراک کند؟

در حبابی چه قدر جلوه کند دریایی؟

در تماشای تو افتاد کلاه از سر چرخ

خبر از خویش نداری چه قدر رعنایی

سر خورشید درین راه به خاک افتاده است

که به افتادگی سایه کند پروایی؟

کوه را ناله من سر به بیابان داده است

نیست در دامن این دشت چو من شیدایی

جلوه بیهده ضایع مکن ای باغ بهشت

که من از گوشه دل یافته ام مائوایی

تنگی خاک مرا بر سر آن می آرد

کز غبار دل خود طرح کنم صحرایی

عشرت روی زمین خانه به دوشان دارند

جای رشک است بر آن کس که ندارد جایی

هر کف خاک ز اسرار حقیقت لوحی است

صائب از سرمه توفیق اگر بینایی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

خاک شو خاک ازان پیش که بر باد روی

بندگی پیشه خود ساز که آزاد روی

مرگ چون موی برآرد ز خمیرت آسان

گر چو جوهر به رگ و ریشه فولاد روی

روزگار از تو و مرگ تو فراغت دارد

شط نماند ز روش گر تو ز بغداد روی

من نه آنم که به جان بخل کنم با تو، ولی

تو نه آنی که به قتل از سر من شاد روی

پی رزق دگران قطره زدن بی اثرست

چند هر سوی پی روزی اولاد روی؟

شرم جاوید نقاب رخ جنت گردد

گر به فردوس به این حسن خداداد روی

ریگ در قطع ره عشق نفس می دزدد

این نه راهی است که چون سیل به فریاد روی

صائب این بخت نگونی که نصیب تو شده است

عجبی نیست گر از راه به ارشاد روی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4636857
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث