به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

خاک شو خاک ازان پیش که بر باد روی

بندگی پیشه خود ساز که آزاد روی

مرگ چون موی برآرد ز خمیرت آسان

گر چو جوهر به رگ و ریشه فولاد روی

روزگار از تو و مرگ تو فراغت دارد

شط نماند ز روش گر تو ز بغداد روی

من نه آنم که به جان بخل کنم با تو، ولی

تو نه آنی که به قتل از سر من شاد روی

پی رزق دگران قطره زدن بی اثرست

چند هر سوی پی روزی اولاد روی؟

شرم جاوید نقاب رخ جنت گردد

گر به فردوس به این حسن خداداد روی

ریگ در قطع ره عشق نفس می دزدد

این نه راهی است که چون سیل به فریاد روی

صائب این بخت نگونی که نصیب تو شده است

عجبی نیست گر از راه به ارشاد روی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

به خبر چند تسلی ز رخ یار شوی؟

سعی کن سعی که شایسته دیدار شوی

چند چون طوطی بی حوصله از بی بصری

به سخن قانع ازان آینه رخسار شوی؟

این که از داغ جدایی جگرت می سوزند

غرض این است که لب تشنه دیدار شوی

نیست چون حوصله دیدن بی پرده ترا

به که قانع به نگاه در و دیوار شوی

تا تو از شادی عالم نکنی قطع امید

به غم عشق محال است سزاوار شوی

بادپیمایی گفتار ندارد ثمری

لب فرو بند که گنجینه اسرار شوی

چون نداری پر و بالی که شوی واصل بحر

در ره سیل همان به که خس و خار شوی

گر چه چون صبح ترا موی سیه گشت سفید

نشد از خواب درین صبح تو بیدار شوی

وضع دنیا شود از مستی غفلت هموار

مصلحت نیست درین غمکده هشیار شوی

مبر از درد شکایت به طبیبان زنهار

که ز یک درد به صد درد گرفتار شوی

پرده بردار ز پیش نظر کوته بین

مگر از عاقبت خویش خبردار شوی

نتوان دل ز عزیزی به سهولت برداشت

جهد کن جهد که در چشم کسان خوار شوی

گر بری غنچه صفت سر به گریبان صائب

بی نیاز از گل و دلسرد ز گلزار شوی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

غنچه را راه در آن چاک گریبان ندهی

به کف طفل نوآموز گلستان ندهی

دست بیعت به گل داغ چو دادی، زنهار

فرصت بند گشودن به گریبان ندهی

می خورد شهر به هم گر تو ستمگر یک روز

سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی

سینه بر سینه خم گر چو فلاطون بنهی

خشت خم را به کتب خانه یونان ندهی

از دلت چشمه زمزم نبرد گرد ملال

اگر از آبله آبی به مغیلان ندهی

گر به صحرای تعلق گذر افتد ناچار

خار را فرصت گیرایی دامان ندهی

می چکد شور قیامت ز شکرخنده او

دل مجروح به آن پسته خندان ندهی

ای فلک در گذر از قسمت ما، شرم بدار

چند در کاسه خود دست به مهمان ندهی؟

نان و دندان به هم ار می دهیم احسان است

چند نان بخشیم ای سفله و دندان ندهی؟

صائب از سوختگی گر به سرت دودی هست

مشت خاک سیه هند به ایران ندهی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

چند چون چشم هوسناک به هر سو بینی؟

جمع شو تا هم از آیینه خود رو بینی

دیده بر شست گشا، چند ز کوته نظری

تیر مژگان ز کمانخانه ابرو بینی؟

حسن لیلی نبود پرده نشین ای مجنون

چند بنشینی و بر دیده آهو بینی؟

بالغ آن روز شود جوهر بینایی تو

که تو این دایره را چشم سخنگو بینی

گوی شو در خم چوگان سبکدست قضا

تا چو گردون سر خود در قدم او بینی

جنگ با گردش افلاک ز کوته نظری است

جنبش تیغ همان به که ز بازو بینی

تو که بر سینه الف می کشی از جلوه سرو

آه ازان روز که آن قامت دلجو بینی

صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد

این نه سروی است که دایم به لب جو بینی

کشتی شرم تو آن روز شود طوفانی

که نهان کرده خود را به ترازو بینی

می کنی دست طلب از مژه شوخ دراز

از تهی چشمی، اگر کاسه زانو بینی!

صائب از پرده افلاک قدم بیرون نه

تا چو خورشید دو صد لاله خود رو بینی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

چه به هر سوی چو کوران به عصا می بینی؟

چاه زیر قدم توست چو وا می بینی

یک کف خاک ز تردامنیت خشک نماند

تو همان لغزش خود را ز قضا می بینی

بر زر و جامه بود چشم تو از نور و صفا

پشت از آیینه و از کعبه قبا می بینی

اعتقاد تو به زر بیشتر از اعجازست

فال مصحف پی تذهیب طلا می بینی

چشم ما بر هنر و چشم تو بر عیب بود

ما ز آیینه صفا و تو قفا می بینی

به تو خواهند نظر کرد به فردا در حشر

به همان چشم که امروز به ما می بینی

گوش را کر کن و بشنو که چها می شنوی

دیده بر بند و نظر کن که چها می بینی

می توان رفت به یک چشم پریدن تا مصر

تو ز کوته نظری راه صبا می بینی

خنده چون گل به تهیدستی خاشاک مزن

که ز دمسردی ایام سزا می بینی

صائب آن به که خطا را نگزینی به صواب

چون درین دار مکافات جزا می بینی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

تا تو چون شانه دل چاک مهیا نکنی

پنجه در پنجه آن زلف چلیپا نکنی

بر کلاه خرد و هوش اگر می لرزی

به که نظاره آن قامت رعنا نکنی

روزگارت شود از آب گهر شیرین تر

چون صدف گر حذر از تلخی دریا نکنی

دست چون موج به گردن نکنی ساحل را

تا درین قلزم خونخوار کمر وانکنی

می شود درددل از سر به هوایان افزون

دفتر شکوه چو گل پیش صبا وانکنی

نقد اوقات عزیزست گرامی دارش

روز خود پوچ ز اندیشه فردا نکنی

رشته گوهر سنجیده عبرتها را

با خبر باش که ضایع به تماشا نکنی

خانه در چشم تو سازد چو مگس رو یابد

به که با مردم بی شرم مدارا نکنی

نشوی طعمه شاهین حوادث چون کبک

اگر از ساده دلی خنده بیجا نکنی

با دل چاک بساز ای صدف خام طمع

تا تو باشی دهن خود به گهر وانکنی!

نیست ممکن به تو دنیای دنی رو آرد

تا چو آزاده روان پشت به دنیا نکنی

می شود درد جگرسوز تو درمان صائب

از تنک ظرفی اگر فکر مداوا نکنی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

از خودی چشم بپوشان اگر اهل دینی

که خدابین نشود دیده هر خودبینی

در سرانجام سفر باش که از سنگ مزار

خیمه بیرون زده خوش قافله سنگینی

سازد از سینه پرجوش جهان را خوشوقت

هر که از خشت کند چون خم می بالینی

زود باشد که ز یک ناله به فریاد آید

آن که چون کوه سپرده است به خود تمکینی

می که در روی سپر چین نگذارد ز نشاط

نیست ممکن ز جبین تو گشاید چینی

گرچه سر در سر گفتار نهادم صائب

نشنیدم ز کسی از ته دل تحسینی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

تا کی اندیشه این عالم پرشور کنی؟

دست تا چند درین خانه زنبور کنی؟

خلوت خاص تو در خانه دل خواهد بود

خانه گل چه ضرورست که معمور کنی؟

چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟

آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی

شب پی خواب تو بس نیست که از بی خبری

روز نورانی خود را شب دیجور کنی؟

خردی را که نجات تو ازو خواهد بود

تا به کی غرقه به خون از می انگور کنی؟

رستم از سیلی تقدیر به خاک افتاده است

تا به کی تکیه به سرپنجه پرزور کنی؟

اگر از خوان قناعت نظری آب دهی

خاک عالم همه در کاسه فغفور کنی

نقد حال تو شود بی غمی عالم قدس

چون غم رفته و آینده ز دل دور کنی

خوشه اش روز جزا تاج سلیمان باشد

دانه ای را که نثار قدم مور کنی

سر چه باشد که دریغ از سخن حق دارند؟

اقتدا به که درین کار به منصور کنی

صائب از دردسر هر دو جهان باز رهی

سر اگر در سر عطار نشابور کنی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

از سر صدق اگر سینه خود چاک کنی

فیض صبح از نفس پاک خود ادراک کنی

در قیامت گل بی خار ثمر می بخشد

نیش خاری که تو از آبله نمناک کنی

ابر از گوهر شهوار ترا لقمه دهد

دهن خویش اگر همچو صدف پاک کنی

از تو هر پاره دل برگ نشاطی گردد

صبر چون غنچه اگر بر دل غمناک کنی

پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون

می به دست آر که خون در جگر خاک کنی

گله خار ز پیراهن یوسف بیجاست

تا به کی شکوه ز ناسازی افلاک کنی؟

حسن شد پا به رکاب از خط مشکین، بشتاب

تا مگر گردی ازین قافله ادراک کنی

برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار

آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی

مشو ای گل طرف آن رخ نازک که تری

عرقی نیست که از جبهه خود پاک کنی

سرو اگر بنده آن قامت رعنا نشود

طوق بر فاختگان حلقه فتراک کنی

روی ناشسته به درگاه تو خوبان آیند

گر تو چون آینه دامان نظر پاک کنی

تخم چون سوخت برومند نگردد صائب

دانه اشک به امید چه در خاک کنی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

دل چون شیشه خود گر تهی از باده کنی

کوری دیو هوا، پر ز پریزاده کنی

آنچه از مهلت ایام نصیب تو شده است

آنقدر نیست که برگ سفر آماده کنی

بنده آزادکنان بند خود افزون سازند

سعی کن سعی، دل از خواجگی آزاده کنی

می شود چتر تو خورشید قیامت فردا

دست خود گر سپر مردم افتاده کنی

گریه ای کز سر مستی است، نکردن اولاست

آب تا چند ز تزویر درین باده کنی؟

نشود جمع نظربازی خوبان با زهد

این گلی نیست که در دامن سجاده کنی

شربتی نیست غم او که به تلخی نوشند

روترش چند به این رزق خدا داده کنی؟

چون صدف آبله دست تو گوهر گردد

اگر از زنگ هوس آینه را ساده کنی

دل چو آزاد شد از خدمت او دست بدار

این نه سروی است که در پیش خود استاده کنی

پرده عشرت جاوید بود غم صائب

تو برآنی که دل از قید غم آزاده کنی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4640428
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث