به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دل نبندند عزیزان جهان در وطنی

که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی

صبح پیری شد و از خواب نگشتی بیدار

بر تو شد جامه احرام ز غفلت کفنی

می شود سنگ نشان کعبه مقصودش را

گر به اخلاص کند خدمت بت برهمنی

راز من از لب خامش به زبانها افتاد

گر چه از خامه بی شق نتراود سخنی

مزه میوه فردوس نمی داند چیست

هر که دندان نرسانده است به سیب ذقنی

در سپند من سودازده آتش مزنید

که پریشان شود از ناله من انجمنی

نیست از وصل به جز خون جگر قسمت من

بر سر خوان سلیمان چه کند بی دهنی؟

کرد یک تنگ شکر روی زمین را صائب

که شنیده است چنین طوطی شکرشکنی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

چه شود گر به پیامی دل من شاد کنی؟

پیش ازان روز که بسیار مرا یاد کنی

می کند یک سخن تلخ مرا شادی مرگ

گر نخواهی به شکرخنده دلم شاد کنی

رتبه عشق خداداد ز خوبی کم نیست

ناز تا چند به این حسن خداداد کنی؟

زیر دامان گل از داغ غریبی سوزد

بلبلی را که تو از دام خود آزاد کنی

دل آباد مرا زیر و زبر گر سازی

به ازان است که صد بتکده آباد کنی

باطن عشق بود تیغ دودم ای خسرو

مصلحت نیست که خم در خم فرهاد کنی

حسن را شکوه عشاق کند ظالمتر

صائب از دوست مبادا گله بنیاد کنی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

سوختی در عرق شرم و حیا ای ساقی

دو سه جامی بکش از شرم برآ ای ساقی

از می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم

رحم کن بر جگر تشنه ما ای ساقی

چند چون شمع ز فانوس حصاری باشی؟

بی تکلف بگشا بند قبا ای ساقی

پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار

تا برآید می خورشیدلقا ای ساقی

بوسه دادی به لب جام و به دستم دادی

عمر باد و مزه عمر ترا ای ساقی!

شده ام برگ خزان دیده ای از رنج خمار

در قدح ریز می لعل قبا ای ساقی

دهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکر

چون بگویم به دو لب شکر ترا ای ساقی؟

شعله بی روغن اگر زنده تواند بودن

طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی

(زحمت رنگ حنا بر ید بیضا مپسند

می کند پرتو می کار حنا ای ساقی)

(خضر اگر بوی ز کیفیت ساغر ببرد

آب حیوان بدهد روی نما ای ساقی)

(قطره ای گر بچکد از می خونگرم به خاک

روید از شوره زمین مهرگیا ای ساقی)

صائب تشنه جگر را که کمین بنده توست

از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

قطره را بحر نماید سفر یکرنگی

ذره خورشید شود از اثر یکرنگی

از میان گل و خاشاک دویی برخیزد

چمن افروز شود چون شرر یکرنگی

چون دو آیینه صافند که حیران همند

هر دو عالم ز فروغ گهر یکرنگی

جبهه صاف من و داغ دورنگی هیهات

خبر از رنگ ندارم به سر یکرنگی

پخته از حوصله شاخ برون می آید

رگ خامی نبود در ثمر یکرنگی

بحر هر روز به صد رنگ اگر جلوه کند

حد موج است ببندد کمر یکرنگی

چشم یکرنگی ازین چرخ دغا بازمدار

نیست در نه صدف او گهر یکرنگی

صائب از هم نکند تفرقه لطف و عتاب

گل و خارست یکی در نظر یکرنگی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

می وصل تو به کم حوصله ها ارزانی

نشائه خون جگر باد به ما ارزانی

ما تهیدستی خود را به دو عالم ندهیم

نقد وصل تو به این مشت گدا ارزانی

دست ما کم شود از چاک گریبان خالی

دست اغیار به آن بند قبا ارزانی

همت ما نکشد منت یاری ز کسی

بوی پیراهن یوسف به صبا ارزانی

گر نمی شد ادبم بند زبان، می گفتم

بوسه بر دست تو دادن به حنا ارزانی

در چمن خانه گرفتن گل فارغبالی است

چار دیوار قفس باد به ما ارزانی

صائب آن گل نکند گوش اگر بر سخنت

گلشن حسن مبادش به صفا ارزانی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

نه چنان دانه دل سوخت ز سودای کسی

که شود سبز ز آب رخ زیبای کسی

آب ازان در قدم سرو به خاک افتاده است

که ندارد خبر از قامت رعنای کسی

خانه زادست سیه مستی صاحب نظران

چون قدح چشم ندارند به صهبای کسی

من گرفتم نکنم راز نهان را اظهار

چه کنم آه به غمازی سیمای کسی؟

دعوی جلوه مستانه مکن ای شمشاد

کاین قبایی است که زیباست به بالای کسی

نه چنان شعله کشیده است که خاموش شود

آتش شوق من از دامن صحرای کسی

چه خیال است که از سینه دگر یاد کند

دل هر کس رود از جا به تماشای کسی

نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من

که مرا جمع کند زلف دلارای کسی

سر به سر فاختگان حلقه بیرون درند

سرکش افتاده ز بس سرو دلارای کسی

سرمه در دیده انجم کشد از بیتابی

مشت خاکسترم از آتش سودای کسی

هر نفس می زنم آتش به جهان از غیرت

که مبادا شکند خار تو در پای کسی

از غم روی زمین تنگ نگردد صائب

گرچه در سینه عاشق نبود جای کسی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

چند در فکر سرا و غم منزل باشی؟

گذرد قافله عمر و تو غافل باشی

در سرانجام سفر باش و سبک کن خود را

تو نه آن دانه شوخی که درین گل باشی

کعبه در گام نخستین کند استقبالت

از سر صدق اگر همسفر دل باشی

چشم بگشای که خاک تو همان خواهد بود

همچو دیوار به هر سوی که مایل باشی

عزم بر هم زدن هر دو جهان گر داری

هیچ تدبیر چنان نیست که یکدل باشی

گر در آرایش ظاهر دگران می کوشند

تو در آن کوش که فرخنده شمایل باشی

دل دریا صدف گوهر شهوار بود

تو تهی مغز طلبکار به ساحل باشی

گر چه خون تو به شمشیر تغافل ریزد

شرط عشق است که شرمنده قاتل باشی

کشتی تن بشکن، چند درین قلزم خون

تخته مشق صد اندیشه باطل باشی؟

در خزان مانع سوداست اگر بی برگی

در بهاران چه ضرورست که عاقل باشی؟

حاصل هر دو جهان صرف اگر باید کرد

سعی کن سعی که شایسته یک دل باشی

غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار

چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟

دوری راه تو صائب ز گرانباری هاست

بار از خویش بینداز که منزل باشی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی

دل چراغی است که روشن شود از خاموشی

بیشتر فتنه عالم ز سخن می زاید

مادر فتنه سترون شود از خاموشی

مهر زن بر لب گفتار که در بزم جهان

شمع آسوده ز کشتن شود از خاموشی

دل که در رهگذر باد حوادث شمعی است

چون چراغ ته دامن شود از خاموشی

بلبل از زمزمه خویش به بند افتاده است

از قفس مرغ به گلشن شود از خاموشی

هیچ طفلی نشنیدیم درین عبرتگاه

که لبش زخمی سوزن شود از خاموشی

دل ز روشنگر حیرت ید بیضا گردد

سینه ها وادی ایمن شود از خاموشی

گر توانی سپر از مهر خموشی انداخت

مو بر اندام تو جوشن شود از خاموشی

دل آزاد تو آن روز شود بی زنگار

که زبان سبز چو سوسن شود از خاموشی

خاک اگر در دهن رخنه گفتار زند

آدمی قلعه آهن شود از خاموشی

نیست جز مهر خموشی به جهان جام جمی

راز عالم به تو روشن شود از خاموشی

گر زبان را ز سخن پاک توانی کردن

خوشه ات صاحب خرمن شود از خاموشی

رشته عمر که بر سستی خود می لرزد

ایمن از بیم گسستن شود از خاموشی

کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود

که جهانی همه یک تن شود از خاموشی

از ره حرف بود رنجش مردم صائب

کس ندیدیم که دشمن شود از خاموشی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

غوطه در خاک زند دل ز گریبان کسی

ناله در خون تپد از شوخی مژگان کسی

تا پریشان نشود خاطر چون برگ گلت

نروی سرزده در خواب پریشان کسی

نازم آن ضعف زبون کرده بی طاقت را

که به امداد صبا رفت به قربان کسی

خون ما در تن ازان مرده که در روز جزا

ندهد زحمت اندشه دامان کسی

می کشد هر نفس از شوق ز خویشم بیرون

نگه مست جفاپیشه آیان کسی

میوه باغ شکیب دل ما را دریاب

سیب صبرست که دورست ز دندان کسی

می برد باد صبا شب همه شب شهر به شهر

بوی پیراهن یوسف ز گریبان کسی

شور از کشور دلهای پریشان برخاست

نمکی تازه نکردم ز نمکدان کسی

قرص خورشید و مه ارزانی گردون باشد

نخورد همت ما نان جو از خوان کسی

عدم اولاست درین واقعه بیماری را

که به جان می کشدش منت درمان کسی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

خارخاری به دل افتاده ز مژگان کسی

که نپیچیده نگاهش به رگ جان کسی

میوه خلد به کوته نظران ارزانی

دست امید من و سیب زنخدان کسی

به یکی بوسه که جان در تن عاشق آید

چه شود کم ز لب لعل تو ای جان کسی؟

دامن دشت به سودازدگان ارزانی

نکشد آتش ما منت دامان کسی

همچو خورشید سرآمد نتوانی گردید

مدتی تا نروی در خم چوگان کسی

تا قناعت به سر انگشت توان کرد چو شمع

نخورد کودک ما شیر ز پستان کسی

زاهد بی مزه و سیر خیابان بهشت

من سودازده و چاک گریبان کسی

به دمی آب که دل سوخته ای آساید

خشک مغزی مکن ای چشمه حیوان کسی

چون به چشمش ندهم جای که در پرده دل

اشک من شور شد از گرد نمکدان کسی

سنبل یک چمن و جوهر یک آینه اند

طره بخت من و زلف پریشان کسی

خبرش نیست ز سرگشتگی ما صائب

هر که سر گوی نکرده است به میدان کسی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4639642
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث